هدایت شده از {اباعبـدالله﴾
آخر محفله...
بیاین اول برا کربلا نرفته ها دعا کنیم...
رفیق، امیدوارم تو هم یه روزی حرم رو ببینی، امیدوارم توهم یه روز تو صحن حضرت عباس تشنت شه و از اون آب مکعبی ها بخوری... بعد رو کنی سمت حرم بگی
- اسلام علی الحسین
و علی علی ابن الحسین
و علی اولاد الحسین
و علی اصحاب الحسین...
امیدوارم خانوم سه ساله برات یه برات کربلا بچینه...
دوم دعا کنیم برای اون بیچاره ای که حرمت رو دیده:)
رفیق... امیدوارم ارباب دوباره بخرتت و بری روی کاشی های بین الحرمین و اونقدر گریه کنی که چفیهات خیسِ- خیس شه:)
سوم دعا کنیم برای شفای مریضا و در آخر...
الهم عجل لولیک فرج
الهم عجل لولیک فرج
الهم عجل لولیک فرج
الهم عجل لولیک فرج
الهم عجل لولیک فرج
الهم عجل لولیک فرج
یا علی:)
با الهی به رقیه میسپورمتون به خوده خانم ..
الان خودتونین و خودش ..
خلوت کنین ..
یادتون نره
برای ما و بقیه هم دعا کنین
و از همه مهمتر برای ظهور آقامون..
برای واقعه عاشورا میبینی چجوری زجه میزنن با اینکه ندیدنش؟
نزارین ... نزارین دوباره عاشورا تکرار بشه و به چشم دیده بشه..
..'دلشوره 'شیرین'..(:
فقط اون ذکر حسین ... که خوده آقای پویانفر میگه(:
هدایت شده از {اباعبـدالله﴾
خیلی ها کربلاشون و از خانوم سه ساله گرفتن...
فقط بدونین معجزه میشه... :)
..'دلشوره 'شیرین'..(:
خیلی ها کربلاشون و از خانوم سه ساله گرفتن... فقط بدونین معجزه میشه... :)
توهم معجزه اشو دیدی رفیق؟
هدایت شده از {اباعبـدالله﴾
رمان: خاطرات فلزی
نویسنده: دینا عرفان | کاربر انجمن دیوان
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، غمگین
خلاصه:
کوثر که بعد از مرگ خانوادهش توسط داییش بزرگ شده بود، خودش رو مدیون اون میدونست؛ پس وارد رشتهی روانشناسی شد تا بتونه به داییش در بیمارستان روانیش مددی برسونه.
یکی از نزدیکان کوثر پس از مدتی به طرز عجیبی به قتل میرسه و مظنون اصلی پرونده، همون فردیه که کوثر بیشتر از چشمهاش بهش اعتماد داشت و این اعتماد، باعث خیلی چیزها میشه. دوستی؟ تنفر! درد یا….
سرانجام این حس، اون فرد، و این بیمارستان چی میشه؟
آیا اون واقعا مرتکب قتل شده؟ هدف خاصی پشت این قتل بوده یا…
مقدمه:
گاهی تصورش را نمیکنی؛ شاید هم توقعش را نداری؛ هی باور نمیکنی، باور نمیکنی ولی باور….
بعد، زمانی چشم باز میکنی و میگویی هی پسر، های منِ بی نوا، با خودتم! خوب خودت به خودت رکب زدی، آفرین جانم، آفرین!
مثلا آمده بودم که روح خواهرم را آباد کنم؛ اما دریغ که من خودم بدِ قصه بودم؛ شاید یک قدم تا قاتلش بودن، شاید همان سوختهبختی که در گور لرزاندش؛ خواهرش را….
«نیایش نوشادی نارگموسی»
هدایت شده از {اباعبـدالله﴾
یادش بخیر...
یه روزایی نزدیک بود بشیم ۳۰۰ اما الان...