هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘
🍒 سرگذشت آموزنده و واقعی با نام
👈 #تاخدافاصلهاینیست....🍒
👈 #قسمت_دوازدهم
مادرم خیلی زیاد التماسش کرد مادرم گفت پول امروزت هر چقدر باشه میدم فقط بهم بگو پسرم کجاست...
پیر مرد گفت من که گدا نیستم مادرم گفت بخدا منظورم این نبود اصلا من گدا هستم نمیبینی دارم پسرم و ازت گدایی میکنم بخدا دستت رو میبوسم...
همه کارگرا گفتن بگو چیزی نیست که نمیبینی ناراحته...
گفت والله دخترم این پسر زیاد حرف نمیزد وقتی هم که حرف میزد همه رو ساکت میکرد مادرم گفت چی میگفت...؟ گفت صبح صاحب کار برامون صبحانه آورد سر صبحانه یکی از کارگرا از مادرش بد میگفت که پیر شده و بیحوصله شده اگر بتوانم میبرمش خونه سالمندان ، که این پسر گفت اگر ۲ کیلو ببندن به پشتت و هر جا باهات باشه تو خواب تو حمام و هر جایی که بری چیکار میکنی...؟
گفت خوب دیوونه نیستم از خودم میکنمش... این پسر گفت این مادری که ازش بد میگی 9 ماه تورو تو شکمش حمل کرده هر جا رفته تو باهاش بودی
بماند این همه دردی که برای به دنیا آمدنت کشیده و بعد 9 ماه 2 سال بهت شیرت داده یعنی دوسال بی خوابی دیده 4 سال تر و خوشکت کرده....
خدا مردانگی نیست اینطوری راجب مادر میگی... گفت من اگر مادرم و ببینم بخدا پاهاش رو میبوسم ؛ همه ساکت شدن فکر کردیم که مادرش مرده...
بعد صبحانه گفت من کار بلد نیستم بهم یاد میدید؟ بیچاره بلد نبود بیل رو بگیره ؛ تا ظهر کار کردیم که یکی گفت تو برو کبریت بیار نداریم گفت پول ندارم... همه بهش خندیدن و گفتن تو چه مردی هستی که 100 تومان خالی پول تو جیبت نیست... ما داشتیم نهار میخوردیم که اون گفت نمیخورم سیرم تعارفش کردیم ولی نخورد....
بعدازظهر کارگرا با هم حرف میزدن طوری میخندیدن که انگار غمی ندارن؛ منو پسرت با هم حرف میزدیم میگفت عمو احمد گنج پیدا کردم....
یهو یکی از کارگرها گفت بیاید تماشا ببینید یه زن روبرو از پنجره پیدا بود لباس بی حجاب و ناجور تنش بود همه نگاهش میکردن بهش گفتن بیا تماشا تا جوانی کیف کن ولی نگاه نمیکرد یکی بهش گفت مگه مرد نیستی...؟
گفت فکر کن خواهر یا زنته حالا بیام تماشا بیام کیف؟
باز همه ساکت شدن وقتی کار تموم شد همه ازش بد میگفتن که نباید از فردا بیاد به صاحب کار گفتن اونم پولش رو داد و گفت از فردا نیا ؛ گفت چرا...؟
گفت از کارت راضی نیستم نیا پول رو گرفت رفت ولی بعد از کمی برگشت گفت بیا پول نمیخوام صاحب کار گفت چرا؟ گفت تو که از کارم راضی نبودی منم پول نمیخوام و رفت....
رفتم دنبالش گفتم صبر کن باهات کار دارم... تو راه بهش گفتم گنجی که پیدا کردی چیه بدرد میخوره...؟
گفت تا آخر عمر خوشبختم بخدا گفتم کجا هست خندید گفت عمو احمد گنجی که میگم با گنجی که تو فکرشو میکنی فرق داره گنج من قرآن و اسلام...
بعد بهش 15000 تومن دادم گفت نمیخوام برای خودت به جای این برام عا کن که گناه زیاد دارم و رفت....
عمو احمد به مادرم گفت دخترم قدر پسرت رو بدون که تو این دوره زمونه پسر خوب کمه بخدا من الان 4 پسر دارم که ای کاش فقط یکی مثل اینو داشتم....
بعد یکی گفت خواهرم بلند شو من مغازم اونجاست شمارت رو بد اگر دیدمش بهت خبر میدم اینجا نمون....
حرفای عمو احمد مادرم رو داغون کرد به هر کی که میرسید میگفت یه پسر دارم که همه آرزوشون دارن
ولی این بیرحما ازم گرفتنش...
همش عموهام رو نفرین میکرد میگفت خدا خونتونرو ویران کنه که خونمو ویران کردید خدا پسراتون رو ازتون بگیره که پسرم رو ازم گرفتید...
تو خونمون دیگه کسی نمیخندید...
مادرم نمیگذاشت کسی در حیاط رو ببنده میگفت که الان احسانم میاد ، شبها تا دیر وقت تو حیاط میموند....
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃
💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما #بپیوندید_لمس_کن👇
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تاخدافاصلهاینیست....🍒
👈 #قسمت_دوازدهم
مادرم روز به روز بیماریش شدید تر میشد بعضی وقتها شبها دیر وقت تا سر کوچه میرفت با پدرم با زور میآوردیمش خونه شبها با ماشین تمام شهر رو زیرو رو میکردیم به هر خیابانی که میرسیدیم مادرم میگفت اها دیدمش اینجاست زود برو خودشه....
تو توهم بود بعضی شبها تا ساعت دو سه شب میگشتیم ولی هیچ اثری از برادرم نبود ، مادرم آنقدر گریه میکرد که صداش در نمیومد...
گاهی اوقات هم میرفتیم باشگاه تا اینکه یه شب استادِ برادرم ما رو دید به مادرم گفت خواهر جان چرا نمیایی تو دنبال کی هستی...؟
یه مدته میبینمت میایی اینجا مادرم با گریه گفت من مادر احسان هستم تا اینو گفت ، همه بچهها دور مادرم جمع شدن ، بخدا بعضیها میومدن دست مادرم رو میبوسیدن همه میگفتن چرا احسان نمیاد؟ بخدا باشگاه بدون احسان سرده دیگه جو قبل رو نداره... مادرم گریه میکرد استادشون گفت برید سر تمرینات زود همه رفتن گفت مادر جان چیزی شده برای احسان اتفاقی افتاده؟
گفت پسرم چند هفته هست نمیاد خونه نمیدونم کجاست... گفت منم ازش خبری ندارم چرا مگه چیزی شده؟ باهامون اومد بیرون گفت تعجب میکنم احسان جوان بی عقلی نبود بیشتر از سنش میفهمید ، حتی شهریهی چند تا از شاگرد ها رو احسان میداد میگفت اینا وضع مالیشون خوب نیست من به جاشون میدم ، ولی نباید بفهمن؛ گفت مادر جان اگر کاری از من بر میاد بگید بخدا دریغ نمیکنم هر چی باشه...
بعد چند روز تلفن خونمون زنگ خورد ؛ گوشی رو برداشتم یکی سلام کرد گفت شیون خان چطوری...؟
با خودم گفتم مزاحمه حرف نزدم گوشی رو گذاشتم؛ دوباره زنگ زد قطع کردم با خودم گفتم برادرم بود چون برادرم گاه گاهی بهم میگفت شیون خان ولی صداش مثل برادرم نبود با خودم کلنجار میرفتم که چرا گوشی رو قطع کردم بعد دو روز باز زنگ زد سلام نکرد گفت قطع نکن منم احسان...
تا اینو گفت گریم گرفت گفتم داداش کجایی فدات بشم گفت مادر چطوره؟ (مادرم خونه نبود) گفتم تو کجایی؟ گفت زیاد نمیتونم حرف بزنم الان کارتم تموم میشه بهم بگو مادرم چطوره از شدت گریه نمیدونستم حرف بزنم همش میگفت گریه نکن الان قطع میشه به مادر نگو که زنگ زدم و قطع شد....
با خودم گفتم اگر مادرم اومد بهش میگم ولی بعد فکر کردم که اگر بگم مادرم از خونه بیرون نمیره و فقط جلو تلفن میشینه و این براش سَمه....
مادرم برگشت گفت چرا گریه میکنی خواستم بهش بگم ولی گفتم چیزی نیست دلتنگ احسانم گریه کرد و گفت دیگه چه فایده اون که نیست...
کفشاش رو آورد میبوسید گفتم مادر این چه کاریه میکنی...؟ گفت مادر نیستی تا بدونی چی میکشم الهی اینی که به سر من آمده به سر کسی نیاد ؛ این کفش احسانمه الان یعنی چی پوشیده بغلشون میکرد...
سر سفره بشقاب برادرم رو غذا میریخت و میگفت الان میاد گشنشه بچهم ولی خودش چیزی نمیخورد همش به بشقاب نگاه میکرد گریه میکرد این کار و پیشهاش شده بود....
تا چند روز که دوباره تلفن زنگ خورد برادرم بود گفت اگر گریه کنی دیگه هیچ وقت بهت زنگ نمیزنم گریه نکن بهم بگو مادرم چطوره حالش خوبه...؟
منم گفتم بَده بخدا مریض شده از دوری تو.. گریهم گرفت گفتم تور خدا قطع نکن ، میخوام ببینمت...
گفت نمیشه
قسمش دادم،مکث کرد گفت فردا صبح ساعت 11 بیا پارک فلان یه روسری مادر هم برام بیا اگر توانستی...
صبح آنقدر هل شده بودم که روسری یادم رفت ساعت 10 رفتم هوا خیییلی سرد بود......
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃
💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما بپیوندید
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#آخرینعروس
#قسمت_دوازدهم
#درانتظارنشانیازمحبوبم!
چند روز می گذرد بشر و مسافر در کنار رود دجله می روند.
چند کشتی از راه می رسند، کنیز های رومی را از کشتی پیاده می کنند. آنها در آخرین جنگ روم اسیر شده اند.
کنیزان را در کنار رود دجله می نشانند. چند نفر مامور فروش آنها هستند.
مسافر_ما چگونه می توانیم در میان این همه کنیز، ملیکا را پیدا کنیم؟
بشر رو به مسافر میکند و میگوید : این قدر عجله نکن! همه چیز درست می شود.
بشر به سوی یکی از ماموران می رود. از او سوال می کند :
_آیا شما آقای نَحّاس را می شناسی؟
_آری،آنجا را نگاه کن!آن مرد قد بلند که آنجا ایستاده نحاس است.
بشر به سویش می رود. او مسئول فروش گروهی کنیزان است.
بشر از مسافر میخواهد تا گوشه ایی زیر سایه بنشیند. ساعتی می گذرد، کنیزان یکی پس از دیگری فروخته می شوند. فقط چند کنیز دیگر مانده اند. یکی از آنها صورتش را با پارچه ایی پوشانده است.
یک نفر به سوی او می رود. مثل اینکه یکی از تاجران بغداد است که هوس خریدن کنیز کرده است.
مرد تاجر رو به نَحّاس میکند و میگوید:
_من آن کنیز را می خواهم بخرم!
_برای خریدن آن چقدر پول می دهی؟
_سیصد سکه طلا!
_باشه،قبول است سکه هایت را بده تا بشمارم.
_بیا این هم سکه طلا! در هر کیسه صد سکه طلاست.
صدایی به گوش می رسد:آهای مرد عرب! اگر سلیمان زمان هم باشی به کنیزی تو در نمی آیم. پول خود را بیهوده خرج نکن! دنبال کنیز دیگری برو.
نَحاس تعجب میکند، این کنیز رومی به عربی سخن می گوید.
او جلو می آید و به کنیز می گوید :
_درست شنیدم تو به زبان عربی سخن می گویی؟
_آری
_نکند تو عربی هستی؟
_نه، من رومی هستم. ولی زبان عربی را یاد گرفته ام.
مرد تاجر جلو می آید و به نحاس می گوید : حالا که این کنیز عربی سخن می گوید حاضرم پول بیشتری برای بدهم.
بار دیگر صدای کنیز به گوش می رسد : یکبار به تو گفتم که من به کنیزی تو در نمی آیم.
نحاس رو به کنیز میکند و میگوید : یعنی چه؟ آخر من باید تو را بفروشم و پول آن را تحویل دهم. این طور نمی شود.
_چرا عجله میکنی من منتظر کسی هستم که او خواهد آمد.
💫🌙💫🌙💫🌙💫
#آخرینعروس
#پارت_سیزدهم
#درانتظارنشانیازمحبوبم!
نحاس_ چه کسی خواهد آمد؟ نکند منتظر هستی جناب خلیفه برای خریدن تو بیاید؟
_به زودی کسی برای خریدن من می آید که از خلیفه هم بالا تر است.
نَحاس تعجب می کند، نمی داند چه می گوید در همه عمرش کنیزی اینگونه ندیده است.
اکنون بشر از جای خود بلند می شود. او آلان یقین کرده است که گمشده خود را یافته است. او خودش است. او ملیکا را یافته است.
ملیکا همان #نرجس است.
تعجب نکن! او برای اینکه شناسایی نشود نام خود را تغییر داده است. اگر مسلمانان می فهمیدند که او دختر قیصر روم است هرگز نمی گذاشتند به محبوب خود برسد.
بشر فکر میکند که در آن دیدار های شبانه امام از او خواسته است تا نام او نرجس را برای خود انتخاب کند. وقتی او اسیر شد و مسلمانان از نام او سوال کردند و او در جواب همین نام جدید را گفت.
آری تاریخ دیگر هرگز این نام را فراموش نمی کند، به زودی نرجس مایه افتخار هستی خواهد شد!
ما از این به بعد او را به نام جدید می خوانیم.
نرجس! چه نام زیبایی!
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
📚 #داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع❤️
#قسمت_دوازدهم
پاییـݧ و گفت ایشالا خوشبخت بشي و رفت براے همیشہ باورم نمیشد پاهام شل شد وافتادم زمیـݧ بہ یہ گوشہ خیره شده بودم اما اشک نمیریختم آرزوهام و تصوراتم از آینده روسرم خراب شد
_از جام بلندشدم چشمام سیاهے میرفت نمیتونستم خودمو کنترل کنم یہ ساعتے بود رامیـݧ رفتہ بود خودمو ب جلوے در پارک رسوندم صحنہ اے رو ک میدیدم باورم نمیشد
رامیـݧ بایکے از دوستام دست در دست و باخنده میومدݧ داخل پارک
احساس کردم کل دنیا داره دورسرم میچرخہ قلبم ب تپش افتاده بود و یہ صدایے تو گوشم میپیچیددیگہ چیزے نفهمیدم از حال رفتم...
وقتے چشمامو باز کردم تو بیمارستاݧ بودم
ماماݧ بالا سرم بود و داشت گریہ میکرد بابا و اردلاݧ هم بودݧ
_خواستم بلند شم کہ ماماݧ اجازه نداد
سرم هنوز تموم نشده بود
دوباره دراز کشیدم و چشام گرم شد نمیتونستم چشام و باز کنم اما صداهارو میشنیدم
بابا اومد جلو ک بپرسہ چہ اتفاقے افتاده اما ماماݧ اجازه نداد
_دلم میخواست بلند شم وبپرسم کے منو آورده اینجا اما تواناییشو نداشتم
آروم آروم خوابم برد با کشیدݧ سوزن سرم از دستم بیدار شدم
دکتر بالا سرم بود ماماݧ و بابا داشتـݧ باهاش حرف میزدݧ
_آقاے دکتر حالش چطوره❓
خدارو شکر درحال حاضر حالش خوبہ اینطور ک معلومہ یہ شوک کوچیک بهش وارد شده بود و فشارش افتاده بود ولے باز هم بہ مراقبت احتیاج داره
بابا کلافہ دستے ب موهاش کشید و بہ ماماݧ گفت اخہ چہ شوکے میتونہ بہ یہ دختر ۱۸سالہ وارد بشہ چیشده خانم چہ خبره❓
ماماݧ جواب نداد و خودشو با مرتب کردݧ تخت مـݧ مشغول کرد
_بلند شدم و نشستم ماماݧ دستم و گرفت و گفت:
اسماء جاݧ چیشده چہ اتفاقے افتاده❓دکتر چے میگہ❓
نمیتونستم حرف بزنم هر چقدر ماماݧ ازم سوال میپرسید خیره بهش نگاه میکردم
از بیمارستاݧ مرخص شدم
یہ هفتہ گذشت تو ایـݧ یہ هفتہ دائم خیره ب یه گوشہ بودم و صداے رامیـݧ و حرفاش و دیدنش با اون دختر میومد تو ذهنم
نہ با کسي حرف میزدم ن جواب کسے رو میدادم حتے یہ قطره اشک هم نریختہ بودم
اگہ گریہ هاے ماماݧ نبود غذا هم نمیخوردم
_اردلاݧ اومد تو اتاقم و ملتمسانہ درحالے ک چشماش برق میزد ازم خواهش کرد چیزے بگم و حرفے بزنم ازم میخواست بشم اسماء قبلے
اما مـݧ نمیتونستم....
_ماماݧ رفتہ بود سراغ مینا و فهمیده بود چہ اتفاقے افتاده اما جرأت گفتنش ب بابا رو نداشت
همش باهام حرف میزد و دلداریم میداد
یہ هفتہ دیگہ هم گذشت باز مـݧ تغییرے نکرده بودم
یہ شب صداے بابارو شنیدن کہ با بغض با ماماݧ حرف میزد و میگفت دلم براے شیطنت هاش، صداے خندیدݧ بلندش و سربہ سر اردلاݧ گذاشتنش تنگ شدہ
او شب بخاطر بابا یہ قطره اشک از چشمام جاری شد
_تصمیم گرفتـݧ منو ببرݧ پیش یہ روانشناس
ماماݧ منو تنها برد و قضیہ رو براے دکتر گفت
اوݧ هم گفت تنها راه در اومدݧ دخترتوݧ از ایـݧ وضعیت گریہ کردنہ باید کمکش کنید گریہ کنہ اگر همینطورے پیش بره دچار بیمارے قلبے میشہ
_اما هیچ کسے نتونست کمکم کنہ
بهمن ماه بود مـݧ هنوز تغییرے نکرده بودم تلوزیوݧ داشت تشیع شهداے گمنام و مادر هایے رو کہ عکس بچشوݧ تو دستشوݧ بود اروم زیر چادرشوݧ اشک میریختـݧ رو منتظر جنازه ے بچہ هاشوݧ بودݧ رو نشوݧ میداد
خیلے وقت بود تو ایـݧ وادیا نبودم
با شنیدݧ ایـݧ جملہ ک مربوط ب مادراے شهداے گمنام بود بغضم گرفت:
گرچه میدانم نمی ایی ولی هر دم زشوق
سوی در می ایم و هر سو نگاهی میکنم
اوݧ روز تو دلم غم عجیبے بود شب با همیـݧ افکار بہ خواب رفتم...
◀️ ادامہ دارد....
🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴