برادرجان..(:💔
دلمیڪجرعہشھادتمیخواهد
بہاعمالمڪہمینگرملیاقتشراندارم..
ڪرموعطایِشھیدانراڪہنگاهمیکنم
مصرترمیشوم!
میشودمرابپذیرید؟..
#شهید_آحمد_مشلب🌷
#نگاه_شهدا_در_زندگیتون✨
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕌 @karbalaye_3
#دلتنگ_ڪــღــربــلا👆
کانال عشاق الحسین_۲۰۲۲_۱۲_۱۴_۰۷_۲۱_۰۷_۶۸۸.mp3
5.73M
"صلی الله علیک ...
🎤کربلایی حسین_طاهری
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕌 @karbalaye_3
#دلتنگ_ڪــღــربــلا👆
🌹امام حسین(ع):
هرگاه دو نفر قهر باشند، آنکه برای آشتی پیشقدم شود، زودتر از دیگری وارد بهشت خواهد شد.
📚محجه البیضاء؛4:2
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕌 @karbalaye_3
#دلتنگ_ڪــღــربــلا👆
🍂از طلوع آیهی خورشید تابانی شهید
در نگاه من همیشه همچو بارانی شهید...
🍂لالههای سرخ عاشق گشته از خون تو است
در مسیر زندگی ماه درخشانی شهید...
✨پنجشنبه و یاد #شهدا با ذکر #صلوات
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕌 @karbalaye_3
#دلتنگ_ڪــღــربــلا👆
آفرین به غیرت نانوای یزد نشین
چندروز پیش یک نانوایی در یزد به یک زن بی حجاب نان نمی فروشد و به او میگوید از صف بیرون برود .
زن بی حجاب با سروصدای زیاد اعتراض میکند که حجابم به خودم مربوط است چه ربطی به نان دارد...
مرد شجاع و با غیرت نانوایی نیز جواب میدهد: مغازه خودم است ، نمیخواهم به بی حجاب نان بفروشم .
چند نفر از بانوان عفیفه محل در قدر دانی از حرکت این نانوای غیور با شیرینی و لوح سپاس از او قدر دانی کردند .
نانوا در پاسخ به این بانوان عفیفه گفت: از شما تشکر میکنم اما این وظیفه همه مردم است که این طور رفتار کنند ...
امر به معروف مثل نماز واجب است .
اگر مردم جامعه ای امر به معروف و نهی از منکر را ترک کنند، جای معروف و منکر عوض شده و افراد ستمگر حاکم خواهند شد .
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕌 @karbalaye_3
#دلتنگ_ڪــღــربــلا👆
سلام علیکم عاشقان ودلدادگان شهدا 😊🖐
فدایی حضرت زینب سلام الله، تازه دامادشهید،هادی شجاع هستم🖐
سپاسگزارم از دعوتتون به کانال دلتنگ کربلا،وتشکرازشمابزرگواران که روز این ساعت معرفی های شهدارودنبال می کنید 😊🖐🌷🌷
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕌 @karbalaye_3
#دلتنگ_ڪــღــربــلا👆
در ۲۳ آبان ماه سال ۱۳۶۸ درتهران،چهاردانگه اسلام شهر متولدشدم 🖐💐
متاهل بودم و تازه داماد💐
۱۰ روز پس از ازدواج به سوریه اعزام شدم وچندروزبعدهم به شهادت رسیدم
سه تاخواهروبرادربودیم،من فرزند اول خانواده بودم😊🖐
خانواده ام بسیارمذهبی و متدین بودند، از کودکی در مساجد و حسینیه ها فعالیت می کردم از ابتدا باخدا و بانماز بودم😊 از اول راه خدا را شناختم،مادرم همیشه از خدا می خواستند فرزندانشون، کنیزان و نوکران اهل بیت باشند. از بچه 7 ساله تا پیر 80 ساله همه من رورا به نیکی می شناختند. پدرم وعموم،رزمنده دفاع مقدس بودندو در جبهه حضور داشتند و این باعث شده بود من از کودکی با دفاع از دین و ناموس خو بگیرم🖐🌷🌷🌷
فوق دیپلم نقشه کشی داشتم وقتی به سن انتخاب شغل رسیدم،پاسداری را انتخاب کردم،و راه پدرم را ادامه دادم😊🖐 وقتی جذب سپاه شدم نورانیتم چندین برابر شد، دیگه همه دعام این شده بود که شهادت نصیبم بشه🖐. از مأموریت هام حرفی نمی زدم چون می دانستم شغلم حساسه،خانوادم هم چیزی از کارم نمی پرسیدند.💐
هر وقت برنامه روایت فتح را نگاه می کردم، می گفتم ما مدیون خون شهداییم، عاشق فیلم شهید بابایی بودم آهنگ «شهید گمنام سلام» را دوست داشتم می گفتم شهید شدم این آهنگ را برایم بگذارید که همین هم شد.
نمازم همیشه اول وقت بود، احترام خانواده وپدرومادرم رو خیلی نگه می داشتم 😊🖐
تحصیلاتم روهم ادامه دادم تا مقطع کاردانی و...
عاشق شهدا بودم ودریادواره شهدا شرکت می کردم......
زندگی شهدا را الگوی زندگی خودم قرار می دادم، شهید مدافع حرم محمود رضا بیضایی، مربی من بودند، خیلی از ایشان تعریف می کردم، همیشه می گفتم: « ما باید انتقام شهید بیضایی را از این تکفیری ها بگیریم.»
قاب عکس این شهید را به دیوار خانه زده بودم و از مادر قول گرفته بودم که عکس را هیچ وقت بر ندارند.
شهدای مدافع حرم را که به کشور می آوردند حالم عوض می شد😔😔💐
به روایت از همسربزرگوارم :
– پنج سال بود که همسایه دیوار به دیوار بودیم ولی همدیگر را یک بار هم ندیده بودیم. مادرشوهرم برای خواستگاری به منزل ما آمدند و گفتند که مرا در راه رفتن به مدرسه دیده اند، وقتی آقا هادی را دیدم و با هم صحبت کردیم به دلم نشست، بیشتر از همه چیز صداقت شان مجذوبم کرد، مرا در جریان همه فعالیت ها و عقایدشان قرار دادند و من با اطلاع از همه شرایط به ایشان پاسخ مثبت دادم، مردادماه ۱۳۹۳ نامزد شدیم. من متولد ۷۶ هستم و همسرم ۶۹؛ آن موقع من هفده ساله بودم و آقا هادی ۲۴ ساله.
فقط چهار روز زندگی کردیم😔
– موقع خواستگاری ایشان سرباز بودند. بعد از عقد از شغل پاسداری و علاقه شان به این شغل گفتند و جبهه سوریه؛ یک ماه گذشته بود که به او گفتم: آقا هادی! ممکنه شغلت ان را عوض کنید؟ ایشان هم بدون تعارف گفتند: « نه! من به این شغل علاقه دارم.»💐
به روایت از مجید طاهری از دوستانم:
"هادی" قبل از اینکه جذب سپاه شود و در بسیج ویژه شروع به فعالیت کند؛ خیلی مشتاق بود که به سوریه برود. "شهید شجاع" توسط "شهید محمود رضا بیضایی " که از بچه های اسلامشهر بود و 2 سال پیش در سوریه به شهادت رسید آموزش نظامی دید و ارادت ویژه ای به این شهید داشت. وقتی خبر شهادت محمود رضا را شنید بغض عجیبی گلویش را گرفت و سپس گفت باید انتقام "شهید بیضایی" را از این تکفیری ها بگیرم.
هروقت پلاک شان را به گردن می انداختند و میگفتند” من حتماً شهید می شوم” من می ترسیدم واضطراب داشتم که نکند ایشان را از دست بدهم، ولی ایشان با احساس و با منطق من رو مجاب کردند، می گفتند: « من نیت کرده ام که نگذارم حرم حضرت زینب(س) به دست داعشی ها بیافتد.” من هم وقتی فهمیدم به خاطر حضرت زینب (س) می روند راضی شدم اما به زبان نیاوردم.»
خیلی دوست داشتند سوریه بروند طوری که می دیدم آرام و قرار ندارند ولی نشد. همیشه می گفتند که من به جبهه سوریه می روم و سعی می کردند ما را آماده کنند. ده روز بعد از عروسی به جبهه رفتند ، پنجم مهر ۱۳۹۴عروسی کردیم و ایشان پانزدهم عازم جهاد شدند💐
آخرین بار که در شهرمان شهید آوردند رو کردند به من و گفتند: «فاطمه جان! شهید بعدی إن شاءالله خودمم.» همان موقع فهیمدم که ایشان را از دست می دهم😭. همان هم شد و شهید بعدی آقا هادی شجاع بود😭.
در خانواده هم من شاهد بودم که چقدر متأثر از پدر هستند، در خیلی از کارهای شان پدرشان را الگو قرار می دادند، زیباتر از همه مسجد رفتن شان بود. اینکه می دیدم همسرم کارهای شان را طوری تنظیم می کنند که با پدرشون، برای اقامه نماز جماعت به مسجد بروند، برایم دلنشین بود.
پنجم مهر ماه عروسی بود؛ ما فقط یک جشن ساده عروسی داشتیم و خیلی هم به هر دونفرمان خوش گذشت. خوشبخت بودم. من از همان موقعی که آقا هادی به خواستگاری آمدند توقع مالی زیادی نداشتم و اعتقادی هم ندارم که تجملات خوشبختی می آورد، حتی خرید عروسی هم نداشتم، مهم دوست داشتن است.دانش آموز دوره پیش دانشگاهی هستم در رشته علوم انسانی، هدفم قبولی در دانشگاه است تا با این ادامه تحصیل و پیشرفتم روح آقا هادی را شاد نگه دارم و از من راضی باشند. خودشان هم مدرک کاردانی نقشه کشی داشتند .
-مهربانی آقا هادی و علاقه ای که بین مان بود، ما همدیگر را درک می کردیم. خیلی مسئولیت پذیر بود، تمام تلاشش را می کرد که باری را از روی دوش خانواده اش بردارد.🌷🌷
همه را به صبر و خوش خلقی دعوت می کنم، خودم که فکر می کردم بعد از همسرم زنده نمی مانم ولی خداوند خیلی به من صبر داد. البته بدون آقا هادی سخت می گذرد😔 این روزها؛ خیلی از شب ها با گریه می خوابم،😭😭😭 اما هرچقدر فکر می کنم می بینم باید راضی باشم به مقدرات خداوند و آنچه خدا به آن راضی هست. احساس می کنم بعد از شهادت شان به خدا نزدیکتر شدم، خیلی صبور شدم، عاشق آقا هادی بودم ولی الان به این رسیدم که عشق واقعی خداست. قران خواندن و نماز خواندن آرامم می کند و به من صبر می دهد. اگر باز هم به آن روزها برگردم و بدانم کسی را که به همسری قبول می کنم فقط قرار است چهار روز در خانه اش باشم، بازهم آقا هادی را انتخاب می کنم.
شاید الان روحیه خیلی بدی داشتم😔 اما چون به خاطر حضرت زینب (س) رفته اند و شهید شده اند، آرام ترهستم. همین که به خاطر دین شان به خاطر انقلاب و ولایت فقیه رفته اند من خیلی هم خدا را شکر می کنم. افتخار می کنم به همسر شهیدم.
در این دو ماه و نیمی که از شهادت شان می گذرد چندبار خواب دیدم، یک بار از ایشان پرسیدم شفاعتم را می کنید؟ مهربانانه نگاهم کردند و گفتند:« بله، حتماً شفاعت شما را می کنم.» یک بار دیگرهم درعالم خواب پرسیدم: هنوزهم مرا دوست دارید؟ گفتند: « بله، هنوزم دوستتان دارم و دلتنگ تان می شوم.»💐
در این چند روز سه بار تلفنی باهم صحبت کردیم در همین حد که از سلامتی همدیگر خبر بگیریم و صدای هم را بشنویم. بارآخر زدم زیر گریه😭 و گفتم: شما را به خدا مواظب خودتان باشید و زود برگردید من دوست تان دارم😭، آقا هادی هم جواب دادند: « من هم دوست تان دارم فاطمه جان! چشم زود بر می گردم خداحافظ.»😭💐
از همان کودکی در مکتب امام حسین (ع) شاگردی کرده بود. آقا هادی خیلی با محرم و صفر مأنوس بودند. محرم که می آمد حال خاصی داشتند دیگر آقا هادی را کمتر می دیدم، چون مشغول هیئت بودند. می دیدم که چقدرعاشقانه کار می کنند هم شور حسینی داشتند و هم شعور حسینی، آخر هم در محرم شهید شدند. می گفتند: « خیلی دوست دارم یک گوساله موقع تاسوعا و عاشورا برای آقا قربانی کنم و با آن طعام درست کنم برای عزادارای امام حسین (ع)»، می گفتم با یک نفر شریکی بخرید. می گفتند: « نه فاطمه جان! می خواهم تنهایی قربانی را بدهم. » عشقش را که به مکتب امام حسین(ع) می دیدم من هم سر شوق می آمدم که کاری کنم.💐
آخرین حضورشهید شجاع در منزل قبل از جبهه 😔
وقتی داشتند می رفتند نگاهشان، نگاه آخر بود😭؛ می خواستند یک حرفی بزنند ولی پشیمان می شدند و نمی گفتند، نمی دانم چه حرفی بود. ساعت ۶ بعدازظهر پانزدهم مهرماه بود نزدیکی های اذان مغرب، سعی می کردند با حرف های شان مرا از نگرانی در بیاورند، گفتند یکی دو ماه می روم مأموریت و برمی گردم.😭💐
کلا ۱۰ روز ....
این ده روز را ایران بودند ولی روز اول زندگی را با هم بودیم و بعد به مأموریت رفتند و پنج روز بعد برگشتند و دوباره پانزدهم رفتند ولی این بار به سوریه. از این ده روز فقط چهار روزش را با هم زندگی کردیم.😔
اخلاق شان عالی بود، این را به هرکسی که ایشان را می شناسد بگویید تأیید می کند. یادم نمی آید دل کسی را شکسته باشند. اولین اولویت ایشان احترام به پدر و مادر بود، هیچ وقت من ندیدم به پدرو مادرشان بی احترامی کنند یا کم بگذارند برایشان. فکر می کنم عاقبت به خیری آقا هادی به خاطر همین رفتارهای شان بود. تأکیدشان این بود که من هم اگر ناراحت شدم دل کسی را نشکنم هیچ وقت. اگر یک وقت اختلاف نظری بین ما پیش می آمد بد خلقی و بی احترامی به من نمی کردند. کم کم که با اخلاق خوب شان بیشتر آشنا شدم با خودم می گفتم چنین کسی لایق شهادت است ولی فکر نمی کردم اینقدر زود به این فیض عظیم برسند.😭
مردم اسلامشهر و توابع برای تشییع پیکرش آمدند و خیلی با شکوه این مراسم برگزار شد. مراسم تاریخی بود. آن روز نماز جمعه و نماز میت بر پیکرش خواندند، همه پسر شهیدم را با وهب نصرانی مقایسه می کردند. هادی 10 روز بعد از عروسی روز 5 مهر به مأموریت سوریه رفت و 28 مهر شهید شد و پیکرش را 30 مهر برای ما آوردند و اول آبان روز تاسوعا به خاک رفت.😭💐
نحوه شهادت آقاهادی 😭😭
فرمانده ایشان وقتی برای سر زدن به منزل ما آمدند گفتند:« آقا هادی شما خیلی شجاع بودند، سعی می کردند توی خط مقدم باشند، می خواستیم سنگر را با برگ درخت زیتون استتار کنیم تا از تیررس دشمن به دور باشیم، داوطلب می خواستیم آقا هادی پیش قدم شدند، مشغول استتار بودند که تیر خورد به دست و قلبشان، شاخه درخت زیتون از دستشان افتاد و شهید شد.»
بیست و هشتم مهر شهید شدند پیکرشان یکم آبان ماه روز تاسوعای امام حسین (ع) از مصلای شهر چهاردانگه به سمت امامزاده عباس (ع) تشییع شد وقتی دیدمشان جسمشان سالم بود و صورتشان نورانی😭
من تک فرزندهستم و خداوند بعد از بیست و پنج سال مرا به پدرومادرم داده، کسانی که خواهر و برادر ندارند حال مرا بهتر می فهمند😔 وقتی با آقا هادی نامزد کردم خیلی خوشحال بودم که از تنهایی در آمدم و همدم دارم. خلاصه خیلی سخت بود وقتی حرف از رفتن به جبهه را می زد😔، ولی از طرفی هم وقتی عشق و علاقه زیادش به جهاد را می دیدم دلم نرم می شد. هروقت از جهاد در سوریه با من صحبت می کرد می گفتم: لااقل یکی دو ماه بعد از عروسی بروید.
ولی بالاخره رضایت مرا گرفت. وقتی دیدم خیلی علاقه دارد راضی شدم و به حضرت زینب (س) سپردمش😭💐.
به روایت ازمادربزرگوارم:
دختر همسایه رو براش خواستگاری کردم و مهر امسال جشن عروسی اش بود. 10 روز از عروسی اش گذشته بود که به مأموریت رفت. برای دفاع از حرم بی بی زینب (س) راهی سوریه شد و بعد از چند روز به آرزویش رسید. وقتی با پیکر تازه دامادم مواجه شدم😭 که تیر به پشت گردن و پهلوهاش اصابت کرده بود، حالم دگرگون شد😭. مثل حال همه پدر و مادرها مویه می کردم اما قشنگ ترین حرفم این بود: مادر سلامم را به خانم زینب (س) برسان و شفیع ما باش، پسرم همیشه می گفت دعا کنید من شهید شوم و باعث افتخارم است پسرم فدایی خانم زینب(س) شد، من حضور پسر شهیدم را همیشه حس می کنم کل خانواده خوابش را دیدند، پسرم در هر دو سرا دستگیرمان است😭💐.
نبودن هایش واقعاً سخت است. دلتنگی مادر تمامی ندارد. 😭از اینکه فرزندم در راه خدا رفت خوشحالم اما مادرم دلم هوایش را می کند، خوابش را می بینم که می گوید مادر من زنده ام بیقراری نکنید می گوید من کنار قبر بی بی زینبم. پسرم همیشه از خدا می خواست به شهادت برسد و می گفت جان زهرا(س) روز تاسوعا خاکم کنید. همین طور هم شد و تاسوعا دفنش کردیم. از اینکه مادر شهید هستم افتخار می کنم. به خودم می بالم طوری پسرم را تربیت کردم که فدایی خانم زینب(س) شد.😭🌷🌷🌷
خب ،دوستان بزرگوار،خوشحالم دعوتم کردید✋😊❤️
نماز اول وقت یادتون نره🌷
تامیتونین راه شهدا🌷 رو ادامه بدین وتاآخرین قطره خونتون پشتیبان ولایت فقیه باشین✋🌺
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕌 @karbalaye_3
#دلتنگ_ڪــღــربــلا👆
💞شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم💞
و علی الخصوص
💠شهیدهادی شجاع 💠
و
#شهید_امین_رحیمی
🌷 صلوات🌷
🌴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌴
✨ التماس دعای فرج و شهادت ✨
#فاطمیه
#امام_زمان_عج
🕌 @karbalaye_3
#دلتنگ_ڪــღــربــلا👆
خدایا ضعیف گیرمون آورده روزگار...💔
#مناجات
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕌 @karbalaye_3
#دلتنگ_ڪــღــربــلا👆
وسطمعرڪہباداعش
ازعراقزنگزدوگفت
شنیدمتهرانبرفاومدھ..
گفتبروفلانپادگانسپاه،
آهوهاازڪوهمیانپایینبخاطرغذا...
براشونعلوفہوآبتهیہڪن
حیوونابۍابوغذانمونن
بہشوخۍگفتمحاجۍ!!
وسطجنگباداعشبہآهوهاچڪار
دارۍ!؟
گفتمنبہدعاۍآهوهااحتیاجدارم(:
#حاج_قاسم❤️
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕌 @karbalaye_3
#دلتنگ_ڪــღــربــلا👆