eitaa logo
دلتنگ کربلا 🕊
1.3هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
5هزار ویدیو
46 فایل
حسین جان❤ کاش می شد وسط دست رساندن به ضریح مثل حجاج مِنا در حرمت می مُردیم... به یاد ⚘شهید امین رحیمی⚘ @deltangekarbalaa_3 #دلتنگ_ڪــღــربــلا👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷   🌷قرار عاشقی🌷 ✨شهیدان را نیازی به گفتن و نوشتن نیست ، آنان نانوشته دیدنی و خواندنی هستن ☁️ باز هم ساعت 🕘به وقت  قرار تپش قلبهاست ❤️ برای شنیدن عاشقانه هایی که شهیدان 🌷 خلق کردن .
سلام علیکم دوستان 😊 شهید به دست کومله دمکرات صفر علی لاری زاده هستم✋ سپاسگزارم از دعوتتون 😍✋
من شهیدی هستم که به دست منافقین اربا اربا شدم✋ متولد ۹ بهمن ماه سال ۱۳۳۲ هستم 😊✋
خیلی خوشتیپ بودم 😊، آنقدر که همه برای لباس‌هام سر و دست می‌شکستند و دوست و آشنا برای روز خواستگاری شون ازم قرض میگرفتند☺️✋
اما بعد از تمام شدن خدمت سربازی‌ام دیگر خودم نبودم، انگار به جای خون در رگ‌هام حماسه جریان داشت☺️✋
به روایت از خواهر عزیزم: حیاط خونه مون خیلی بزرگ بود، صفرعلی ته آن را یک پتو زد و افتاد به کار ضبط صوت امام و تکثیر اعلامیه های امام
تا جایی که راه داشت خودش پخش میکرد بقیه‌اش را هم ما خواهرها زیر چادر و مقنعه دست به دست میچرخاندیم اما حواسش جمع بود که آب در دل «دا»،مادرم تکان نخورد
آرام و قرار نداشت، همیشه وسط میدان بود، به گوشه پیراهنش دخیل بستم: «صفرعلی جان، اسلحه و شعار کافی نبود، حالا دوربین؟»
دستش را روی سرم کشید، هنوز که هنوز ه عطرش از خاطرم نرفته: «آبجی، خودت که شیرزن مِیدانی و میدانی، بالاخره که باید کسی این خاطره‌های خونین را به تصویر بکشد»😭
من هم دختر نترسی بودم و پابه‌پایش پیش میرفتم اما خلاقیتش برای انقلابی‌گری همیشه رنگ‌وبوی مخصوص خودش را داشت
اصلا انگار از نفس افتادن در دایره‌لغات صفرعلی بی‌معنی بود چون هیچوقت او را بیشتر از نیم ساعت ندیدیم که اسیر نشستن باشد!
شیفتش بود، نگو همانطور که در خیابان گشت میداده دو تا جوان که با خوردن مشروب از خود بی خود شده‌اند به پستش میخورند؛
شبِ تاریک و فحاشی جوان‌هایی که در عالم خودشان نیستند، بر حسب وظیفه باید دست بسته تحویلشان دهد، سوار ماشینشان می‌کند اما یک لحظه فرمان را میچرخاند.
گرگ‌ومیش سحر آنها را هل میدهد زیر دوش آب! جوان‌ها که اتفاقا هم سن‌وسال صفرعلی بودند با شرمندگی چشم به کف حمام میدوزند، یکهو یکی از آن‌ها به شانه دیگری میکوبد: «تحویلمان نداده؟ آره تحویلمان نداده!»
صفرعلی تر و خشکشان میکند و نماز صبح را با هم میخوانند: «برادران، ما انقلاب نکردیم که به این حال و روز شیطانی بیفتیم، شما که اینطور باشید آنوقت چه کسی از خواهر و مادر و ناموسمان محافظت کند؟»
هیچکس از راز این دو جوان که حالا برای خودشان مرد انقلاب شده بودند خبر نداشت تا اینکه بعد از شهادت صفرعلی، سر مزارش سفره دل، باز و داغ دل ما را از نشناختنش تازه‌تر کردند.
از هر گوشه ایران یک گروهک شورش کرده بود، اما مگر صفرعلی میتوانست بی‌تفاوت باشد، از اینجابه بعد دیگر نمیشد همراهش باشم، من در اهواز و او در خرمشهر، حمیدیه و هرجایی که انقلاب پاسدار می‌خواست🌹
یک روز که برگشت دوره‌اش کردیم: «بخواهی یا نخواهی آستین‌ها را برایت بالا زدیم»، کِل میکشیدیم و نقل روی سرش می‌پاشیدیم، آن موقع کسی به پاسدار جماعت زن نمیداد، میگفتند پاسدارها جانشان را کف دستشان گذاشته‌اند اما دختری از جنس خودمان برایش انتخاب کرده بودیم.🌹🌱 پاچه‌هایش را بالا زده بود و همان چند دقیقه‌ای که به زور بند خانه‌اش میکردیم رنگی به دیوار اتاق نوعروسش میزد، پرده، قالی، همه چیز آماده شده بود برای شاه‌دامادی اما کردستان سقوط کرد، مثل مرغ پرکنده بیقراری میکرد، تا به خودمان بیاییم و دستش را بند کنیم به سمت پاوه پرکشیده بود با گردان ۲۱۰ نفره بلالی.🌹🌱
بعد از مرداد ۵۹ که به کردستان رفت خبری از او نداشتیم تا اینکه ۴ مهر و بعد از زدن پل اهواز تلفن زنگ خورد: «کسی بیرون نره آبجی، حواستون به خودتون باشه»؛🌹🌱
خیلی غیرتی بود از همانجا نگران بود که در این شرایط به هم ریخته نکند بیرون برویم و دست دشمن بیفتیم؛ اشک راه گلویم را بسته بود، صدایم بالا نمی‌آمد، دوست داشتم گوش‌هایم را به تلافی چند ماه چشم انتظاری از صدایش سیراب کنم،🌹🌱 «آبجی، گوشَت با منه؟ بیشتر از این توصیه نمیکنم»، تارهای صوتی‌ام به لرزه افتاد: «سلام صفرعلی جانم، بگو کجایی عزیز دل خواهر؟»🌹🌱 همه چیز قطع و وصل میشد انگار عالم و آدم دست به دست هم داده بودند که آخرین صدا هم شکسته به دل بیقرارمان برسد: «نمیتونم موقعیتمو بگم اما بعد از عملیات برمیگردم، شما فقط بیرون نرید» و این آخرین یادگاری صفرعلی برای ما بود.😭
قرار بود بیاید اما نیامد، دهانمان تلخ بود، هربار از سپاه سراغش را میگرفتم چیزی نمیگفتند تا اینکه مادر خوابش را میبیند که صفرعلی میگوید: «من ۳ روزه تفنگ رو شونمه و تشنه و گرسنه دارم نگهبانی میدم!»😔
دلم شور افتاد اما مادر را آرام کردم، با چادری که در چشم باد جا ماند به سمت سپاه دویدم: «حقیقت را به من بگویید» و حقیقت چیزی جز اسارت صفرعلی نبود.😭 روزها به کندی سپری میشد و ما از شیرمردمان بی‌خبر بودیم تا اینکه فروردین سال ۶۰ با زنگ دوباره تلفن بند دلمان پاره شد، صدای مضطربی از همدان بود: «من با صفرعلی اسیر بودم اما آزاد شدم، او دست دموکرات‌هاست، شما را خدا، او را نجات دهید!» کردستان آشوب بود اما دل برادرانم آشوب‌تر از اینکه خبر برادرشان را بشنوند و در خانه‌ها بمانند، آنها به کردستان رفتند اما دست خالی برگشتند بی هیچ پیراهنی از عطر یوسف!😭
سپاه هم به تلاش افتاد و ۴ نفر از سران دموکرات‌ها را در ازای صفرعلی پیشنهاد داد اما نپذیرفتند؛ صفرعلی بین دموکرات‌ها شناخته شده بود، جوان چابکی به سرعت گلوله که فرشته مرگشان شده بود، طعمه را که نباید میدادند!🌹
خبر شهادتش را در روزنامه‌ها زدند، آیت‌الله جزایری هم آن را در نماز جمعه اعلام کرد: «شهید صفرعلی لاریزاده به دست دموکرات‌ها به شهادت رسید»، آن هفته برای نماز نرفتم، دم در خانه کز کرده بودم تا اگر کسی برای تسلیت آمد بگویم برود، «دا» طاقت این خبر را نداشت😭 چند روز بعد پیکر برادرم را آوردند، ارباً اربا شده بود، سر و زبانِ بریده، استخوان‌های شکسته، تیرباران و آتشی که چیزی از او باقی نگذاشته بود، مثل دیوانه‌ها دور آمبولانس میچرخیدم و میخندیدم،😭 بعد از دیدنش من دیگر خودم نبودم و فراموشی گرفتم، شاید میخواستم زجرها و دردهایی را که صفرعلی به تنهایی کشیده بود از ذهنم پاک کنم اما بی‌فایده بود، باید دوباره می‌ایستادم و قصه برادرم را در گوش‌ها زمزمه میکردم.🌹
صفرعلی با دو همرزمش ،با روشن شدن هوا خود اسیر کوه شده بود و بعد از چند روز آوارگی در میان سنگ‌ها از هوش رفتند و صدای هلیکوپترهایی که برای نجاتشان آمده بود را نشنیدند اما پس از برگشتن علائم حیاتیشان به درِ یکی از خانه‌ها به تقاضای آب رفتند و همانجا مسلم گونه اسیر شدند.😭