eitaa logo
دِلـــتَنگ مــــآھ :)
347 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
443 ویدیو
9 فایل
تأسیس:¹⁴۰۰٫²٫²¹ کانال اصلی:https://eitaa.com/deltangmoon133
مشاهده در ایتا
دانلود
*🖐🏻💕* *"|به‌نام‌خداے‌امام‌زمان؏ۚ|♥️✨"* *ســلـامٌ عَـلی جـهـادنـا❥* *أنت فی قلـ❤⃢ـبی و نــورالعـیونی . . .* *و حبـیبی 🖇و سـیدی . . .* *و نعم الـرفـــیق . . .* *صبحتون مهدوی😊💚* *💫🕊 .. اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــم🕊*
ایـݩ شہࢪ بےتـو بہشتـش جہنم اسٺ(: 🥀✨ | |
دِلـــتَنگ مــــآھ :)
☕️(؛ دلتنگ ماه
¦→🤍💭 ⸤ چہ‌سفࢪها‌ڪہ‌نڪࢪدیم‌من‌وچاے‌وخیال :) ⸣ ¦→@deltangkhoda133 🤍💭
دِلـــتَنگ مــــآھ :)
چه کند با غمِ تو این دلِ آشفته ی من ...؟!🚶🏻‍♀💔
[❤️‌⇨💔] دࢪسکوت دادگاھ سࢪنوشت! عشق بࢪما حڪم سنگینے نوشٺ گفته شد دل دادھ ها از هم جدا:) واے بࢪ این حڪم و این قانون زشٺ
- در پی آن نگاه های بلند ، حسرتی ماند و آه های بلند'! | فریدون مشیرۍ
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 نوع راه رفتن ورفتارمان شبیه کسانی بودکه تازه نامزدکرده اند.درشهری مثل قزوین سخت است که درخیابان راه بروی وحداقل چندنفرآشناوفامیل تورانبیند،به خصوص که حمیدراخیلی هامی شناختند. روی جدول نشسته بودم که چندنفرازشاگردهای باشگاه کاراته ی حمیدکه بچه های دبستانی بودندمارادیدند.ازدورمارابه هم نشان میدادندوباهم پچ پچ میکردند.یکی ازآنهاباصدای بلندگفت:"استادخانومتونه؟مبارکه!" حمیدرازیرچشمی نگاه کردم.ازخجالت عرق به پیشانیش نشسته بود.انگارداشتندقیمه قیمه اش میکردند.دستی برای آنهاتکان دادوبعدهم گفت:"این بچه هاآبروبراآدم نمیذارن.فرداکل قزوین باخبرمیشه." ساعت نه شب بودکه به خانه رسیدیم.مادرم بااسپندبه استقبالمان آمد.حلقه چندباری بین فاطمه ومادرم دست به دست شد.حمیدجعبه شیرینی رابه مادرم دادودرجواب اصرارش برای بالارفتن گفت:"الان دیروقته،ان شاءا... بعدامزاحم میشم.فرصت زیاده." موقع خداحافظی خواست حلقه رابه من بدهدکه گفتم:"حلقه روبه عمه برسونید،مراسم عقدکنان باخودشون بیارن."گفت:"حالاکه حلقه بایدپیش من باشه،پس من یه هدیه ی دیگه بهت میدم."ازداخل جیب کتش یک جعبه کادوپیچ درآوردوبه سمتم گرفت.حسابی غافلگیرشده بودم،این اولین هدیه ای بودکه حمیدبه من میداد.به آرامی کاغذکادورابازکردم تاپاره نشود.ادکلن لاگوست بود.بوی خوبی میداد.تمام نامزدی مابابوی این ادکلن گذشت،چون حمیدهم همیشه همین ادکلن رامیزد. جمعه بیست ویکم مهرماه سال 1391روزعقدکنان من وحمیدبود؛دقیقامصادف باروزدحوالارض.مهمانان زیادی ازطرف ماوخانواده ی حمیددعوت شده بودند.حیاط رابرای آقایان فرش کرده بودیم وخانم هاهم اتاق های بالابودند،.ازبعدتعطیلات عیدخیلی ازاقوام وآشنایان راندیده بودم. پدرحمیداول صبح میوه هاوشیرینی هاراباحسن آقابه خانه ماآوردند.فضای پذیرایی خیلی شلوغ وپررفت وآمدبود.باتعدادی ازدوستان واقوام نزدیک داخل یکی ازاتاق هابودم،باوجودآرامش واطمینانی که ازانتخاب حمیدداشتم،ولی بازهم احساس میکردم دردلم رخت میشورند.تمام تلاشم رامیکردم که کسی ازظاهرم پی به درونم نبرد. گرم صحبت بادوستانم بودم که مریم خانم،خواهرحمید،داخل اتاق آمدوگفت:"عروس خانم!داداش باشماکارداره." چادرنقره ای رنگم راسرکردم وتادرورودی آمدم،حمیدبایک سبدگل زیباازغنچه های رزصورتی ولیلیوم زردرنگ دم درمنتظرم بود.سرش پایین بودومن راهنوزندیده بود.صدایش که کردم متوجه من شدوبالبخندبه سمتم آمد.کت وشلوارنپوشیده بود،.بازهمان لباس های همیشگی تنش بود؛یک شلوارطوسی ویک پیراهن معمولی،آن هم طوسی رنگ.پیراهنش راهم روی شلوارانداخته بود. سبدگل راازحمیدگرفتم وبوکردم.گفتم:"خیلی ممنون،زحمت کشیدین."لبخندزدوگفت:"قابل شمارونداره،هرچندشماخودت گلی."بعدهم گفت:"عاقداومده تاچنددقیقه ی دیگه خطبه روبخونیم.شماآماده باشید."باچشم جوابش رادادم وبه اتاق برگشتم. باوجوداینکه وسط مهرماه بود،امابه خاطرزیادی جمعیت هوای اتاق هادم کشیده بود.نیم ساعتی گذشت،ولی خبری نشد.نمیدانستم چراعقدرازودترنمیخوانندکه مهمان هاهم اذیت نشوند. مادرم که به داخل اتاق آمد،آرام پرسیدم:"حمیدآقاگفت که عاقداومده،پس معطل چی هستن؟"مادرم گفت:"لابددارن قول وقرارهای ضمن عقدرومی نویسن،برای همین طول کشیده." مهمان هاهمه آمده بودند،اماحمیدغیب شده بود.کمی بعدکاشف به عمل آمدکه حمیدشناسنامه اش راجاگذاشته است.تاشناسنامه رابیاورد،یک ساعتی طول کشید.ماجرادهان به دهان پیچیدوهمه فهمیدندکه دامادشناسنامه اش رافراموش کرده است.کلی بگوبخندراه افتاده بود،امامن ازاین فراموشی حرص می خوردم. بعدازاینکه حمیدباشناسنامه برگشت،بزرگترهای فامیل مشغول نوشتن قول وقرارهای طرفین شدند.بناشدچهارقلم ازوسایل جهیزیه راخانواده ی حمیدتهیه کنندموقع خواندن خطبه ی عقد،من وحمیدروی یک مبل سه نفره نشستیم؛من یک طرف،حمیدهم بافاصله،طرف دیگرمبل،چسبیده به دسته ها! سفره ی عقدخیلی ساده،ولی درعین حال پرازصمیمیت بود.یک تکه نان سنگک به نشانه ی برکت،یک بشقاب سبزی،گل خشکی که داخل کاسه ای آب برای روشنایی زندگی بودویک ظرف عسل،جعبه ی حلقه ویک آینه که روبروی من وحمیدبود.گاهی ساده بودن قشنگ است.دست حمیدقرآن حکیم بود؛قرآنی بامعناوتفسیرخلاصه. ادامه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‎‎‎‎‌ ‎‌‌‌‌‌‌ 📌@deltangkhoda133📌
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 آن زمان پنج جزءازقرآن راحفظ بودم.هردومشغول خواندن قرآن بودیم.عاقدوقتی فهمیدمن حافظ چندجزءازقرآن هستم،خیلی تشویقم کردوقول یک هدیه رابه من داد.بعدجواب آزمایش هاراخواست تاخطبه ی عقدراجاری کند. حمیدجواب آزمایش ژنتیک رابه دستش رساند.عاقدتابرگه هارادیدگفت:"این که برای ازدواج فامیلی شماست.منظورم آزمایشیه که بایدمیرفتیدمرکزبهداشت شهیدبلندیان وکلاس ضمن عقدرومی گذروندین." حمیدکه فهمیده بوددسته گل به آب داده است درحالی که به محاسنش دست می کشید،گفت:"مگه این همون نیست؟من فکرمیکردم همین کافی باشه."تااین راگفت درجمعیت همهمه شد.خجالت زده به حمیدگفتم:"میدونستم یه جای کارمی لنگه،اونجاگفتم که بایدبریم آزمایش بدیم،ولی شماگفتی لازم نیست." دلشوره گرفته بودم،این همه مهمان دعوت کرده بودیم،مانده بودیم چه کنیم!بدون جواب آزمایش هم که عقددایم خوانده نمیشد.به پیشنهادعاقدقرارشدفعلاصیغه ی محرمیت بخوانیم تابعدازشرکت درکلاس های ضمن عقدودادن آزمایش ها،عقددایم درمحضرخوانده شود. لحظه ای که عاقدشروع به خواندن کرد،همه به احترام این لحظات قشنگ سکوت کرده بودندومارانگاه می کردند.احساس عجیبی داشتم.صدای تپش های قلبم رامی شنیدم.زیرلب سوره ی یاسین رازمزمه میکردم.دردلم برای برآورده شدن حاجات همه دعاکردم. لحظه ای نگاهم به تصویرخودم وحمیددرآیینه روبرویم افتاد.حمیدچشم هایش رابسته بود،دستهایش رابه حالت دعاروی زانوهایش گذاشته بودوزیرلب دعامیکرد.طره ای ازموهایش روی پیشانیش ریخته بود.بدون اینکه تلاشی کندبه چشمم خوشتیپ ترین مردروی زمین می آمد.قوت قلب گرفته بودم وبادیدنش لبخندزدم. محواین لحظات شیرین،گل راچیدم وگلاب راآوردم.وقتی عاقدبرای بارسوم من راخطاب قراردادوپرسید:"عروس خانم،وکیلم؟"به پدرومادرم نگاه کردم وبعدازگفتن بسم ا...به آرامی گفتم:"بااجازه ی پدرومادرم وبزرگترها،بله." بله راکه دادم،صدای ا...اکبراذان مغرب بلندشد،.شبیه آدمی بودم که ازیک بلندی پایین افتاده باشد.به یک سکون وآرامش دل نشین رسیده بودم. بعدازعقد،حمیدازبابااجازه گرفت وحلقه رابه انگشتم انداخت.حلقه ی حمیدهم بنابه رسمی که داشتیم،ماندبرای روزعروسی.عکس گرفتن هم حال خوشی داشت.موقع عکس انداختن،بااینکه به هم محرم بودیم،ولی زیادنزدیک هم نمی نشستیم.اهل فیگورگرفتن هم نبودیم.درتمام عکس هامن وحمیدثابت هستیم.تنهاچیزی که عوض میشودترکیب کسانی است که داخل عکس هستند؛یکجاخانواده ی حمید،یکجاخانواده ی خودم،یکجاخواهرهای حمید. بارفتن تعدادی ازمهمان هاوخلوت ترشدن مراسم،چندنفری اصرارکردندبه دهان هم عسل بگذاریم.حمیدکه خیلی خجالتی بود.من هم تاانگشتش رادیدم،کلاپشیمان شدم!فهمیدم وقتی رفته شناسنامه اش رابیاورد،موتوریکی ازدوستانش خراب شده بود.حمیدهم که فنی کاربودکمک کرده بودتاموتوررادرست کنند.بعدازرسیدن هم به خاطرتاخیرودیرشدن مراسم،،باهمان دست های روغنی سرسفره ی عقدنشسته بود با دستمال کاغذی انگشتش راحسابی پاک کردوبالاخره عسل راخوردیم. مراسم که تمام شد،حمیدداخل حیاط باعلی مشغول صحبت بود.بااینکه پدرم دایی اش میشد،ولی حمیدخجالت میکشیدپیش مابیاید.منتظربودهمه ی مهمان هابروند. مریم خانم،خواهرحمیدبه من گفت:"شکرخدامراسم که باخوبی وخوشی تموم شد.امشب باداداش بریدبیرون یه دوری بزنید،ماهستیم به زن دایی کمک می کنیم وکارهاروانجام میدیم."من که درحال جابه جاکردن وسایل سفره ی عقدبودم،گفتم:"مشکلی نیست،ولی بایدبابااجازه بده."مریم خانم گفت:"آخه داداش فردامیخوادبره همدان ماموریت،سه ماه نیست!"باتعجب گفتم:"سه ماه؟چه قدرطولانی.انگاربایدازالان خودموبرای نبودن هاش آماده کنم." وسایل راکه جابه جاکردیم وهمه ی مهمانهاکه راهی شدند،ازپدرم اجازه گرفتم وباحمیدازخانه بیرون آمدیم.تابخواهیم راه بیفتیم،هواکاملاتاریک شده بود. سوارپیکان مدل هفتادآقاسعیدشدیم؛پیکان کرم رنگ باصندلی های قهوه ای که به قول حمیدفرمانش هیدرولیک بود.این دوتابرادرآن قدربه ماشین رسیده بودندکه انگارالان ازکارخانه درآمده است.خودش هم که ادعاداشت شوماخراست؛راننده ی فرمول یک.یک جوری میرفت که آب ازآب تکان نخورد! به سمت امامزاده اسماعیل باراجین حرکت کردیم. ساعت نه ونیم شب بودکه رسیدیم.وقتی خواستیم داخل امامزاده برویم،کمی این پاوآن پاکردوگفت:"بی زحمت شماره ی موبایلتوبده که بعدازنمازوزیارت تماس بگیرم."تاآن موقع شماره ی هم رانداشتیم. ادامه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‎‎‎‎‌ ‎‌‌‌‌‌‌ 📌@deltangkhoda133📌
دࢪ؎ ࢪۅ ڪھ خـــدا باز مےکنہ هیچڪس نمے تۅنہ ببنده.....✨🖇 ✨ @deltangkhoda133
بســـــم ࢪبــ اݪحســ‌♥ـــینツ
Γ🌱•• سر صبح بردن نام ﴿؏﴾ بن علے میچسبد ! السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما. بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ هرصبح‌سـلام‌بھ‌آقا !😍🖐🏻 •السلام‌علیک‌یابقیہ‌اللھ‌فےارضھ؛°السلام‌علیک‌یا‌حجةاللھ‌فےارضھ؛ •السلام‌علیک‌یا‌الحجة‌اللھ‌الثانےعشر؛ °السلام‌علیک‌یا‌نور‌اللھ‌فےالظلمات‌الارض؛•السلام‌علیک‌یا‌مولای‌یا‌صاحب‌الزمان؛ °السلام‌علیک‌یافارس‌الحجاز؛ •السلام‌علیک‌یا‌خلیفہ‌الرحمن‌و‌یا‌ °شریڪ‌‌القرآن‌و‌یاامام‌الانس‌و‌الجان✋🏻