eitaa logo
🇵🇸دِمـــاٰءُالشُــــهَداءْ🇮🇷
387 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
5.2هزار ویدیو
173 فایل
┈┈•✾🌿🌸🌿✾•┈┈ شروع ختم چله ی بیست و پنجم ١٤٠٣/١٠/٠٦ سوره ی فتح و ١٠٠ مرتبه ذکر استغفار ┈┈•✾🌿🌸🌿✾•┈┈ ارتباط با ادمین @Admin2shohada @Admin1shohada لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2138898635C899906335d
مشاهده در ایتا
دانلود
دو روز که از آمدنش گذشت او را کناری کشیدم و گفتم: من می‌دونم تو ایرانی و بسیجی هستی. تا این را گفتم، من را قسم داد که به کسی چیزی نگویم. چون می‌گفت: اگر بگی منو برمی گردونن. من هم قول دادم که چیزی نگویم. کسی چیزی نمی‌دانست تا این که یک هفته قبل از شهادتش، در حین صحبت و شوخی در دفتر فرماندهی، ناخواسته حرفی از کارت ملی‌اش می‌زند. کسانی که در آنجا بودند می‌گویند: مگه تو کارت ملی داری؟ می‌گوید: منظورم کارت افغانستانی بود! آنها متوجه قضیه می‌شوند؛ اما چون فرصتی برای برگرداندن او نداشتند، چشم‌پوشی می‌کنند. مطمئنم شهادت برایم نوشته شده... از سن 20 سالگی به بعد وقتی اتفاق خطرناکی برایش می‌افتاد، همان زمان آن را تعریف نمی‌کرد، بعد از چند ماه، می‌گفت چه اتفاقی افتاده. تازه آن زمان هم من به‌گریه می‌افتادم و می‌گفتم: اگر من تو رو از دست می‌دادم چکار می‌کردم. می‌گفت: نه. من با این اتفاقا نمی‌رم. من از خدا شهادت خواستم و شهادت برای من نوشته شده، مطمئنم. در تمام دست نوشته‌هایش هم هست که از خدا می‌خوام که مرگ من رو در شهادت قرار بده. همیشه می‌گفت: من این مرگ رو نمی‌خوام، از خدا شهادت می‌خوام. من هم با شوخی می‌گفتم: آره بدو که دادن. می‌گفت: می‌گیرم. فرماندهشان می‌گفت: اگر حسن به شهادت نمی‌رسید اصلا برنمی‌گشت و همانجا می‌ماند. شجاع و نترس بود او شجاع و نترس بود و وقتی از کارهایش تعریف می‌کردند برایم عجیب نبود. چون اینها را در وجودش می‌دیدم. حسن 5 ساله بود که بچه‌ها در حال بازی بودند. شیشه پنجره از بالا کنده شد و روی صورتش افتاد. ابرو و لب‌هایش را برید. خیلی وحشتناک بود. پدرش مغازه بود و مشغول کار. تلفن هم نبود و به او دسترسی نداشتم. حسن را در آغوش گرفتم و به بیمارستان امام رضا‌(ع) بردم. بچه‌ها وقتی خون را می‌بینند‌گریه می‌کنند. اما در آن صحنه آرامش حسن را دیدم، داشتند صورتش را بخیه می‌زدند. حال من بد شد و فشارم افتاد. برانکاردی آوردند و در کنار حسن، به من سرم وصل کردند. من‌گریه می‌کردم، اما یک قطره اشک هم، از او جاری نشد، یا ترسی ندیدم. از بچگی هم پرحرف بود. وقتی کار بخیه تمام شد، اشک‌های من را پاک می‌کرد و می‌گفت: چرا‌گریه می‌کنی. گفتم: نگاه کن صورتت چی شده. گفت: نگاه کن من‌گریه نمی‌کنم! اتفاقات خطرناک زیادی برایش افتاده بود. چند بار با موتور تصادف کرد، در رزمایش‌ها اتفاقات زیادی می‌افتاد. یک بار ماشینش چپ کرد. من همیشه می‌گویم خدا می‌خواست او را نگه دارد تا زمانی که برایش رقم زده او را ببرد. حتی در سوریه با ماشین تصادف کرده بودند. سیدابراهیم عکس آن را برایم فرستاد و تعریف کرد که انگشت من شکست، پای یکی دیگر از بچه‌ها شکست؛ اما حسن که از صندلی عقب از ماشین به بیرون پرت شد و هیچ اتفاقی برایش نیفتاد. بلند شد لباسش را تکاند و گفت: سید ببین من چیزیم نشد. برای چی اتفاقی برای من نیفتاد. اگر دست یا پایش هم می‌شکست، باید به عقب برمی گشت. شهادت با دست و پهلوی زخمی... عملیات می‌شود و اعلام می‌شود که باید منطقه حی الزهرا در شهر حلب را حفظ کنید. اگر این منطقه را حفظ نکنید، دشمن به منطقه نوبل الزهرا، پیشروی می‌کند. یک گروه آماده می‌شوند و می‌روند. سید ابراهیم تعریف می‌کرد: ما با حسن و 6 نفر دیگر رفتیم که منطقه را حفظ کنیم، تا صبح نیروی تازه نفس برسد. وقتی می‌خواستیم از محل بیرون برویم، حسن گفت: حالا که 8 نفر هستیم، اسم عملیات را بگذاریم ثامن‌الحجج. ما هم قبول کردیم و با ندای یا امام رضا‌(ع)، از محل بیرون رفتیم. باید یک ساختمان بزرگ را از دشمن می‌گرفتیم که به همه جا احاطه داشته باشیم. وقتی می‌خواستیم وارد ساختمان شویم، حسن با لگد به در کوبید و در باز شد. صدای بلندی از بالا آمد که مین؟ یعنی تو که هستی؟ حسن گفت: انت شیعه علی بن ابی طالب. تا گفت انت، زدم پشتش و سه تایی شروع کردیم به خندیدن. گفتم: انت یعنی تو، باید می‌گفتی انا. این آخرین خنده ما بود. وارد شدیم و طبقات بالا را پاک‌سازی کردیم. عملیات که از 8 شب شروع شده بود تا 2 طول کشید و به نتیجه نرسیدیم. من مجروح شدم. حسن گفت: اینجوری نمی‌شه باید جلوی ورودشون رو بگیریم. سلاحش را زمین گذاشت، چند تا نارنجک داخل لباسش گذاشت. می‌خواستم نارنجک‌ها را از او بگیرم و مانعش شوم که قبول نکرد. گفتم: اجازه نمی‌دم بری. گفت: نه تو زن و بچه داری. در آنجا رفت و آمد بین آپارتمان‌ها از طریق سوراخ‌هایی که به آنها سقر می‌گفتیم، صورت می‌گرفت. درواقع چون جنگ شهری بود، از بیرون رفت و آمد نداشتیم. حسن به من هم گفت: آتش پشتیبان بریز و یا زهراگویان رفت و از سقر وارد مقر دشمن شد. صدای انفجار نارنجک‌ها را می‌شنیدم. حسن همزمان رجزخوانی می‌کرد. او رجزخوانی را باب کرد. داعشی می‌گفت: شما مجوس و کافر هستید و حسن هم در پاسخ می‌گفت: انا شیعه علی بن ابی طالب. انا شیعه فاطمه زهرا و... فاصله ما با داعشی‌ها حدود 6-7 متر بود.
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
کمی بعد صدای رگبار آمد و بعد سکوت حکم فرما شد. می‌دانستم که حسن سلاحی ندارد. نگرانش شدم. او را صدا زدم. دیدم جوابی نمی‌آید. ساعت حدود 3 نیمه شب بود و تنها نور سلاح را می‌دیدیم. بچه‌ها را صدا زدم و گفت: بدوید که الان حسن رو می‌برن. چون می‌دانستم که داعش سر از تن شهدای ما جدا می‌کند و می‌برد. در تاریکی نادانسته پایم را روی شانه‌اش گذاشته بودم. حسن آن لحظه هم دست از شوخی برنمی‌داشت. با خنده گفت: گَلِ پاتو از رو شونم بردار. خواستیم از پهلویش بگیریم و او را بلند کنیم که گفت: پهلوم تیر خورده، شونه‌هامو بگیرید. از ناحیه دست چپ، پهلو و نافش تیر خورده بود. همان لحظات اول هر دو پایش فلج شده بود. خونریزی شدید داشت و هر چه صحبت می‌کردم جوابی نمی‌داد، فقط می‌خندید. تماس گرفتیم و گروه امداد آمد و او را به بیمارستان رساندیم. خونریزی را بند آوردند و ساعت ده صبح به شهادت رسید. روضه پهلوی شکسته نشنیدم! سیدابراهیم می‌گفت: «در حین خونریزی که می‌خندید گفتم: حسن چیزی نمی‌خوای بگی؟ فقط گفت: خوشحالم که یک سر سوزن از درد خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها رو چشیدم.» حسن همیشه به من می‌گفت: دوست دارم یک سر سوزن از دردی را که حضرت زهرا سلام الله علیها درک کردند، قسمت من هم بشه. به من می‌گفت: شما دهه فاطمیه که روضه می‌رید چکار می‌کنید؟! من نمی‌تونم تو روضه بشینم! نمی‌تونم قبول کنم، قلبم نمی‌پذیره. روضه که شروع می‌شه، میام بیرون. می‌گفت: هنوز تا این سن، روضه حضرت زهرا (س) رو نشنیدم، نمی‌تونم بشنوم. گوشامو می‌گیرم و از مجلس میام بیرون. نمی‌تونم بشنوم که با ناموس خدا چکار کردن. او در نهایت به آرزویش رسید. با صورت سالم برگشت که دوباره او را ببوسم در این مدت یک آرامش خاصی داشتم و اصلا به حسن فکر نمی‌کردم. همان ساعتی که حسن مجروح شد، من در خواب عمیق بودم که یکباره پریدم. آقای قاسمی گفت: چی شده؟ گفتم: نمی‌دونم. هیچ حس خاصی هم نداشتم. نشستم و گوشی را چک کردم که ببینم پیامی از طرف حسن نیامده. خیلی عجیب بود که از آن روز تا روزی که به من خبر دادند، خواب نداشتم. جمعه صبح، 19 اردیبهشت به شهادت رسید. روز 25 اردیبهشت، مصادف با روز وفات حضرت زینب (س) تدفین شد. پیکرش را یک شنبه به تهران و دوشنبه شب به مشهد آوردند. سه شنبه صبح، پدر و برادرها و دوستانش رفته بودند و او را دیده بودند؛ اما می‌ترسیدند که به من اطلاع بدهند. همه خبر داشتند. چهارشنبه صبح یکی از اقوام آمد منزل ما و گفت: دلم تنگ شده و می‌خواستم بیایم شما را ببینم. شنیدم حسن رفته سوریه. برای من خیلی عجیب بود که چطور خبر دار شده حسن سوریه است. یک دفعه بدون مقدمه گفت: حسن گوشیشو داده به دوستش و گفته هر وقت من مجروح شدم گوشی رو بدید به زن عموم که بده به مامانم. گوشی را از کیفش بیرون آورد و جلوی من گذاشت. تا گوشی را دیدم گفتم: حسن من مجروح نشده، شهید شده. با این حرف من خانه مملو از جمعیت شد. همه منتظر بودند من باخبر شوم. چون کمی ناراحتی قلبی هم دارم، اورژانس و دکتر خبر کرده بودند. اما به لطف اهل بیت و خانم فاطمه زهرا آرام و صبور هستم. روزی که رفتم حسن را ببینم، وقتی دیدم صورتش سالم است خنده‌ام گرفت؛ چون شنیده بودم که شهدای سوری سر ندارند. بی‌اختیار می‌خندیدم. همه فکر کردند که من دیوانه شده ام. گفتم: من خوبم، حسن من این‌قدر بامعرفت بود که چیزی برایم کم نمی‌گذاشت، با صورت سالم برگشته که خوب صورتش را ببوسم. صورتش را در آغوش گرفتم و بوسیدم. بدون اینکه ناراحت باشم می‌خواستم پنبه‌ها را کنار بدهم که جاهایی که تیر خورده را ببوسم که اجازه ندادند و گفتند: کار ما را سخت می‌کنی. الان فقط از این وضعیت جامعه ناراحتم. با اینکه خانواده‌های متدین و مذهبی زیاد داریم؛ اما برای جوان‌ها غصه می‌خورم و برایشان دعا می‌کنم. این دنیا خیلی کوتاه است. ان شاالله بتوانیم در روز قیامت در مقابل اهل بیت روسفید باشیم. خودم و جان و مالم فدای اهل بیت و امام خامنه‌ای. اشک امان نمی‌داد روی ماه آقا را ببینم من همیشه از خدا می‌خواستم که یک دیدار خصوصی با آقا داشته باشیم. حسن می‌گفت: دعا کن من شهید بشم تا یک دیدار خصوصی قسمتتون بشه. زمانی که حسن به شهادت رسید، دیگر منتظر این اتفاق بودم. سال 94 به دیدار آقا رفتیم. بهمن ماه بود که با ما تماس گرفتند. 5 خانواده شهید بودیم، یک خانواده از اهواز، یکی از قزوین، یک خانواده از قم و یکی هم از تهران و ما هم که از مشهد بودیم. ما به بیت رفتیم. وارد یک اتاق خیلی بزرگ و ساده شدیم. یک موکت پهن بود و با نبات و چایی که در استکان کوچکی ریخته شده بود پذیرایی شدیم. من، همسرم، مهدی و علی رفتیم.
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
گفته بودند برادرها می‌توانند بیایید. احمد درگیر کار و دانشگاه بود و نتوانست بیاید. ما منتظر شدیم و آقا آمدند. من در 15 سالگی با امام خمینی در جماران دیدار مردمی داشتیم. خانم‌ها در ایوان بودند و آقایان پایین. با پدر و مادر و خواهر بزرگم رفته بودیم. وقتی امام آمدند بی‌اختیار اشکم جاری شد. هر چه پاک می‌کردم، فایده نداشت. همه همین حال را داشتیم. روزی که با حضرت آقا دیدار داشتیم، باز هم این اشک جاری شد. باز هم آرزو دارم ایشان را ببینم؛ البته باز هم با شهادت پسرانم، نه دست خالی. ایشان برگه‌هایی در دست دارند که خانواده‌ها را صدا می‌زنند. یک بیوگرافی از خانواده‌های شهدا هم از قبل می‌دانند. ما خانواده سوم بودیم که صدا زدند. ابتدا آقای قاسمی را صدا زدند. ایشان انقلابی بودند و زمانی که حضرت آقا در مسجد بناهای مشهد سخنرانی می‌کردند پای منبرشان می‌نشستند؛ لذا خیلی صمیمانه و دوستانه با هم شروع به صحبت کردند. آقای قاسمی را شناختند. حضور ذهن بسیار بالایی داشتند. آقا قبل از انقلاب در مسجد سخنرانی داشتند. مسجد هم آن‌قدر کوچک بوده که خیلی فشرده می‌نشستند. یک روز بعد از سخنرانی آقا می‌فرمایند: همتون دست به دست هم بدید و این دیوار رو هل بدید به عقب! منظور آقا این بوده که مسجد را بزرگ‌تر کنید. فردای آن روز چند نفر بانی می‌شوند و زمین کناری را خریده و مسجد را بزرگ می‌کنند. حضرت آقا در جلسه دیدارمان، نام آن بانی را بردند و گفتند که او فوت کرده است. خلاصه رفتند در فاز گذشته‌ها و رفاقت. آقا خانواده شهید را به ترتیب صدا می‌زدند؛ ابتدا پدر، بعد مادر بعد اگر همسر بود همسر، بعد هم خواهر و برادر. من را که صدا زدند، جلو رفتم؛ اما اشک‌هایم امان نمی‌داد که صورت ماهشان را ببینم. از دست خودم عصبانی شده بودم. جلوی پایشان نشستم. بعد از شهادت حسن، علی و مهدی به سوریه رفته و هر دو مجروح شده بودند. علی مجرد بود و مهدی چون متاهل بود به او سخت می‌گرفتند و از طرفی هم می‌گفتند: چون یک نفر از خانواده شما شهید شده، اجازه نمی‌دهیم بروی. گفتم: مگر عمرمان دست ماست، هر جا که مقدر باشد اجل می‌رسد. وقتی این را گفتم اجازه دادند. مهدی دو مرحله رفت و برگشت. او از ناحیه شکم تیر خورده بود. زمان دیدار با آقا، پای علی تیر خورده و در گچ بود و نمی‌توانست روی زمین بنشیند، برای همین هم برایش صندلی گذاشته بودند. نوبت علی که رسید، از روی صندلی بلند شد و عصا را برداشت که با کمک پاسدارها به سمت آقا بیاید. در همین حین، برای آقا توضیح دادند که او سوریه بوده و مجروح شده. آقا بلند شدند، دو قدم که آمدند، علی خودش را به سمت آقا پرت کرد، خودش را به پاهای آقا رساند و پایشان را بوسید که آقا بلندش کردند و گفتند: بلند شو بلند شو. علی بعد از دیدار گفت: لحظه‌ای که آقا بلند شدند، دیگر طاقت از دستم رفت و نتوانستم. این دیدار واقعا خاص بود. بزرگی آقا را در این دیدار دیدیم و حس پدرانه‌ای که نسبت به سایرین داشتند. من به خانواده گفتم زمانی که کربلا می‌روم، حزنی را حس می‌کنم. در نجف حس پدرانه دارم، اصلا‌گریه ندارم، حس قوی بودن دارم. در دیدار با حضرت آقا هم حس قدرت به انسان دست می‌دهد. ما 4 ساعت دیدار داشتیم؛ در این مدت با همه صحبت کردند؛ اما نه تشنه شدند و نه خسته! ما شب به مشهد برگشتیم. فردا ساعت 10 صبح زنگ خانه ما خورد. آقایی که سفارش شده بودند گفتند: من آمده‌ام کفن شما را خدمت آقا ببرم. من هم روسری کفنم را دادم. آقا آن را امضا کردند و با سه چفیه و سه انگشتر برگرداندند.
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
سوره حشر جزو سوره هایی است که مسبحات محسوب می شوند یعنی با تسبیح خدا آغاز می شوند و با تقدس خدا پایان می پذیرند. همچنین پیامبر اکرم (ص) فرمودند که اسم اعظم خدا در شش آیه آخر سوره حشر وجود دارد. از حضرت محمد روایت شده است: هر کس سوره حشر را بخواند بهشت و جهنم، عرش و کرسی و حجاب های آسمانی هفتگانه، زمین های هفتگانه، هوا و باد ها، پرندگان و درختان، کوه و خورشید، ماه و فرشتگان همه بر وی درود و صلوات میفرستند و برای وی طلب مغفرت و آمرزش می کنند. شهید از دنیا رفتن از پیامبر اکرم (ص) روایت شده: فردی که در روز یا شب سوره حشر را خوانده باشد و از دنیا برود، شهید محسوب می شود و بهشت بر او واجب می گردد. بخشش گناهان از جمله آثار و برکات سوره حشر می توان به بخشش گناهان اشاره کرد پیامبر اکرم در این رابطه فرمودند: هر شخصی که سه آیه پایانی سوره حشر را بخواند گناهان گذشته و آینده اش بخشیده خواهد شد. افزایش هوش و حافظه از امام صادق (ع) روایت شده است که هر کس سوره حشر را بنویسد سپس آن را با آب بشوید و از آن آب بیاشامد دارای حافظه و هوش قوی خواهد شد. مصون ماندن از بلایا یکی دیگر از آثار و برکات شگفت‌انگیز خواندن سوره حشر مربوط به محفوظ ماندن فرد قرائت کننده است به این صورت که فرد با خواندن مداوم سوره حشر، همواره در امان و امنیت خواهد بود شفای بیمار از دیگر خواص سوره حشر گفته شده اس که هرگاه شخصی این سوره را با خلوص کامل و برای فرد بیمار بخواند انشالله و به امید خدا بیمار شفا پیدا می کند. دِماءُ الشهداء«چله ی شهدا» https://eitaa.com/joinchat/2138898635C899906335d ┈┈•✾🌿🌸🌿✾•┈┈
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
فضایل و برکات صلوات صلوات، ذکر الهی است. صلوات، بهترین هدیه از طرف خداوند برای انسان است. صلوات، نور پل صراط است. صلوات، روح را جلا می دهد. صلوات، نوری در بهشت است. صلوات، تحفه ای از بهشت است. صلوات، رمز دیدن پیامبر در خواب است. صلوات، شفیع انسان است. صلوات، زینت نماز است. صلوات، عطری است که دهان انسان را خوشبو می کند. صلوات، موجب کمال نماز می شود. صلوات، انیس انسان در عالم برزخ و قیامت است. با یک صلوات، نوری در بهشت برای خود بیافرینید. صلوات، محبوب ترین عمل است. صلوات، موجب تقرب انسان است. صلوات، انیس انسان در عالم برزخ و قیامت است. صلوات، سپری در مقابل آتش جهنم است. صلوات، موجب کمال دعا و استجابت آن می شود. با یک صلوات پاداش هفتاد و دو شهید را برای انسان ثبت می شود. صلوات، انسان را در سه عالم بیمه می کند. صلوات، از جانب خداوند رحمت است و از سوی فرشتگان پاک کردن گناهان و از طرف مردم دعا است. صلوات، برترین عمل در روز قیامت است. صلوات، جواز عبور انسان به بهشت است. صلوات، سنگین ترین چیزی است که در قیامت بر میزان عرضه می شود. صلوات، آتش جهنم را خاموش می کند. صلوات، گناهان را از بین می برد. صلوات، فقر و نفاق را از بین می برد. صلوات، بهترین داروی معنوی است. چه خوب است که انسان همیشه اهل صلوات، باشد . چرا که پیامبر نیز دائم الصلوات ، بوده است.
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 بسم الرب الشهدا و الصدیقین اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
🌹باعرض سلام خدمت عزیزان وهمراهان🌹 درپیامرسان بله گروهی هست که درموردتعلیم وتربیت فرزندان هست و روانشناس مومن ومعتقدی هم هستند که به سوالاتتون پاسخ میدن شماعزیزان هم میتونید ازتجربیات و مسائل سایروالدین استفاده کنیدوهم سوالاتتون رو مطرح بفرمایید. وروانشناس یک‌روزه پاسخ میدن لینک گروه 👇👇 ble.ir/join/NmEzMWVhOG
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم میخواد زمستون بمیرم واکنش فیلیپ ساپرکین، بازیگر، نسبت به کشف حجاب سلبریتی‌ها در مراسمات ختم😐
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
13.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 تصاویر جدید از لحظه شهادت شهید حمیدرضا الداغی 🔹 روایتی متفاوت از زبان حاضران در صحنه و انتشار تصاویر جدیدی از لحظه شهادت شهید آمر به معروف سبزوار، حمیدرضا الداغی را در این ویدئو مشاهده می کنید
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲