eitaa logo
شهدایی🥹🥹
721 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
3 فایل
اینجــا‌یہ‌نفر‌هسٺ‌ڪہ‌نزاره‌🥺 احسآس‌تنہایـے‌کني اینجــاحرف‌‌از‌‌رفاقتــہ❤️ #برادرشهید‌م بابک نوری کپی حلاله به شرط اینکه صلوات برای شهدا بفرستین شروع خادمی.1403/2/17 @MZmmmmz : آیدی مدیر ناشناسمون https://eitaa.com/joinchat/3223323503C7348c57498
مشاهده در ایتا
دانلود
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت نود و چهارم...シ︎ در هر موقعیتی
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت نود و پنجم...シ︎ بابک ، چشمی می گوید و لبخند می زند . صدایی از بیسم شنیده می شود . صدای بریده بریده مردی از آن ور بیسیم ، همه ی حواس زارع را به خود جمع می کند . نقشه ی سوریه در مشتش فشرده می شود . دیده بان , ماشینی انتحاری توی جاده دیده که به این سمت می آید . یکی از ماشین های نیرو هم که حامل قبضه بوده ، توی گودالی افتاده و در نمی آید . آن ور بیسیم یکی منتظر جواب فرمانده است . زارع رو می کند به جمعی که کم کم دورش حلقه زده اند می گوید . چند تا از بچه هایی ‌که قدرت بدنی خوبی دارند ، بپرن بالا ، بریم ماشین رو در بیاریم . بابک می پرد پشت ماشین . چفیه اش را دور دهانش می بندد و منتظر بالا امدن بچه ها ی دیگر می شود . زارع و یعقوب پور ، نگاهشان به بابک است که بچه ها را برای سریع تر سوار شدن تشویق می کند . چرخ جلو ، توی گودال کوچکی که زیر خرواری از شن پنهان شده ، گیر کرده . ماشین ، به علت حمل سلاح ، سنگین است . طنابی که برای کشیدن ماشین همراه دارند ، ضعیف است و احتمال دارد پاره شود . بچه ها ، دور ماشین جمع می شوند و هر کسی پیشنهادی می کند . تمام حواس زارع به بیسیم و اطلاع گرفتن از مسیری ست که ماشین انتحاری در آن دیده شده . بابک ، دست به کمر ، دور و برش را نگاه می کند . راننده خسته از تقلا کردن ، در سایه قبضه بر شن نقش انداخته ، نشسته است . گرمای آفتاب ، دانه های عرق را بر سر و صورت بچه ها می کارد . چند نفری ، جلوی ماشین را گرفته اند تا وزنش را تخمین بزنند . بابک می گوید : بچه ها چفیه هاتون رو بدید من ! زارع سر می چرخاند سمتش ؛ می خوای چیکار کنی ، پسر ؟ بابک جواب می دهد : می خوام دور طناب بپیچم و مقاومتش رو زیاد کنم . زارع ، زخم کهنه ی بالا ابرویش را می خاراند . یک قطره عرق سر می خورد پایین پنج شش چفیه ، دور طناب پیچیده و وصل می شود به تویوتایی که زارع در آن نشسته . راننده ، پشت فرمان می نشیند . همه ، جلوی ماشین ،دست به کاپوت و آماده ی فشار اوردن اند .
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت نود و پنجم...シ︎ بابک ، چشمی می
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت نود و ششم...シ︎ بابک می گوید : بلند بگو یا ابوالفضل(علیه السّلام) صدایشان بلند می شود ، و ماشین به سختی و کندی تکانی می خورد ، چرخ آزاد می شود . صدای انفجاری از دور شنیده می شود . فرمانده پا تند می کند به سمت بیسیم . یکی آن ور خط ، با هیجانی که بریده بریده به گوش می رسد ، می گوید : هدف منهدم شد ، حاجی ! بچه ها زدنش ! زارع به ماشین تکیه می دهد و نفس عمیقی می کشد . زل می زند به پسری که در حال باز کردن گره چفیه هاست : _شما اسمت چیه ، آقا ؟ _بابک نوری هستم . تند و فرز بودنش ، نظر زارع را جلب کرده . در قسمت ادوات ، چنین نیروهایی نیاز است . _تو گروه موشکی هستی ؟ _ بله ، آقا ! _ خوبه ، بیا یکی دو روز دیگه ، گروه تون باید بیاد جلو . از برق نگاه بابک خوشحالی می بارد ؛ طوری که زارع هم متوجه می شود و با خودش می گوید : چرا این قدر خوشحال شد ؟ سرما ، جان آدم را نیش می زند . این جور وقت ها ، چشم باز نکرده هم می شود فهمید که نیمه های شب است . اینجا همان قدر که روز هایش متعادل است ، شب هایش سرد است . داوود تکانی به خود می دهد . پتو را بیشتر دور خودش می پیچد . کمی لای چشمانش را باز می کند ، سمت راستش خالی ست . دوباره پتو را روی خودش مرتب می کند تا وقت پهلو به پهلو شدن ، سرما به تنش نرسد . یادش است دیشب ، بابک ، سمت راستش خوابیده بود و حسین ، طرف چپش .حالا حسین هست و بابک نیست ، نیم خیز می شود ، بچه ها ، دور تا دور چادر خوابیده اند . کنار ورودی چادر ، انگار کپه ای از پتو چیده شده ؛ حسین بیدار می شود : _چی شده ؟ _ بابک نیست . توی جایش می نشیند تا مبادا حرکت دست یا پایش ، کنار دستی اش را بیدار کند . کپه ی پتو فرو می ریزد . _اونا هاش ، اونجاست . داوود گردن می چرخاند به سمت حسین ، و می پرسد : کو ؟ به جایی که حسین دست بلند کرده ، نگاه می کند ؛ کپه ی پتو ها . _شب ها نماز شب می خونه . _چرا رفته کنار در چادر ، تو اون سرما ؟ _ حتمانخواسته حرکتش ما رو بیدار کنه . به پهلو داراز می کشند روبه روی هم ؛ _این مدت که ما رو تو عقبه نگه داشته بودن ، خیلی غصه خورد بارها که گریه می کرد . همه ش می گفت ( اگه داوود و رضا علی پور شهید بشن ، من چی کار کنم ؟ ) خواب از چشمان مهرورز کوچ می کند : _ ما اون همه سعی کردیم پشت نگهش داریم ؛ چطور اومد جلو ؟ _ به هر کسی که فکر کنی ، رو انداخت شب تا صبح می نشست به نماز خوندن . گفتم( بابک . . . .
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت نود و ششم...シ︎ بابک می گوید : بل
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت نود و هفتم...シ︎ گفتم ( بابک ، چرا انقدر خودت را اذیت می کنی ؟) گفت ( اومده ام بجنگم ؛ حتی اگه شهید هم بشم . نیومده ام این پشت بمونم که !) از وقتی در بوحوس گفتند پدر بابک سفارش کرده هوای پسرش را داشته باشند . داوود ، بارها و بارها اورا به هزار دلیل از ماشین پیاده کرده و برای شناسایی و کارهای دیگر جلو نبرده بود . بارها هم به شوخی گفته بود ( بابک ، به خدا اگه اینجا جوش بازوت بترکه ، بابات اونجا ما رو می ترکونه !) اگر هم خودش طاقت دیدن نگاه مظلوم بابک را نداشت ، یواشکی به فرمانده حمید تجسمی می رساند که بابک را از ماشین پیاده کنند . آن وقت ، آن ها در ماشین را باز می کردند و به بابک می گفتند ( بیا پایین .) و قبل از ان که بابک اعتراضی کند ، یک تفنگ می دادند دستش که شما اینجا بمان برای نگهبانی . و بابک بی این که حرفی بزند . فقط با حسرت نگاه شان کرده بود . داوود شاهد بود که امکانات نامناسب و خستگی و بی خوابی ، خیلی ها را عصبی و بی حوصله کرده ؛ آن قدری که سر یک پتو ید مربا با هم حرف شان می شد ؛ اما هیچ یک از این ها روی بابک تاثیر نذاشت . بابک ، هنوز همان بابکی بود که توی دوره ی آموزشی به او لبخند زده بود . بارها دیده بود که وقتی غذا می رسد ، همه برای گرفتن غذا از هم پیشی می گیرند ؛ اما بابک ، جزء آخرین نفرهایی بود که برای غذا گرفتن می رفت . اگر هم کسی سر می رسید و غذا تمام شده بود . بابک ، غذایش را به او می داد و خودش می رفت سمت چادر پشتیبانی ، و کنسرو لوبیا یا ماهی باز می کرد . کسی نمی دانست این پسر جوان چرا این قدر آرام و صبور است . _چرا بیداری ، حاج داوود ؟ _تو باز گفتی حاج داوود ؟! چرا تو آدم نمی شی آخه ، پسر ؟! بابک پتویش را کنار می زند . پیراهن نظامی اش از زیرش پهن کرده ! آستین هایش را مرتب می کند . داوود سر بالا می گیرد تا ببیند بابک مشغول چه کاری ست . با دیدن پیراهن می زند زیر خنده : _ این روچرا اونجا گذاشته ای ، پسر ؟ جای بابک ، حسین می گوید : کار هر شبشه ، همه ی لباس هاش رو می ذاره زیر پتو ، اتو بشه ! داوود می گوید : بابک جان ، تو دشت و بیابون ایم ها ! چرا این قدر به خودت می رسی آخه ، داداش ! حسین و بابک تو گلویی می خندند . بعد از چند روز دوری ، حالا این کنار هم بودن خوشحالشون کرده . بابک می پرسد : جلو چه خبره ؟ داوود ، در این چند روز همراه یک گروه دیگر به جایی رفت و آمد کرده که نیروی ادوات ، قبضه هایشان را کاشته اند . خبر خبرهایی درباره ی چگونگی عملیات می دهد . بابک ، سرش را نزدیک تر می برد : _ همه اش فکر می کردم شهید می شی ، دیگه نمی بینمت . بغض توی گلویش ، نای حرف زدن را از داوود می گیرد . _ یه کاری کن من هم بیام جلو ، حاج داوود ! اینجا برای چی نگهم داشته ان ، نمی ذارن برم جلو ؟ جواب داوود ، مثبت نیست ، و سکوت ، دوباره توی چادر حکم فرما می شود . * * * گروه موشکی ، با صلاح دید فرماندهان ، به سمت بو کمال حرکت می کند . از بین کسانی که داوطلب شده بودند . نه نفر انتخاب شده اند . ارجمندفر و میانجی ، از رسته ی دیده بانی به بخش موشکی منتقل . . .
مدیر ها لطفا داخل کانال تبادلات گسترده عضو باشید❤️‍🩹🙂 https://eitaa.com/nsnbsvs
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَینِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
اعضای جدید خوش آمدید کنارمون بمونید ولف ندید خوشحال میشیم☺️☺️☺️
{﷽} در راه ارادتش به زینب، پر زد🕊 در وادی عشق ، با دلش معبر زد 🌱 برادرشهیدم🥹🥹
شهدایی🥹🥹
{﷽} در راه ارادتش به زینب، پر زد🕊 در وادی عشق ، با دلش معبر زد #شهید_بابک_نوری🌱 برادرشهیدم🥹🥹
..🦋.. ✍ پسر خاله‌ شهید: «بابک علاوه بر حضور فعال در هلال احمر🚨 هر روز ظهر و شب در دو مسجد باب‌الحوائج و صادقی رشت فعالیت می‌کرد🤝 فرد تک‌ بعدی نبود و فقط با مسجدی جـماعت هم نمی‌گشت. رفیق به‌روز و ورزشی، اهل مــد و.. هم داشت و خیلی خوش‌برخورد و دلنشین بود. هـمه دوستان و هـم‌ مـــــحلی‌ها عــــاشق و دوستدارش بودند. کارِ خودِ من چاپ ســــــیلک است و خــــیلی شب‌ ها به کارگاهم مــــی‌آمد و کـــمکــم مـی‌کرد. یــــادم هـــست یـــک شــــب در واتس‌ اپ با بابک صــــحبت مــــی‌کردم و گــفتم ســـرم شلوغ است و مشغول کــــارکردن هستم. دیــــدم بعد از چـــــند دقیقه ســـــــرزده آمد و چند ســـــاعتی به مـــــن کمک کرد. خیلی بچه فــــعال و دلــــسوزی بــــود. شـــــعار نـــمی‌دهم، با بــــــقیه دوستان فـــــرق داشت🙂✌️». 🕊 .