eitaa logo
جوک فان طنز خنده بازار لطیفه حلال
478 دنبال‌کننده
810 عکس
287 ویدیو
2 فایل
بری تبلیغات به آیدی زیر پیام بدین👇👇 @benyamin_shabangiz می دونید تعرفمون چیه شما هر چقدر پول داشته باشید من براتون رو پولتون میزنم
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 داستان کوتاه 🐉🐾🐉🐾 @Dastanvpand 🐾خرس و اژدها اژدهايي خرسي را به چنگ آورده بود و مي‌خواست او را بكشد و بخورد. خرس فرياد مي زد و كمك مي‌خواست، پهلواني رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد. خرس وقتي مهرباني آن پهلوان را ديد به پاي پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو مي‌شوم و هر جا بروي با تو مي‌آيم. آن دو با هم رفتند تا اينكه به جايي رسيدند, پهلوان خسته بود و مي‌خواست بخوابد. خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم مردي از آنجا مي‌گذشت و از پهلوان پرسيد اين خرس با تو چه مي‌كند؟ پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد. مرد گفت: به دوستي خرس دل مده، كه از هزار دشمن بدتر است. 🐾🐾 @Dastanvpand پهلوان گفت: اين مرد حسود است. خرس دوست من است من به او كمك كردم او به من خيانت نمي‌كند. مرد گفت: دوستي و محبت ابلهان، آدم را مي‌فريبد. او را رها كن زيرا خطرناك است. پهلوان گفت: اي مرد، مرا رها كن تو حسود هستي. مرد گفت: دل من مي‌گويد كه اين خرس به تو زيان بزرگي مي‌زند. پهلوان مرد را دور كرد و سخن او را گوش نكرد و مرد رفت. پهلوان خوابيد مگسي بر صورت او مي‌نشست و خرس مگس را مي‌زد. باز مگس مي‌نشست چند بار خرس مگس را زد اما مگس نمي‌رفت. خرس خشمناك شد و سنگ بزرگي از كوه برداشت و همينكه مگس روي صورت پهلوان نشست، خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را خُرد و خَمیر كرد. مهر آدم نادان مانند دوستي خرس است دشمني و دوستي او يكي است. دشمن دانا بلندت مي‌كند بر زمينت مي‌زند نادانِ دوست. 🐉🐾🐉🐾🐉🐾🐉🐾🐉🐾🐉🐾🐉 @Dastanvpand
معامله با خدا ❤️🍃🍃🍃 @dastanvpand مردی داخل بقالی محله شد ، و از بقال پرسید که قیمت موزها چقدر است ؟ بقال گفت : شش هزار تومان و سیب هشت هزار تومان ... در این لحظه زنی وارد مغازه شد که بقال او را می شناخت ، و اونیز در همان منطقه سکونت داشت . زن نیز قیمت موز و سیبها را پرسید و مرد جواب داد : موز کیلویی دو هزار تومان و سیب سه هزار تومان .. زن گفت : الحمدلله و میوه ها را خواست .. مرد که هنوز آنجا بود از کار بقال تعجب کرد وخشمگینانه نگاهی به بقال انداخت و خواست با او درگیر شود که جریان چیست ... که مرد بقال چشمکی به او زد تا دست نگه دارد و صبر کند تا زن از آنجا برود .. بقال میوه ها را به زن داد و زن باخوشحالی گفت الحمدلله بچه هایم میوه خواهند خورد و از آنجا رفت ، هردو مرد شنیدند که چگونه آن زن خدا را شکر می کرد .. ❤️🍃🍃🍃 @dastanvpand مرد بقال روبه مرد مشتری کرد و گفت : به خدا قسم من تو را گول نمی زنم بلکه این زن چهار تا یتیم دارد ، و از هیچ کس کمکی دریافت نمی کند ، و هرگاه می گویم میوه یا هرچه می خواهد مجانی ببرد ناراحت می شود ، اما من دوست دارم به او کمکی کرده باشم و اجری ببرم برای همین قیمت میوه ها را ارزان می گویم ..من با خداوند معامله می کنم و باید رضایت او را جلب کنم . این زن هر هفته یک بار به اینجا می آید به الله قسم و باز به الله قسم هربار که این زن ازمن خرید می کند من آن روز چندین برابر روزهای دیگر سود می برم در حالیکه نمی دانم چگونه چنین می شود و این پولها چگونه به من می رسد ... وقتی بقال چنین گفت ، اشک از چشمان مرد مشتری سرازیر شد و پیشانی بقال را به خاطر کار زیبایش بوسید ... هرگونه که قرض دهی همانگونه پس می گیری نه اینکه فقط برای پس گرفتن آن بلکه بخاطر رضای الله چرا که روزی خواهد آمد که همه فقیر و درمانده دربرابر الله می ایستند و صدقه دهنده پاداش خود را خواهد گرفت .. ❤️ 🍃🍃🍃 @dastanvpand
شیطان کجاست ؟ واقعا شيطان را در شهر نمی بينی؟👹 اينجاست وبیداد میکنه ما نمیبینیم لابلای كم فروشی های بقال محل! توی فحش های ركيك همسایه به همسایه روی روسری بادبرده ی دختركان شهر! روی ساپورت های بدن نما مردانی که خودشان را مثل زن آرایش میکنند تو واقعا صدای خنده هايش را نمیشنوی؟ لای موسيقی های تند ماشين ها توی دعواهای بی انتهای پدر و پسر توی بی احترامی به پدر ومادر بين جيغ های پيرزن مال باخته! تو واقعا جولان دادنش را ميان زمين و آسمان نمی بينی؟ نمی بينی دنيا را چقدر قشنگ رنگ آميزی كرده و بی آنكه من و تو بدونیم"جاهليت مدرن" را برايمان سوغات آورده است؟ توی وجود من و تو چقدر شك و شبهه انداخته است؟ توی رختخواب گرم و نرمت موقع نماز صبح؟ وقت گاز دادن های پشت چراغ قرمز؟ زمان قايم كردن اسكناس هايت وقت ديدن صندوق صدقات؟ موقع باز كردن سايت های ناجور اينترنت؟ نفوذش را نمی بینی؟ میان تغییر لب وبینی وچهره انسانها ودست بردن در کار خدا او همين جاست. هرجا كه حق نباشد. هرجا كه از یاد خداغافل باشیم چقدر به شيطان نخ می دهيم...!؟ ای مردم از گام های شیطان پیروی نکنید همانا او برای شما دشمنی آشکار است (بقره:168)💜 حداقل برای یک نفر👆ارسال کنید ❤️🌸 @dastanvpand
باتری گوشی‌ای که در حال استفاده زده بودن به شارژ و آتیش گرفته! به هیچ وجه در حال شارژ از گوشی استفاده نکنید @dastanvpand ⛳️🎣⛳️🎣⛳️🎣⛳️
با این نوشیدنی ضعف و بی‌حالی را برطرف کنید 👌 برای برطرف کردن ضعف و بی‌حالی بدن، بهترین نوشیدنی آب سیب است که کمک زیادی به رفع ضعف بدن و کاهش تشنگی میکند @dastanvpand ⛳️🎣⛳️🎣⛳️🎣⛳️
🌵🌻✨🌵🌻✨🌵🌻✨ 🔹🔸 @dastanvpand 🔸🔹 @dastanvpand 🏮🏮داستانک زیبا🏮🏮 سگی از کنار شیری رد می شد چون او را خفته دید، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست. شیر بیدار که شد سعی کرد طناب را باز کند اما نتوانست. در همان هنگام خری در حال گذر بود، شیر به خر گفت: اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو می دهم. خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد. شیر چون رها شد، خود را از خاک و غبار خوب تکاند، به خر گفت: من به تو نیمی از جنگل را نمیدهم. خر با تعجب گفت: ولی تو قول دادی. شیر گفت : من به تو تمام جنگل را می دهم زیرا در جنگلی که شیران را سگان به بند کشند و خران برهانند، دیگر ارزش زندگی کردن ندارد. "کلیله و دمنه" انسان ها نادان به دنيا مى آيند نه احمق آنها توسط آموزش اشتباه ، احمق میشوند! بزرگترين دشمن سعادت و آزادى انسان ها دفاع کورکورانه از عقايد و باورهاى غلط است. 🔹🔸 @dastanvpand 🔸🔹 @dastanvpand 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🎀🎀🎀 @dastanvpand 🔴 خانمی سراغ دکتر رفت و گفت: نمی دانم چرا همیشه افسرده ام و خود را زنی بد بخت می دانم چه دارویی برایم سراغ داری آقای دکتر؟ 🎀🎀 دکتر قدری فکر کرد و سپس گفت: تنها راه علاج شما این است که پنج نفر از خوشبخت ترین مردم شهر را بشناسی و اینکه از زبان آنها بشنوی که خوشبخت هستند. 🎀🎀 زن رفت و پس از چند هفته به مطب دکتر برگشت، اما این بار اصلاً افسرده نبود. او به دکتر گفت: "برای پیدا کردن آن پنج نفر، به سراغ پنجاه نفر که فکر می کردم خوشبخت ترینها هستند رفتم اما وقتی شرح زندگی همه آنها را شنیدم فهمیدم که خودم از همه خوشبخت تر هستم! 🎀🎀 👌خوشبختی یک احساس است و لزوما با ثروت و مال اندوزی به دست نمی آید. خوشبختی رضایت از زندگی و شکرگزاری بابت داشته هاست نه افسوس بابت نداشته ها! 🎀🎀🎀🎀🎀 @dastanvpand
🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸 @dastanvpand 📚📙📚 پادشاهي وزيري داشت كه هر اتفاقي مي افتاد مي گفت: خيراست!! روزي دست پادشاه در سنگلاخها گيركرد و مجبور شدند انگشتش را قطع كنند، وزير در صحنه حاضر بود گفت: خيراست! پادشاه ازدرد به خود ميپيچيد، از رفتار وزير عصبي شد، اورا به زندان انداخت... ۱سال بعد پادشاه كه براي شكار به كوه رفته بود، در دام قبيله اي گرفتارشد كه بنا بر اعتقادات خود، هرسال ۱نفر را كه دينش با انها مختلف بود، سر ميبرند و لازمه اعدام ان شخص اين بودكه بدنش سالم باشد. وقتي ديدند اسير، يكي از انگشتانش قطع شده،و ي را رها كردند. انجا بود كه پادشاه به ياد حرف وزير افتاد كه زمان قطع انگشتش گفته بود: خير است! پادشاه دستور ازادي وزير را داد وقتي وزير ازاد شد و ماجراي اسارت پادشاه را از زبان اوشنيد، گفت: خيراست! پادشاه گفت: ديگرچرا؟؟؟ وزير گفت:از اين جهت خيراست كه اگرمرا به زندان نينداخته بودي و زمان اسارت به همراهت بودم، مرا به جاي تو اعدام ميكردند...... چه زیادند خیرهایی که خدا پیش رومون میذاره و ما نمیدونیم و ناشکریم 🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 @dastanvpand
☁️ ❄️ ☁️ برای ساخت ابر های زیبا برای دکور تولد میتونید به کمک چسب چوب کاغذ بزرگ نازکی را به چندین بادکنک که کنار هم گذاشتید بچسبونید و دوباره به کاغذ چسب چوب بزنید و روش رو با پنبه پوشش بدید 👌😍 @dastanvpand ⛳️🎣⛳️🎣⛳️🎣⛳️
❌ازدواج نامشروع و عجیب مادر با دو پسرش❗️ ماجرای عجیب برمیگرده به زمانی که پدر خانواده در سن ۳۰ سالگی در یک نزاع خیابانی کشته شد و پدرش عامل اصلی این نزاع رو زنش می دانست..! به خاطر همین نمی خواست اجازه بده نوه هاشو عروسش بزرگ کنه، تا اینکه بعد از کلی دعوا و برو بیا به دادگاه بلاخره سرپرستی بچه ها رو بدست گرفت و بعد از آن مادر اجازه پیدا نکرد که با دو پسرش ارتباط داشته باشه، پدربزرگ بچه ها رو برداشت و کلا ناپدید شد، تا اینکه بیست و سه سال گذشت جنیفر الان ۲۳ سال بود شاهد بزرگ شدن جیمز و جان بود، بعد از اینکه مایکل نوه هاشو برداشت و از لندن رفت تاتنهام، جنیفر بعد از دوسال پیگیری بالاخره آدرس اونها رو پیدا کرد و مخفیانه در نزدیکی خانه مایکل ساکن شد، جیمز و جان الان ۲۵ و ۳۰ ساله شده بودند و در کارگاه ماشینهای رباتیک کار می کردند. جنیفر زنی زیبا و خوش اندام بود به طوری که اندامش باعث مرگ شوهرش شد! روزی مردی سیاه که چشمش دنبال جنیفر بود در کوچه ای به او تجاوز کرد که بعد از سر و صدای او دیوید شوهرش که در مغازه ای مشغول خرید بود خبردار شد و با مرد سیاه درگیر شد و به قتل رسید... و مرد سیاه بعد از دادگاهی شدن به بیست سال حبس محکوم شد. حالا از اون ماجرا خیلی گذشته بود، و جنیفر عاشق جیمز و جان شده بود به طوری که دیگه طاقت نداشت و میخواست هرطور شده اونارو بدست بیاره، نقشه ی شومی کشید و تصمیم گرفت هرطور شده خودشو به اونا نزدیک کنه، یه روز که جان از سر کار برمیگشت جنیفر جلوشو گرفت و ازش کمک خواست، قلبش تند میزد، جان محو اندام جنیفر شد و نمی دونست که مادرشه، جنیفر هم فکر میکرد که دیگه بعد این همه سال که گذشته و سرپرستی اونارو نداره میتونه باهاشون رابطه برقرار کنه، بالاخره جنیفر و جان رابطه برقرار کردن و کار به جایی رسید که جیمز هم به جان پیوست و در خفا هر سه نفری باهم رابطه برقرار می کردن، از قضا پدربزرگ اونا مرد و جنیفر از فرصت استفاده کرد و باهردوی پسراش ازدواج کرد و از جان بچه دار شد! ولی ماجرا زمانی بیخ پیدا کرد که جان تصمیم گرفت جنیفر رو طلاق بده ولی جیمز مخالف بود تا اینکه کار به دادگاه کشیده شد و همه چی برملا شد، دادگاه هر سه ی آنها رو راهی زندان کرد و این ماجرا آبروریزی برای غرب بود که دم از تمدن میزد. @dastanvpand ⛳️🎣⛳️🎣⛳️🎣⛳️
برای عزیزانی که "کودک دبستانی" دارند ؛ پنجره را باز می کنم تا کمی اکسیژن به دلم برسد ... تا عطرِ پاییز ، حواسم را از نبودنت پرت کند ... دلبندم ! این روزها تو با قدم های کوچکت ، اولین گام های بزرگ شدنت را بر می داری ... و من هنوز برایم سخت است پذیرفتنِ این که تو بزرگ شده ای ، دستِ خودم نیست عشق کوچک من ! ساعت هایی که نیستی ، خیالِ شیطنت های هر روزت دیوانه ام می کند ... صدایِ خنده های کودکانه ات توی گوشم می پیچد ، بر می گردم ... و نیستی ! چقدر این خانه بدونِ تو ، به من نمی آید ! چقدر جایِ بچگی هایت دراین خانه خالی می شود وقتی نیستی ... مرا ببخش که اینقدر جنبه ی نبودنت را ندارم ! قول می دهم به رویت هم نیاورم که لحظه های بدونِ تورا ... چند بار گریه می کنم ... قول می دهم محکم باشم و هر روز صبح ؛ با لبخند به سمتِ کلاس درس ، بدرقه ات کنم ... اجازه نمی دهم اینهمه دلتنگی و اضطرابِ من ، اشتیاق کودکانه ی تو را کور کند ... ! خوشبختی و سرفرازیِ تو تنها آرزویِ دل بی تابِ من است زیبایِ کوچکم ! اشک هایم را پاک می کنم .. تو را در ذهنم مرور می کنم ؛ که با کوله پشتی بر دوش ... چقدر دوست داشتنی همراه من قدم می زنی ... ! به آینده ات فکر می کنم ... و به خودم قول می دهم محکم باشم ! تو آرام آرام ... و با خیالی آسوده قدم هایت را بردار ... من تمامِ مسیر را کنارت می مانم ... نگران هیچ چیز نباش ، هرکار لازم باشد برای موفقیتت خواهم کرد ! کسی که عاشق باشد ؛ دستانش مانند دستان خدا معجزه می کند ! آنقدر می دانم که من برای تو ... قوی ترین موجودِ این جهانِ خاکی ام ! جانِ دلم ! تو گام هایت را بردار ... @Dastanvpand
🎭هیچوقت آدمها را با انتظار امتحان نکنید، انتظار آدمها را عوض میکند❗️👍 ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 صبح جمعتون تون پرانرژی 🍃 و کوله بار زندگیتون 🌺 پرباشه ازبرکت الهی 🍃 امیدوارم امروز 🌸 خوشبختی 🍃 سلامتی 🌺 پیشرفت و 🍃 روزی فراوان 🌸 نصیب تون بشه @dastanvpand
⚜ درسهای مهم زندگی : چیزی که سرنوشت انسان را میسازد “استعدادهایش” نیست ، “انتخابهایش” است … 💢 برای زیبا زندگی نکردن، کوتاهی عمر را بهانه نکن؛ عمر کوتاه نیست، ما کوتاهی میکنیم ... 💢هنگامی که کسی آگاهانه تو را نمی‌فهمد خودت را برای توجیه او خسته نکن! 💢 بر آنچه گذشت، آنچه شکست، آنچه نشد، و آنچه ریخت... حسرت نخور... در زندگی اگر تلخی نبود، شیرینی معنایی نداشت. 💢موانع آن چیزهای وحشتناکی هستند که وقتی چشممان را از روی هدف بر می‌داریم به نظرمان میرسند @Dastanvpand💚
💞داستانی پرمفهوم و احساسی توصیه میکنم حتماً بخوانید💞 شیرین پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاده بود، قیمتها را میخواند و با پولی که جمع کرده بود مقایسه میکرد تا چشمش به آن کفش نارنجی که یک گل بزرگ نارنجی هم روی آن بود، افتاد. بعد از آن دیگر کفشها را نگاه نکرد, قیمتش صد تومان از پولی که او داشت بیشتر بود. آن شب، بر سر سفره شام، به پدرش گفت که میخواهد کفش بخرد و صد تومان کم دارد. بعد از شام پدرش دو تا اسکناس پنجاه تومانی به او داد و گفت: فردا برو بخرش. شیرین تا صبح خواب کفش نارنجی را دید که با یک دامن نارنجی پوشیده بود و میرقصید و زیباترین دختر دنیا شده بود. فردا بعد از مدرسه با مادرش به مغازه کفش فروشی رفت، مادر تا کفش نارنجی را دید اخمهایش را درهم کشید و گفت: دخترم تو دیگه بزرگ شدی برای تو زشته؛ و با اجبار برایش یک جفت کفش قهوه ای خرید، آن شب شیرین خواب دید، همان کفش نارنجی را پوشیده با یک دامن بلند مشکی و هر چقدر دامن را بالا نگه میدارد. کفشهایش معلوم نمی شود. شش سال بعد وقتی که هجده سالش بود, با نامزدش به خرید رفته بودند؛ کفش نارنجی زیبایی با پاشنه بلند پشت ویترین یک مغازه بود، دل شیرین برایش پر کشید, به مهرداد گفت:چه کفش قشنگی اینو بخریم؟ مهرداد خنده ای کرد و گفت: خیلی رنگش جلفه، برای یه خانم متاهل زشته. فقط لبهای شیرین، خندید. دو سال بعد پسرش به دنیا آمد. بیست و هفت سال به سرعت گذشت، دیگر زمانه عوض شده بود و پوشیدن کفش نارنجی نه جلف بود و نه زشت. یک روز که با مهرداد در حال قدم زدن بودند، برای چندمین بار، کفش نارنجی اسپرت زیبایی پشت ویترین مغازه, دل شیرین را برد. به مهرداد گفت: بریم این کفش نارنجی رو بپوشم ببینم تو پام چه جوریه. مهرداد اخمی کرد و گفت: با این کفش روت میشه بری خونه مادرزن پسرمون!!! این بار حتی لبهای شرین هم نتوانست بخندد. بیست سال دیگر هم گذشت، شیرین در تمام جشن تولدهای نوه اش، که دختری زیبا، شبیه به خودش بود، بعلاوه کادو یک کفش نارنجی هم میخرید. این را تمام فامیل میدانستند و هر کس علتش را می پرسید شیرین میخندید و می گفت: کفش نارنجی شانس میاره. آن شب، در جشن تولد بیست و سه سالگی نوه اش، در میان کادوها، یک کفش نارنجی دیگر هم بود، پسرش در حالیکه کفشها را جلوی پای شیرین میگذاشت گفت: مامان برات کفش نارنجی خریدم که شانس میاره. بالاخره شیرین در سن هفتاد سالگی، کفش نارنجی پوشید، دلش میخواست بخندد اما گریه امانش نمیداد؛ در یک آن، به سن دوازده سالگی برگشت، پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاد و پنجاه و هشت سال جوان شد؛ نوه اش، او را بوسید و گفت: مامان بزرگ چقدر به پات میاد. شیرین آن شب خواب دید که جوان شده کفشهای نارنجی اش را پوشیده و در عروسی نوه اش میرقصد. وقتی از خواب بیدار شد و کفشهای نارنجی را روی میز کنار تخت دید با خودش گفت: امروز برای خودم یک دامن نارنجی میخرم ❎ شما چه آرزوها و رویاهایی را به خاطر حرف دیگران کنار گذاشته اید؟ ❎ ✳️ زندگی کوتاه است.. ✳️ @Dastanvpand
یه روز سوارتاکسی شدم که برم فرودگاه. درحین حرکت ناگهان یه ماشین درست جلوی ما از پارک اومد بیرون. راننده تاکسی هم محکم زد رو ترمز و دقیقا به فاصله چندسانتیمتری از اون ماشین ایستاد. راننده مقصر، ناگهان سرشو برگردوند طرف راننده تاکسی وشروع به داد و فریاد کرد. اما راننده تاکسی فقط لبخند زد وبرای اون شخص دست تکون دادوبه راهش ادامه داد. توی راه به راننده تاکسی گفتم: شما که مقصر نبودید و امکان داشت ماشینتون هم آسیب شدید ببینه و ما هم راهی بیمارستان بشیم. چرا بهش هیچی نگفتید؟ اینجا بود که راننده تاکسی درسی به من آموخت که تا آخر عمر فراموش نمیکنم. گفت: "قانون کامیون حمل زباله". گفتم: یعنی چی؟ وتوضیح داد: این افراد مانند کامیون حمل زباله هستن. اونا از درون لبریز از آشغالهایی مثل؛ ناکامی،خشم، عصبانیت، نفرت و... هستند. وقتی این آشغالها دراعماق وجودشان تلنبار میشه به جایی برای تخلیه احتیاج دارن و گاهی اوقات روی شما خالی میکنند. شما به خودتان نگیرید، فقط لبخندبزنید، دست تکان دهید، برایشان آرزوی خیرکنید. و ادامه داد: حرف آخراینکه آدمهای باهوش اجازه نمیدهند که کامیونهای حمل زباله، روزشان را خراب کنند @Dastanvpand
📚 طنز پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي کرد. او مي خواست مزرعه ی سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود. پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد: "پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم. من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد. من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي. دوستدار تو پدر." طولی نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: "پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام." ساعت 4 صبح فردا مأمور اف.بي.آی و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند. پيرمرد بهت زده نامه ی ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟ پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم." 🍃در دنيا هيچ بن بستي نيست. يا راهي‌ خواهيم يافت و يا راهي‌ خواهيم ساخت...🍃 ❤️ @Dastanvpand
داستان خیانت(واقعی) اصلا نمیخواستمش اما چون پولدار بود و وضع مالی ما بد بود بابام قبول کرده بود بهروز نمیدونست من میخوام نامزد کنم و چون پولدارترین و فشن ترین پسرموسسه بود پیشنهادشو قبول کردم همه حسودیشون میشد . 2 ماه با هم بودیم و کلی وابسته شدیم به هم اما وقتی فهمید نامزد دارم داغون شد شبا با هم گریه میکردیم و دعا میکردیم که نامزدم بمیره دوهفته گذشته بود از وقتی که بهروز فهمیده بود من نامزد دارم  مادرش منو دیده بود و همش بهمن میگفت عروس خودمی و بااین حرفش بیشتر دق میکردم چون من مال یکی دیگه بودم مصطفی همون نامزدم کارش تهران بود نمیتونست زود به زود بیاد!!وقتی نامزدم بعد از چند وقت از تهران اومد خلاصه قرار عقد گذاشته شد و خوراکه منو بهروز شد گریه  داشتیم دق میکردیم اما چاره ای نبود به بهروز قول دادم که زود از مصطفی طلاق میگیرمو زن بهروزمیشم اما نمیدونستم همش خواب و خیاله . . . 5 روز بعد عقد کردیمو و 1 هفته بعد عروسی گرفتیم و من وارد دوران زنانگی شدم خونه ی مصطفی شیک ترین خونه توی بهترین محله های تهران بود اما پدر بیچاره ی من واسه ی جهیزیه 100 میلیون وام گرفت تا تونست منو جهیز کنه خلاصه من از همون روز اول شروع به بداخلاقی ودعوا با مصطفی کردم وهی میگفتم طلاق میخوام  اما اون زیر بار نمیرفت ارتباطم با بهروزکم شده بود تا اینکه یه روز که مصطفی رفته بود سرکار بهروز تماس گرفت که دلش واسم تنگ شده و اومده تهران منم دعوتش کردم خونمون اما ازشانس بده من درست وقتی که منو بهروزتوخونه نشسته بودیم و ... مصطفی وارد خونه شد . اون روز من زیاد کتک خوردم اما بهروز با کمال نامردی فرار کرد مصطفی منو طلاق داد ومهریه هم به من تعلق نگرفت حکم من سنگسار بود که مصطفی رضایت داد جلوی جهیزیه ام گرفته شد و بابام بیچاره شد 100 میلیون وام داشت ودختره مطلقه ای که بعد از دوماه زندگیه مشترک تو سن 20 سالگی برگشته!! ازاون به بعد دیگه هیچوقت بهروز رو ندیدم از ترس اینکه با من ازدواج کنه رفت دبی و دیگه برنگشت!! ومن موندم و یه دنیا حسرت واسه از دست دادن مصطفایی که هرهفته از تهران واسم کادومیفرستاد و بهم میگفت کاری میکنم بشی پرنسس تهران اما من.... @Dastanvpand
💚 📌 تو یه کوچه ای چهار تا خیاط بودند، همیشه با هم بحث می کردند.. @Dastanvpand 🔵 یک روز، اولین خیاط یه تابلو بالای مغازه‌اش نصب کرد. روی تابلو نوشته بود: "بهترین خیاط شهر" ⚫️ دومین خیاط روی تابلوی بالای سردر مغازش نوشت: "بهترین خیاط کشور" 🔴 سومین خیاط نوشت: "بهترین خیاط دنیا" ⚪️ چهارمین خیاط وقتی با این واقعه مواجه شد روی یک برگه کوچک با یه خط معمولی نوشت: "بهترین خیاط این کوچه" 🌟 قرار نیست دنیایمان را بزرگ کنیم که در آن گم شویم در همان دنیایی که هستیم، میشود آدم بزرگى باشیم! @Dastanvpand 💚❤️
🌹🍃الهـیﺩﻭ ﭼـﯿـﺰ ﺭﺍ ﺩﺭ 🍀🍃ﺩﺭﻭنمانﺍﺭﺗﻘﺎﺀﺑﺒﺨش 🌹🍃ﺍﯾﻤﺎﻥ و ﺻﺒﺮ 🍀🍃ﺍﻭﻟﯽﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎ 🌹🍃ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ میكند 🍀🍃ﻭ ﺩﻭﻣﯽﻧﺪﺍﺷﺘﻪها 🌹🍃ﺭﺍﺑﻪ ماﻧﺰﺩﯾﮏ میكند 🍀🍃الهیﺑﻪ ﺩﻭﭼﯿﺰﻣﺒﺘﻼ ﻧﮕﺮﺩی 🌹🍃ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﻭ ﻧـﺎﺳﭙﺎﺳﯽ 🍀🍃ﺍﻭﻟﯽ ﭘﺎکی ﺟﺴﻢ ﺭﺍمیگیرد 🌹ﻭ، ﺩﻭﻣـﯽ ﺁﺭﺍﻣـﺶ ﺩﺭﻭنمـان را🌹 💚یالااله الاالله الملک الحق المبین💚 💜نیست ‌خدایی ‌جـز الله 💚 💚فرمانروای ‌حق‌ و آشکار💜 @dastanvpand
🔻 رایگان منتشر شد❗️😍 📚دانلود رایگان نسخه دیجیتالی 8 کتاب ارزشمند👌 🔅 (راهکارهای عملی رسیدن به عشق خدا) 🔅 (حاج قاسم چگونه حاج قاسم شد) 🔅 (صد داستان کوتاه و شیرین از زندگی عارف واصل مرحوم سیدعلی قاضی) 🔅 (عرفان در کلام رهبر معظم انقلاب اسلامی) 🔅 (حقیقت صلوات) 🔅 (اولین روضه مکتوب عرفانی سیدالشهدا علیه السلام) 🔅 (شرح روان وصیت سردار سلیمانی) 🔅 ( شرح مناجات عارفانه شعبانیه) 🔴هم اکنون از این لینک ببینید و وارد شوید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3662675999C0705034ae9
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
❣سرنوشت همسر لبنانی بعد از شهادتش چه شد؟! 🔹 نامه عاشقانه عارفانه چمران که پس از 37 سال برای اولین بار منتشر می شود...👇 https://eitaa.com/joinchat/3662675999C0705034ae9
📌یه زن با شنیدن این جملات قوت قلب واطمینان پیدا میکنه : _امروز حتما خسته شدی _بذار کمکت کنم _چی میخوای برات بخرم _اعصابتو خورد نکن _نبینم غصه بخوری _بریم یه هوایی بخوریم @dastanvpand
🔴دریافت دستورحکیم ضیایی برای نابودی شکم➕پهلو ➕ران➕بازو👇 http://eitaa.com/joinchat/4237623322C446661627d 🔴نابودی افتادگی شکم و چربیهای کهنه ویژه افراد تیروییدی و کم تحرک👇 http://eitaa.com/joinchat/4237623322C446661627d 🔲بهتـــــــریــــن چـــربی ســوز دنیـــــــا💪 بـــــدون ورزش ❌ بــــــدون رژیــــم بــدون داروشیمیایی ❌ بــــدون دمنوش ⛔️با این کانال از پزشک و بیمارستان و داروهای شیمیایی بی نیاز میشوید⛔️ زیرنظر کارشناس بین المللی طب سنتی 🅾اگه میخوای ماهی ۵تا۸کیلوکم کنی⁉️ 🚺مشاوره👈 خانم ها(اینجارا لمس کن) 🚹مشاوره👈 آقایان(اینجارا لمس کن)
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
خانومای محترم، دیگه از آب خوردن هم آسون تر شده...ما بهت یه برنامه طب سنتی جالب میدیم که هر ماه بین ۳تا ۷ کیلو (بسته به شرایط بدنتون) لاغر بشید.بدون هیچ گونه دارو شیمیایی و دمنوش کاملا ساده، کم خرج و علمی.فرصتو از دست نده. اندام ایده‌آلتو بساز👇 http://eitaa.com/joinchat/4237623322C446661627dتاحالا ۳۰ هزار نفر با روش این حکیم گمنام لاغر شدن از دست ندین ✳️آیا مشکل چاقی واضافه وزن دارید؟ بله________________✅لمس کنید خیر________________❌لمس کنید
❣بعضی چیزها را باید هر روز زنده‌اش کنی تا خودت زندگی کنی: ♥️عشق را... 💗ایمان را... 💚زندگی را … @dastanvpand 🍂🍂🍂
دردسر دوستی با زن مجازی❌❌❌ 🔴در فضای مجازی با زنی آشنا شدم تا سرگرم شوم اما برای من و زنم دردسرساز شد نه این که ناخواسته گرفتار این رابطه شوم بلکه با احساس تنهایی که داشتم در فضای مجازی به زنی جوان اعتماد کردم و می خواستم این طوری خودم را سرگرم کنم. روزهای اول از این بابت خوشحال بودم. اما در کمتر از یکی دو ماه پشیمان شدم.نمی توانستم خودم را ببخشم.مدت کوتاهی گذشت تا اینکه همسرم..... ادامه داستان سنجاق شده در چنل👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
🔹زیارت مجازی حرم ♠️ سلام الله علیها👇👇👇🌺 https://eitaa.com/joinchat/819331137Ccc66733c46 اگه دلت شکست التماس دعا❤️❤️
💛💛💛💛💛 یک شب مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد دكان نجاری شد، عادت نجار اين بود كه موقع ترک کارگاه وسايل كارش را روي ميز بگذارد. 🐍 آن شب، نجار اره اش را روی ميز گذاشته بود. همينطور كه مار گشت مي زد بدنش به اره گير کرد و كمي زخم شد. مار خيلي عصبانی شد و برای دفاع از خود اره را گاز گرفت. این کار سبب خون ريزی دور دهانش شد و او که نمی فهمید كه چه اتفاقی افتاده، 🐍 از اينكه اره دارد به او حمله مي كند و مرگش حتمي است تصميم گرفت برای آخرين بار از خود دفاع كرده و هر چه شديدتر حمله كند. او بدنش را به دور اره پيجاند و هي فشار داد. صبح كه نجار به کارگاه آمد روي ميز به جای اره، لاشۀ ماری بزرگ و زخم آلود ديد كه فقط و فقط بخاطر بی فکری و خشم زياد مرده است. ما در لحظۀ خشم می خواهیم به ديگران صدمه بزنیم ولی بعد متوجه مي شويم که به جز خودمان كس ديگری را نرنجانده ايم و موقعی اين را درك می کنیم كه خيلي دير شده. زندگی بيشتر احتياج دارد كه گذشت و چشم پوشی كنيم، از اتفاقها، از آدمها، از رفتارها، از گفتارها و به خودمان يادآوری کنیم، گذشت و چشم پوشی. @Dastanvpand 💛💛💛💛💛