معامله با خدا
❤️🍃🍃🍃 @dastanvpand
مردی داخل بقالی محله شد ، و از بقال پرسید که قیمت موزها چقدر است ؟
بقال گفت : شش هزار تومان و سیب هشت هزار تومان ...
در این لحظه زنی وارد مغازه شد که بقال او را می شناخت ، و اونیز در همان منطقه سکونت داشت .
زن نیز قیمت موز و سیبها را پرسید و مرد جواب داد :
موز کیلویی دو هزار تومان و سیب سه هزار تومان ..
زن گفت : الحمدلله
و میوه ها را خواست .. مرد که هنوز آنجا بود از کار بقال تعجب کرد وخشمگینانه نگاهی به بقال انداخت و خواست با او درگیر شود که جریان چیست ... که مرد بقال چشمکی به او زد تا دست نگه دارد و صبر کند تا زن از آنجا برود ..
بقال میوه ها را به زن داد و زن باخوشحالی گفت الحمدلله بچه هایم میوه خواهند خورد و از آنجا رفت ، هردو مرد شنیدند که چگونه آن زن خدا را شکر می کرد ..
❤️🍃🍃🍃 @dastanvpand
مرد بقال روبه مرد مشتری کرد و گفت : به خدا قسم من تو را گول نمی زنم بلکه این زن چهار تا یتیم دارد ، و از هیچ کس کمکی دریافت نمی کند ، و هرگاه می گویم میوه یا هرچه می خواهد مجانی ببرد ناراحت می شود ، اما من دوست دارم به او کمکی کرده باشم و اجری ببرم برای همین قیمت میوه ها را ارزان می گویم ..من با خداوند معامله می کنم و باید رضایت او را جلب کنم . این زن هر هفته یک بار به اینجا می آید به الله قسم و باز به الله قسم هربار که این زن ازمن خرید می کند من آن روز چندین برابر روزهای دیگر سود می برم در حالیکه نمی دانم چگونه چنین می شود و این پولها چگونه به من می رسد ...
وقتی بقال چنین گفت ، اشک از چشمان مرد مشتری سرازیر شد و پیشانی بقال را به خاطر کار زیبایش بوسید ...
هرگونه که قرض دهی همانگونه پس می گیری
نه اینکه فقط برای پس گرفتن آن بلکه بخاطر رضای الله چرا که روزی خواهد آمد که همه فقیر و درمانده دربرابر الله می ایستند و صدقه دهنده پاداش خود را خواهد گرفت ..
❤️ 🍃🍃🍃 @dastanvpand
شیطان کجاست ؟
واقعا شيطان را در شهر نمی بينی؟👹
اينجاست وبیداد میکنه ما نمیبینیم
لابلای كم فروشی های بقال محل!
توی فحش های ركيك همسایه به همسایه
روی روسری بادبرده ی دختركان شهر!
روی ساپورت های بدن نما
مردانی که خودشان را مثل زن آرایش میکنند
تو واقعا صدای خنده هايش را نمیشنوی؟
لای موسيقی های تند ماشين ها
توی دعواهای بی انتهای پدر و پسر
توی بی احترامی به پدر ومادر
بين جيغ های پيرزن مال باخته!
تو واقعا جولان دادنش را ميان زمين و آسمان نمی بينی؟
نمی بينی دنيا را چقدر قشنگ رنگ آميزی كرده
و بی آنكه من و تو بدونیم"جاهليت مدرن" را برايمان سوغات آورده است؟
توی وجود من و تو چقدر شك و شبهه انداخته است؟
توی رختخواب گرم و نرمت موقع نماز صبح؟
وقت گاز دادن های پشت چراغ قرمز؟
زمان قايم كردن اسكناس هايت وقت ديدن صندوق صدقات؟
موقع باز كردن سايت های ناجور اينترنت؟
نفوذش را نمی بینی؟
میان تغییر لب وبینی وچهره انسانها
ودست بردن در کار خدا
او همين جاست. هرجا كه حق نباشد.
هرجا كه از یاد خداغافل باشیم
چقدر به شيطان نخ می دهيم...!؟
ای مردم از گام های شیطان پیروی نکنید
همانا او برای شما دشمنی آشکار است (بقره:168)💜
حداقل برای یک نفر👆ارسال کنید
❤️🌸 @dastanvpand
باتری گوشیای که در حال استفاده زده بودن به شارژ و آتیش گرفته!
به هیچ وجه در حال شارژ از گوشی استفاده نکنید
@dastanvpand
⛳️🎣⛳️🎣⛳️🎣⛳️
با این نوشیدنی ضعف و بیحالی را برطرف کنید 👌
برای برطرف کردن ضعف و بیحالی بدن، بهترین نوشیدنی آب سیب است که کمک زیادی به رفع ضعف بدن و کاهش تشنگی میکند
@dastanvpand
⛳️🎣⛳️🎣⛳️🎣⛳️
🌵🌻✨🌵🌻✨🌵🌻✨
🔹🔸 @dastanvpand
🔸🔹 @dastanvpand
🏮🏮داستانک زیبا🏮🏮
سگی از کنار شیری رد می شد چون او را خفته دید، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست.
شیر بیدار که شد سعی کرد طناب را باز کند اما نتوانست.
در همان هنگام خری در حال گذر بود، شیر به خر گفت: اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو می دهم.
خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد.
شیر چون رها شد، خود را از خاک و غبار خوب تکاند، به خر گفت: من به تو نیمی از جنگل را نمیدهم.
خر با تعجب گفت: ولی تو قول دادی.
شیر گفت : من به تو تمام جنگل را می دهم زیرا در جنگلی که شیران را سگان به بند کشند و خران برهانند، دیگر ارزش زندگی کردن ندارد.
"کلیله و دمنه"
انسان ها نادان به دنيا مى آيند نه احمق
آنها توسط آموزش اشتباه ، احمق میشوند!
بزرگترين دشمن سعادت و آزادى انسان ها دفاع کورکورانه از عقايد و باورهاى غلط است.
🔹🔸 @dastanvpand
🔸🔹 @dastanvpand
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#زن_افسرده
🎀🎀🎀 @dastanvpand
🔴 خانمی سراغ دکتر رفت و گفت: نمی دانم چرا همیشه افسرده ام و خود را زنی بد بخت می دانم
چه دارویی برایم سراغ داری آقای دکتر؟
🎀🎀
دکتر قدری فکر کرد و سپس گفت:
تنها راه علاج شما این است که پنج نفر از خوشبخت ترین مردم شهر را بشناسی و اینکه از زبان آنها بشنوی که خوشبخت هستند.
🎀🎀
زن رفت و پس از چند هفته به مطب دکتر برگشت، اما این بار اصلاً افسرده نبود.
او به دکتر گفت: "برای پیدا کردن آن پنج نفر، به سراغ پنجاه نفر که فکر می کردم خوشبخت ترینها هستند رفتم
اما وقتی شرح زندگی همه آنها را شنیدم فهمیدم که خودم از همه خوشبخت تر هستم!
🎀🎀
👌خوشبختی یک احساس است و لزوما با ثروت و مال اندوزی به دست نمی آید. خوشبختی رضایت از زندگی و شکرگزاری بابت داشته هاست نه افسوس بابت نداشته ها!
🎀🎀🎀🎀🎀
@dastanvpand
🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸 @dastanvpand
#داستانک📚📙📚
پادشاهي وزيري داشت كه هر اتفاقي مي افتاد مي گفت: خيراست!!
روزي دست پادشاه در سنگلاخها گيركرد و مجبور شدند انگشتش را قطع كنند، وزير در صحنه حاضر بود گفت: خيراست!
پادشاه ازدرد به خود ميپيچيد، از رفتار وزير عصبي شد، اورا به زندان انداخت...
۱سال بعد پادشاه كه براي شكار به كوه رفته بود، در دام قبيله اي گرفتارشد كه بنا بر اعتقادات خود، هرسال ۱نفر را كه دينش با انها مختلف بود، سر ميبرند و لازمه اعدام ان شخص اين بودكه بدنش سالم باشد.
وقتي ديدند اسير، يكي از انگشتانش قطع شده،و ي را رها كردند.
انجا بود كه پادشاه به ياد حرف وزير افتاد كه زمان قطع انگشتش گفته بود: خير است!
پادشاه دستور ازادي وزير را داد
وقتي وزير ازاد شد و ماجراي اسارت پادشاه را از زبان اوشنيد، گفت: خيراست!
پادشاه گفت: ديگرچرا؟؟؟
وزير گفت:از اين جهت خيراست كه اگرمرا به زندان نينداخته بودي و زمان اسارت به همراهت بودم، مرا به جاي تو اعدام ميكردند......
چه زیادند خیرهایی که خدا پیش رومون میذاره و ما نمیدونیم و ناشکریم
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 @dastanvpand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترفندی برای افزایش طول عمر کابل های شارژ😃👌
@dastanvpand
⛳️🎣⛳️🎣⛳️🎣⛳️
☁️ ❄️ ☁️
برای ساخت ابر های زیبا برای دکور تولد میتونید به کمک چسب چوب کاغذ بزرگ نازکی را به چندین بادکنک که کنار هم گذاشتید بچسبونید و دوباره به کاغذ چسب چوب بزنید و روش رو با پنبه پوشش بدید 👌😍
@dastanvpand
⛳️🎣⛳️🎣⛳️🎣⛳️
❌ازدواج نامشروع و عجیب مادر با دو پسرش❗️
ماجرای عجیب برمیگرده به زمانی که پدر خانواده در سن ۳۰ سالگی در یک نزاع خیابانی کشته شد و پدرش عامل اصلی این نزاع رو زنش می دانست..! به خاطر همین نمی خواست اجازه بده نوه هاشو عروسش بزرگ کنه، تا اینکه بعد از کلی دعوا و برو بیا به دادگاه بلاخره سرپرستی بچه ها رو بدست گرفت و بعد از آن مادر اجازه پیدا نکرد که با دو پسرش ارتباط داشته باشه، پدربزرگ بچه ها رو برداشت و کلا ناپدید شد، تا اینکه بیست و سه سال گذشت
جنیفر الان ۲۳ سال بود شاهد بزرگ شدن جیمز و جان بود، بعد از اینکه مایکل نوه هاشو برداشت و از لندن رفت تاتنهام، جنیفر بعد از دوسال پیگیری بالاخره آدرس اونها رو پیدا کرد و مخفیانه در نزدیکی خانه مایکل ساکن شد، جیمز و جان الان ۲۵ و ۳۰ ساله شده بودند و در کارگاه ماشینهای رباتیک کار می کردند. جنیفر زنی زیبا و خوش اندام بود به طوری که اندامش باعث مرگ شوهرش شد!
روزی مردی سیاه که چشمش دنبال جنیفر بود در کوچه ای به او تجاوز کرد که بعد از سر و صدای او دیوید شوهرش که در مغازه ای مشغول خرید بود خبردار شد و با مرد سیاه درگیر شد و به قتل رسید...
و مرد سیاه بعد از دادگاهی شدن به بیست سال حبس محکوم شد.
حالا از اون ماجرا خیلی گذشته بود، و جنیفر عاشق جیمز و جان شده بود به طوری که دیگه طاقت نداشت و میخواست هرطور شده اونارو بدست بیاره، نقشه ی شومی کشید و تصمیم گرفت هرطور شده خودشو به اونا نزدیک کنه، یه روز که جان از سر کار برمیگشت جنیفر جلوشو گرفت و ازش کمک خواست، قلبش تند میزد، جان محو اندام جنیفر شد و نمی دونست که مادرشه، جنیفر هم فکر میکرد که دیگه بعد این همه سال که گذشته و سرپرستی اونارو نداره میتونه باهاشون رابطه برقرار کنه، بالاخره جنیفر و جان رابطه برقرار کردن و کار به جایی رسید که جیمز هم به جان پیوست و در خفا هر سه نفری باهم رابطه برقرار می کردن، از قضا پدربزرگ اونا مرد و جنیفر از فرصت استفاده کرد و باهردوی پسراش ازدواج کرد و از جان بچه دار شد!
ولی ماجرا زمانی بیخ پیدا کرد که جان تصمیم گرفت جنیفر رو طلاق بده ولی جیمز مخالف بود تا اینکه کار به دادگاه کشیده شد و همه چی برملا شد، دادگاه هر سه ی آنها رو راهی زندان کرد و این ماجرا آبروریزی برای غرب بود که دم از تمدن میزد.
@dastanvpand
⛳️🎣⛳️🎣⛳️🎣⛳️
برای عزیزانی که "کودک دبستانی" دارند ؛
پنجره را باز می کنم تا کمی اکسیژن به دلم برسد ...
تا عطرِ پاییز ، حواسم را از نبودنت پرت کند ...
دلبندم !
این روزها تو با قدم های کوچکت ، اولین گام های بزرگ شدنت را بر می داری ...
و من هنوز برایم سخت است پذیرفتنِ این که تو بزرگ شده ای ،
دستِ خودم نیست عشق کوچک من !
ساعت هایی که نیستی ، خیالِ شیطنت های هر روزت دیوانه ام می کند ...
صدایِ خنده های کودکانه ات توی گوشم می پیچد ، بر می گردم ... و نیستی !
چقدر این خانه بدونِ تو ، به من نمی آید !
چقدر جایِ بچگی هایت دراین خانه خالی می شود وقتی نیستی ...
مرا ببخش که اینقدر جنبه ی نبودنت را ندارم !
قول می دهم به رویت هم نیاورم که لحظه های بدونِ تورا ... چند بار گریه می کنم ...
قول می دهم محکم باشم و هر روز صبح ؛
با لبخند به سمتِ کلاس درس ، بدرقه ات کنم ...
اجازه نمی دهم اینهمه دلتنگی و اضطرابِ من ، اشتیاق کودکانه ی تو را کور کند ... !
خوشبختی و سرفرازیِ تو تنها آرزویِ دل بی تابِ من است زیبایِ کوچکم !
اشک هایم را پاک می کنم .. تو را در ذهنم مرور می کنم ؛ که با کوله پشتی بر دوش ... چقدر دوست داشتنی همراه من قدم می زنی ... !
به آینده ات فکر می کنم ... و به خودم قول می دهم محکم باشم !
تو آرام آرام ... و با خیالی آسوده قدم هایت را بردار ...
من تمامِ مسیر را کنارت می مانم ...
نگران هیچ چیز نباش ، هرکار لازم باشد برای موفقیتت خواهم کرد !
کسی که عاشق باشد ؛ دستانش مانند دستان خدا معجزه می کند !
آنقدر می دانم که من برای تو ... قوی ترین موجودِ این جهانِ خاکی ام !
جانِ دلم !
تو گام هایت را بردار ...
#نرگس_صرافیان_طوفان
@Dastanvpand
🎭هیچوقت
آدمها را با انتظار
امتحان نکنید،
انتظار
آدمها را عوض میکند❗️👍
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─