eitaa logo
ضُحی
11.5هزار دنبال‌کننده
507 عکس
450 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
ضُحی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت723 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۷۲۳ ح
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۷۲۴ با لبخند وارد اتاق می شوم با اشاره ی دستش روی مبل راحتی می نشینم و او نیز درست روبه روی من جای می گیرد - خب ، چه خبر ؟ - سلامتی - گفته بودی خواهرت آزمون داره چی شد ؟ - برگزار شد ، شکر خدا خوب بود - تیزهوشان شرکت کرده ؟ - نه ! تیزهوشان که نمیشه گفت یه جور خود ارزیابی بود ، می خواستم به خودش ثابت بشه می تونه و باید توانایی هاشو بیشتر از این جدی بگیره مانده بودم کنجکاوی او را چگونه به سرانجام برسانم نه می توانستم بگویم او خواهرم نیست و نه از شرایط تحصیلش پرده بردارم فقط در دلم دعا می کردم نتیجه ی آزمون دو روز قبل او را پشت نیمکت های دبیرستان بنشاند تا لااقل من دروغگو از آب در نیایم - بسیار خب ! پس حالا که دیگه دغدغه ی امتحان و درس خوندن خواهرتو نداری میتونی بری ماموریت دیگه ؟ تازه با این حرف به یاداوردم دو هفته پیش بحث ماموریت را پیش کشیده بود من برای در رفتن از زیر بار آن آزمون خواهرم را بهانه کرده بودم امروز هم این سوال و جواب ها برای رسیدن به اینجا بود - حالا ... حتماً باید برم مهندس ؟ - دلیلی وجود داره که نخوای بری مهندس ؟ سبک جالبی داشت سوالات را به خودت برمی گرداند تا مجبور نباشد پاسخی برای آن پیدا کند - گفته بودید باید خانوم اشراق رو همراهی کنم ! - نه اینجوری که شما میگی ! گفتم دو روز برای بازدید از شرکت جهان داراب مهمان جناب اردستانی باشی پرنیان هم همراهیت کنه تا اطلاعاتی که واسه ارائه ی پایان نامه ش لازم داره بدست بیاره ، همین ! از اناق مهندس صادقی که بیرون می آیم تازه شروع می کنم به لعنت کردن خودم خودم را به باد ناسزا می گیرم و این اخلاق مزخرف را که نمی توانستم به این راحتی نه بگویم یکی نبود بگوید آخر زن حسابی با چه منطقی دخترت را به امید من می فرستی ؟ خب خودت با او همراه شو ، هم فال است و هم تماشا ! اصفهان تمام فصول سال دیدنی بود از یک طرف دوست داشتم برای دوین بار این شهر را که با آثار زیبایش نیمی از جهان بود ببینم ، بار اول که جز ترس و نگرانی و بی قراری بهره ای از این سفر نبرده بودم از سوی دیگر هم دلم تنها گذاشتن بی بی و قمر را نمی خواست و هم چند روز تحمل کردن پرنیان برایم عین مرگ بود ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
کانال vip رمان پارت رو رد کرد🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
هدایت شده از |دَفتر مَشق...
•° خدایا خیلی به تو امید داریم!...🫀 🌙 23 𝓣𝓱𝓮 𝓹𝓻𝓲𝓿𝓪𝓽𝓮 𝓒𝓱𝓪𝓷𝓷𝓮𝓵 𝓸𝓯 𝓼𝓱𝓲𝓷_𝓪𝓵𝓮𝓯 https://eitaa.com/joinchat/1571619054Cc9609622c7 𝓜𝓲𝓬𝓻𝓸𝔀𝓻𝓲𝓽𝓮𝓻_𝓶𝓪𝓼𝓽𝓮𝓻 𝓸𝓯 𝓻𝓪𝓿𝓲𝓼𝓬𝓱𝓸𝓸𝓵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت723 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۷۲۳ ح
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۷۲۴ با لبخند وارد اتاق می شوم با اشاره ی دستش روی مبل راحتی می نشینم و او نیز درست روبه روی من جای می گیرد - خب ، چه خبر ؟ - سلامتی - گفته بودی خواهرت آزمون داره چی شد ؟ - برگزار شد ، شکر خدا خوب بود - تیزهوشان شرکت کرده ؟ - نه ! تیزهوشان که نمیشه گفت یه جور خود ارزیابی بود ، می خواستم به خودش ثابت بشه می تونه و باید توانایی هاشو بیشتر از این جدی بگیره مانده بودم کنجکاوی او را چگونه به سرانجام برسانم نه می توانستم بگویم او خواهرم نیست و نه از شرایط تحصیلش پرده بردارم فقط در دلم دعا می کردم نتیجه ی آزمون دو روز قبل او را پشت نیمکت های دبیرستان بنشاند تا لااقل من دروغگو از آب در نیایم - بسیار خب ! پس حالا که دیگه دغدغه ی امتحان و درس خوندن خواهرتو نداری میتونی بری ماموریت دیگه ؟ تازه با این حرف به یاداوردم دو هفته پیش بحث ماموریت را پیش کشیده بود من برای در رفتن از زیر بار آن آزمون خواهرم را بهانه کرده بودم امروز هم این سوال و جواب ها برای رسیدن به اینجا بود - حالا ... حتماً باید برم مهندس ؟ - دلیلی وجود داره که نخوای بری مهندس ؟ سبک جالبی داشت سوالات را به خودت برمی گرداند تا مجبور نباشد پاسخی برای آن پیدا کند - گفته بودید باید خانوم اشراق رو همراهی کنم ! - نه اینجوری که شما میگی ! گفتم دو روز برای بازدید از شرکت جهان داراب مهمان جناب اردستانی باشی پرنیان هم همراهیت کنه تا اطلاعاتی که واسه ارائه ی پایان نامه ش لازم داره بدست بیاره ، همین ! از اناق مهندس صادقی که بیرون می آیم تازه شروع می کنم به لعنت کردن خودم خودم را به باد ناسزا می گیرم و این اخلاق مزخرف را که نمی توانستم به این راحتی نه بگویم یکی نبود بگوید آخر زن حسابی با چه منطقی دخترت را به امید من می فرستی ؟ خب خودت با او همراه شو ، هم فال است و هم تماشا ! اصفهان تمام فصول سال دیدنی بود از یک طرف دوست داشتم برای دوین بار این شهر را که با آثار زیبایش نیمی از جهان بود ببینم ، بار اول که جز ترس و نگرانی و بی قراری بهره ای از این سفر نبرده بودم از سوی دیگر هم دلم تنها گذاشتن بی بی و قمر را نمی خواست و هم چند روز تحمل کردن پرنیان برایم عین مرگ بود ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۷۲۵ تا رسیدن به خانه با خودم فکر می کردم آیا این کار درست است ؟ سفر که قطعاً کاری بود و اگر من هم نمی رفتم مهندس صادقی یکی دیگر از کارکنان شرکت را می فرستاد ولی اینکه انتخابش من بوده ام یعنی روی من حساب باز کرده سعی می کنم اتفاقات گذشته را به گذشته بسپارم و آدم ها را با نیت و کردار امروزشان قضاوت کنم نه با اشتباهات دیروز خانم اشراق هم در طول این مدت خیلی تغییر کرده گرچه هنوز هم گاهی رفتارهایی از خود نشان می دهد که با اصالت خانوادگی و مرام و معرفت مادرش هم خوانی ندارد ولی این حجم از اصلاحات مثبت را نمی توان نادیده گرفت صدای زنگ تلفن همراهم که بلند می شود با احتیاط ماشین را سمت راست خیابان کشیده و نگاهم روی صفحه می نشیند چه حلال زاده بود این پرنیان خانوم اشراق ! یعنی با من چکار دارد ؟ صدایش را روی بلندگو گذاشته و جواب تماسش را می دهم - بله ؟ - سلام مهندس خوبی شما ؟ - ممنون ، به لطف شما بد نیستم بفرمایید ! - مامان گفت بالاخره عازم شدیم زنگ زدم بابت هماهنگی و اینا دیگه ... باید جوابش را از همین اول کار سفت و محکم می دادم این دختر اگر رو می دید بی شک آستر لازم بود - نیاز به هماهنگی خاصی نیست خانوم یه نگاه به بلیط بندازید متوجه میشید یک ساعت قبل از پرواز یعنی کی ؟ جوری هماهنگ کنید که دیر نرسید فرودگاه چون هواپیما دختر رییس و مرئوس نمی‌شناسه - چشم مهندس چشم جناب کمالی چشم ستون کارخونه ی مامانم پس فعلاً فرودگاه می بینمتون بای .... چه رویی داشت نه تنها ناراحت نشد انگار از این لحن گفتارم بیشتر ذوق کرد لبخند ناخواسته روی لبم جان می گیرد دنیای عجیبی داشتند این دختر ها پرنیان اشراق و فانتزی های صورتی رنگش که هر کدام به نوعی با پول کم گره خورده بود ؛ قمر کریمی و دنیای بی رحمی که در همین عالم بچگی و نوجوانی او را چون فولاد آب دیده کرده بود ؛ و سوگل که عشق دوران نوجوانی اش وصلت با کاظم بود و بس ! سوگل که در ذهنم زنده می شود یاد کادو می افتم وارد بهمن شده ایم و چیزی تا عروسی نمانده باید امشب با قمر و عزیز جان موضوع را می بستم ! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
کانال vip رمان پارت رو رد کرد🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت725 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۷۲۵
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۷۲۶ وقتی به خانه رسیدم فهمیدم عزیز جان خواسته ی دیشبم را خیلی جدی گرفته و برای امشب کوفته بار گذاشته کوفته از آن دست غذاهایی بود که اگر هر وعده هم می خوردم مرا دلزده نمی کرد - دستت درد نکنه عزیز جون مثل همیشه عالیه ! - نوش جونت مادر عزیز جان تازه داخل ظرف ها کوفته را کشیده بود که قمر وارد اتاق شد و از راه نرسیده سر گلایه را از زمین و هوا باز کرد - ووووووی چه سرده ! راست راستی زمستونه انگاری - مگه شک داشتی ؟ یه نگاه به تقویم بنداز راه زیادی تا قلب زمستون نمونده ! جواب او را می دهم که به امر عزیز جانم از کوفته ی امشب برای خانواده ی حاج صادق هم برده بود و حالا گریزان از سرما قبل از نشستن پای کرسی کنار بخاری ایستاده بود تا گرم شود - بشین مادر غذات سرد میشه از دهن میوفته - چشم قمر که می نشیند سفره کامل می شود تصمیم داشتم بعد از شام بحث ماموریت چند روزه به اصفهان را پیش بکشم فقط خدا خدا می کردم از من نپرسند کسی مرا همراهی می کند یا نه که توان دروغ گفتن نداشتم - الهی شکر یعنی عزیز جون معرکه ای به خدا خیلی چسبید ، دستت بی بلا - نوش جونت مادر همچین تعریفی هم نبود که تو میگی - نه اتفاقا خیلی خوش مزه بود بی بی جون فقط کاشکی به منم یاد می دادید چه چاشنی به غذاهاتون می زنید که اینقدر می چسبه ؟! - چاشنی عشق حنا خانوم ! جواب قمر را خودم می دهم که بعد از تعارف عزیز جان این را پرسیده بود ریز ریز می خندد و مرا نیز به خندیدن وادار می کند چقدر حضور این دختر باعث صلح و برکت و آرامش بود - حالا که به جفتتون چسبیده کی بساط شامو می بره آشپزخونه ؟ قمر نگاه ملتمسش را به من می دوزد تقریباً هر شب این داستان را داشتیم دختر سرمایی ! هر چه در طول روز جست و خیز داشت و از زیر کار در نمی رفت شب که میشد از سرما گریزان بود - خیلی خب بابا نمی خواد عین گربه ی شرک نگام کنی ، خودم می برم فعلاً بشین که یه حرفایی واسه گفتن دارم - چی شده ؟ با ذوق می پرسد بر خلاف عزیز جان که صبورانه نگاهش را به من دوخته و منظر شنیدن است - چیزی که نشده فقط قراره که برم ماموریت ! - واقعاً ، وای خوش به حالتون کجا ؟ نخیر ! انگار قمر امشب قصد کرده بود هم جای عزیز حرف بزند و هم سوالات او را از من بپرسد لبخند عزیز به او اجازه ی مشارکت در بحث را داده و من که مخالفتی با این موضوع ندارم رو به او ادامه می دهم - یه جای خوب ! یه شهر بزرگ ؛ به جایی که ..... از بس قشنگه میگن نصف جهانو توی خودش جا داده ... - اص.... اصفهان ؟ سری به تایید تکان داده و چند لحظه مکث می کنم تا غلیان احساساتش فروکش کرده بر خودش تسلط پیدا کند این شهر گرچه زادگاهش بود ولی بیش از اینکه نامش مرهم باشد درد بود و تلخی ! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂