ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت930 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۰
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت931
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۳۱
شماره ی خانه را می گیرم در حالی که با عصبانیت برای آخرین پیام حاج حیدر دهن کجی می کردم
انگار اول و وسط و آخر همه ی آدم های فهمیده و دانا خودش بود
برای عالم و آدم تعیین تکلیف می کرد
اصلاً تو چه می دانی پسر ؟
شاید اگر می گفتی امروز قرار مراسم دارید من بی بی را متقاعد می کردم یک هفته دیرتر سالگرد سدبابا را برگزار کند تا من هم خودم را برسانم
- الو ....
شنیدن صدای بی بی آبی می شود روی آتش عصبانیتم
فروکش کرده آرام گرفته و کلام از سر می گیرم
- سلام بی بی جونم
خوبید ؟
- سلام عزیزکم
خوبم ، تو چطوری مادر ؟
شنیدم امروز آخرین امتحانت بود ، راحت شدی دیگه
- بله ، تمام شد
بی بی !
شما کی رفتید روستا ؟ چرا منو خبر نکردید بیام مراسم ؟
به این زودی ... غریبه شدم واستون ؟
- ای بابا
چی میگی دختر ؟
غریبه ؟ امروز فقط جای خالی تو رو دیدم دور سرت بگردم ، اونوقت میگی غریبه ؟
دیگه همچین حرفی ازت نشنوم !
- چشم
ولی ... منم دلم اونجا بود
می خواستم باشم کنارتون
- گریه نکن دیگه
نمیشد مادر !
تو الان یه خانواده داری که اختیارتو دارن عزیزکم
نمیشه هر روز هر روز اسیر جاده باشن که من دلتنگ تو شدم یا تو دلتنگ من
- ولی بی بی
منم آدمم ، نیستم ؟
کاشکی .... کاشکی ....
- هیششششش
حسرت هیچیو به زبون نیار
از خوشی های امروزت لذت ببر
خدا حواسش به همه چیز هست
- بازم چشم ولی ....
- ولی بی ولی دختر قشنگ
بیا با این پسر منم صحبت کن که بال در آورد بس که بال بال زد اینجا
می بوسمت مادر
مواظب خودت باش ...
خداحافظی می کند و گوشی را به دست حاج حیدر می دهد
چند ثانیه سکوت که پشت خط برقرار شده به من می فهماند قصد دور شدن از بی بی را دارد
- سلام !
- سلام !
دوباره سکوت او و من که با لجبازی دنباله اش را می گیرم
بی بی جای خود ، ولی حاج حیدر حق نداشت مرا بی خبر بگذارد
- الان سکوت کردنتو بزارم پای ناز و قهر بچه گونه ؟
- نخیرم !
من فقط .... فقط از دست شما ناراحتم
عصبانیم
- خب !
بازم جای شکرش باقیه که به خونم تشنه نیستی
- حاج حیدر آقا !
یعنی چی این حرف ؟
منو همچین آدمی دیدید شما ؟
- من که خیلی وقته خواهر گرامی رو ندیدم
ولی انگار اونجا خیلی لیلی به لالات میزارن که باز نازک نارنجی شدیا
لوس نبودی قبلاً
- من لوس نیستم
الآنم با این حرفا نمی تونید خودتونو تبرئه کنید
گفته باشم
- باشه من محکوم
حالا گله گذاریو تموم کن بگو ببینم شیری یا روباه ؟
- حالا که قبول کردید مقصر دلخوری امروز شما هستید باشه
منم شیر شیرم !
- مرحبا ، احسنت ، باریکلا
دیدی گفتم می تونی ؟
من به تو ایمان دارم حنا خانوم باهوش
- آره گفتید
مرسی که حواستون به من هست
- منم مرسی که بخشیدی
ولی قبول کن اگه دیشب خبردارت می کردم امتحان امروزتو به این خوبی نمی دادی چون ذهنت درگیر میشد
- ایهیم
میدونم ولی کاش بودم اونجا
- حالا یه خبر خوب بدم امروزو یادت بره ؟
- چی ؟
- اینکه .... عزیز جون کلا برگشته روستا
خونه ی مادر حاج صادقو تحویل دادیم ، خداحافظی کردیم و اسباب و اثاثیه رو آوردیم اینجا
حالا مسیرت نصف شده !
- وای راست میگید ؟
صدای در اتاق می آید
انگار تاخیرم خیلی طولانی شده که کسی را به دنبالم فرستاده اند
- خوشحالم کردید
میگم ... من دیگه برم
مهمون داریم
- به سلامتی
خوش بگذره
مراقب خواهر منم باش ....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت931 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۱
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت932
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۳۲
بر خلاف تصمیمی که تا قبل از حرف زدن با حاج حیدر گرفته بودم پایان مکالمه ام به لبخند شیرینی گره می خورد که لبم را مال خود کرده
مهره ی مار داشت این پسر انگاری
حرف که می زند جوری دلم آب می شود که حالم را گم می کنم چه رسد به آینده ام
- حنانه جان !!!
اینبار صدای یلدا هشدار با خود دارد و این یعنی زیادی وقتم را صرف خودم کرده ام
- جانم ؟ بریم ، بریم
- بیا دیگه قربونت برم
تو نشناختی هنوز ابن خانواده رو ؟
دستش پشتم می نشیند و به بیرون از اتاق هدایت می شوم
با دیدن فاطمه کوچولو می فهمم چرا یلدا اصرار داشت مرا از اتاق بیرون بکشد
- احوال دختر عمو ؟ چرا خودتو داخل اتاق حبس کردی ؟
- سلام پسر عمو
نه بابا ، حبس چی ؟ خوش اومدید
سلام جیران جان
جواب او را با عجله داده و سمت جیران می روم
نمی دانم چرا ؟ ولی رسوایی دلم را پیش چشم پسر عمو مصطفی هیچ گاه نمی خواستم
کنار زن عمو نشسته ام که مرتضی خودش را می رساند
پسر بدی نیست فقط زیادی احساس راحتی و صمیمیت می کند ، نه فقط با من بلکه با همه
- عموزاده ی ما چطوره ؟
- خوبم ، خدا رو شکر
گوشی را از جیبش بیرون کشیده و دنباله ی صحبتش را می گیرد
- بی زحمت شمارتو بگو بزنم داخل گوشیم
از یلدا پرسیدم خودشو لوس کرده میگه نمیدم
معذب می شوم
لبخند محجوبی زده و در حالی که احساس صیدی به دام افتاده را دارم یکی یکی شماره ها را پشت هم ردیف می کنم
به گمانم از قصد این لحظه را انتخاب کرده بود تا من پیش چشم مادرش چاره ای نداشته باشم
البته خودم فکر نمی کردم این پسر عموی گرامی شماره ی تلفن همراهم را نداشته باشد ولی انگار واقعاً نداشت !
- دستت درد نکنه
گمونم با این هوش و ذکاوتی که تو داری بتونم ازت کمک بگیرم
- کمک ؟ شما دانشگاه میرید پسر عمو
من دبیرستانی چه کمکی می تونم به شما بکنم ؟
اینبار که لبخند می زند ، بی غرض به نظر می رسد
حالا قشنگ چهار زانو نشسته و جدی حرف می زند
- آره خب ، همینه که میگی
ولی همه ی زندگی که درس و مشق نیست
شاید من دلم خواست یه روز زنگ بزنم حالتو بپرسم
راستی چرا داخل این گروه خانوادگی نیستی ؟
- خب ... پیش نیومد
یعنی این چند ماه همش درس داشتم اصلاً خیلی با گوشی نبودم
تلگرام تازه یلدا واسم نصب کرده !
- آدم خوبه از امکانات استفاده کنه
حالا از فردا هر صبح یه پیام روز بخیر از طرف من داری !
- مرسی
واقعاً نمی دانم در جوابش چه باید می گفتم
این پسر آنقدر راحت برخورد می کرد که توان مخالفت را از آدم می گرفت
البته حالا دیگر فهمیده بودم این خصلت او بود و برایش من و یلدا و ستاره و بقیه فرقی نمی کردیم .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان #قمردرعقرب
در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت932 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۲
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت933
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۳۳
وعده اش را عملی می کند ، درست از صبح روز بعد !
کاری به گروه فامیلی ندارد ، صبحم با پیام صبح بخیرش آغاز می شود
امروزت را لبریز از اتفاقات خوب می خواهم به حرمت رو سفیدی روز در برابر تیره شبی که گذشت
صبح قشنگت بخیر عموزاده جان !
لبخند روی لبم می نشیند و با خودم فکر می کنم چه خوبست کسی به یادت باشد
چرا حاج حیدر اهل این کارها نبود ؟!
ذهنم را متمرکز می کنم تا جوابش را بدهم
به هر حال بی جواب گذاشتن لطف او بی ادبی بود
سلام
صبح زیبای شما بخیر
منم براتون یه روز خوب همراه با موفقیت آرزو می کنم
پیام را می فرستم
اولین پیام در یک پیام رسان فرستاده بودم که حاج حیدر مرا از استفاده ی آن منع کرده بود
ولی چه اشکالی داشت ؟
فامیل بودیم ، احوالپرسی که جرم نبود !
چقدر تو رسمی حرف می زنی خانوم
آدم با غریبه ها اینقدر خشک برخورد نمی کنه ، ما که عضو یک خانواده ایم ناسلامتی
بزار یه جک بگم شارژ بشی سر صبحی
و اینگونه است که یک پیام صبح بخیر دنباله دار می شود با پیام های بعدی که او می فرستاد و مرا درگیر می کند
راست می گفت حاج حیدر ، این ابزار ارتباطی هم کم اعتیاد آور نبود
اعتیادی پر هزینه ، هزینه ای بنام وقت و زمان !
نمی فهمم چطور عقربه ها با عجله خود را به ده صبح می رسانند
از امروز یلدا هم نیست و انگار این پسر عمو به موقع از راه رسیده بود تا جای دختر عمه جانم را پر کند که قصد آماده شدن برای سال تحصیلی جدید را داشت
همراه سادات جان ناهار می پزیم
نماز می خوانیم و خانه را مرتب می کنیم
ناهار می خوریم و دوباره به بهانه ی چرت نیم روز به اتاق پناه می آورم
احساس می کنم چیزی کم است ، یک جای خالی بزرگ در دل روزمرگی ام پیدا می کنم و آن چیزی نیست جز درس خواندن
تا دیروز پر بار بودم بخاطر دنبال کردن هدفی مهم ولی امروز سرگرمی جذابم را از دست داده ام انگاری
اولین روز بعد از پایان امتحاناتم با کسالت می گذرد گرچه آدم های اطرافم مثل همیشه گرم و مهربان هستند ولی نقطه چینی خالی ماندن که گمان می کردم با درس خواندن پر می شود غافل از اینکه چیز های دیگری هم در زندگی هست برای پر کردن قلب آدم ....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
May 11
هدایت شده از راوی```
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم...🫀
#اربعین🏴