به مناسبت عید یه برش از سفرنامه حج رو هم که مربوط به همین جاست می ذارم. زود بخونید چون هر لحظه ممکنه پشیمون بشم بردارمش😬😅
روز سی و نهم/ چگونه احساس پیامبری را تجربه کنید
ذوق خاصی داشتیم. شبیه روزهای اردوی مدرسه. با جمعی از جوان های کاروان جلوی هتل بودیم. ساعت چهار صبح! آقای پارچه باف دو تا ون گرفته بود برای داوطلبین صعود به غار حرا. چند نفر از میانسال به بالاها هم آمدند ولی مدیر فتوا داد برای غار حرا مستطیع نیستند و از گردنشان ساقط است! اصرار آنها برای اینکه به مرجع دیگری رجوع کنند هم چاره ساز نشد. غار حرا از برنامه های اعلامی نبود و مثل عمره مجدد، با اصرار اعضای کاروان و با هزینه دنگی برگزار می شد. دم اذان صبح ون ها ما را روی شیب نود درجه کنار مسجد کوچکی پای جبل النور پیاده کردند. شیب، طوری بود که وقتی در ون را باز کردیم خانم اسلامی پرت شد پایین! با احتیاط پیاده شدیم. فضای وهم آلودی بود! گربه ها با چشم های براق شان نگاهمان می کردند و روی تابلوها نوشته بود: «لطفا به میمون ها غذا ندهید!» چند مغازه محقر آن موقع سحر باز بودند و آب و آفتابگیر و عصا و خوردنی می فروختند. داخل مسجد جا نبود. به سختی جای صافی روی سنگی پیدا کردیم و به نوبت نمازمان را خواندیم و راه افتادیم. مسیر پله پله بود اما پله های گاه با ارتفاع زیاد و مناسب جهت زانو! یکی دونفر همان یک سوم ابتدایی مسیر پشیمان شدند و نشستند. ما ولی آهسته و پیوسته ادامه دادیم. با نور موبایل ها و همراهی کاروانی از ترکیه که میانگین سنی شان خیلی از ما بیشتر بود. پیرمرد ها و پیرزن های شیک پوش که با هر قدمشان ذکر می گفتند: «یا نبی الله...یا رسول الله...» حمله دارشان مدام تذکر می داد: «از قافله عقب نمانید!» کلمه قافله برایم تداعی کاروان های قدیم را می کرد. یا متن های تاریخی. پرنده خیالم در آن کبودی سحر پر کشید و ما را دید که پشت سر قافله دو نفره پیامبر و علی حرکت می کنیم. سعی می کنیم از قافله عقب نمانیم و پایمان را دقیقا روی همان سنگی بگذاریم که آنها گذاشته اند. چند سال پیش، از یکی از نویسنده های کودک قصه ای خوانده بودم. قصه فرشته ای که ماموریت گرفته بود در هر جایی که قطره عرقی از پیامبر بچکد، یک گل سرخ برویاند و اتفاقا آن روز پیامبر عازم غار حرا بود و فرشته جای قطره های عرق پیامبر گل کاشت و وقتی پیامبر به غار رسید نواری از گل های سرخ روی کوه روییده بودند و همه می توانستند با آن گل ها پیامبر را پیدا کنند. کاش آن قصه واقعی بود و گل های سرخی بودند که جای قدم های پیامبر را نشاندار کرده بودند. در تمام مسیر صعود دوست داشتم از پیامبر بپرسم که خب چرا اینجا و کوه به این سختی؟ جای دیگری برای خلوت کردن نبود؟ اما وقتی عرق ریز و خسته رسیدیم قله و در زرد و نارنجی فلق نگاهی به اطرافم انداختم کاملا به پیامبر حق دادم که اینجا را برای مناجات انتخاب کند. «عظمت طبیعت» تنها عنوانی بود که می توانستم روی آن قاب بی نظیر و زیبا بگذارم. آدم دلش می خواست ساعت ها بنشیند و خالق آن عظمت را تسبیح کند. «سبحان الله! چقدر تو قشنگی!» مسافتی را از آن طرف کوه باید پایین می رفتیم تا به خود غار برسیم که مشخص بود روی مسجد الحرام دید دارد. اما ازدحام مردانه مسیر تا جلوی غار انگیزه های لازممان را کور کرد. همانجا روی قله هم خیلی خوب بود. مداح کاروان مان روی بلندترین سنگ قله نشسته بود و خودجوش با صوتی زیبا شروع به خواندن سوره علق کرد. چقدر حسن انتخابش را دوست داشتم. آدم در روزهای اولیه چهل سالگی اش بیاید غار حرا و سوره علق بشنود و حس پیامبری بهش دست ندهد؟ به این فکر نکند که بعد از برگشت چه رسالتی بر دوشش افتاده؟ چه اثری باید در جامعه اش بگذارد؟ وای خدای من! شبیه پیامبر شدن چقدر سخت است....
#اردوی_حرا
#زانو_تراپی
#از_قافله_عقب_نمانید
#جا_پای_پیامبر_و_علی
#نوار_گل_سرخ
#آخه_جای_راحت_تری_برا_عبادت_نبود؟
#محل_صدور_خود_به_خود_چقدر_قشنگی_تو!
#حرا_تراپی
#اقرا
#با_من_بودی_خدا؟
#هر_کس_رسالتی_دارد_و_بعثتی
#شبیه_پیامبر
#دورت_بگردم
#سفرنامه_حج
#منتشر_نشده
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
9.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه فیلم دیگه از منظره طلوع آفتاب بالای جبل النور😍
17.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما الان در یک #پیچ_تاریخی هستیم.
باور کنیم یا نکنیم صبح نزدیک است.
فقط کمی دیگر مقاومت و همکاری و همدلی لازم است.
نکند در موقعیتی قهر کنیم که قهر مان نه تنها کمکی به بهبود اوضاع نکند که بزند تلاش بقیه را هم خراب کند و اوضاع بدتر شود؟
#هوشمند_باشیم
#با_طوفان_های_دشمن_ساز_نچرخیم
#جلوی_چرخش_بقیه_را_هم_بگیریم
#الیس_الصبح_بقریب؟
#دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
ما مسافرت بودیم.
باید صبح حرکت می کردیم که تا شب برسیم تهران. بچه ها گفتند نمی شه راهپیمایی نریم.😉
برنامه عوض شد.
راست می گفتند خب.
پرسان پرسان مسیر راهپیمایی شهرشان را پیدا کردیم و آخرش به سیل مردم رسیدیم. انتهای مسیر راهپیمایی می رسید به "شهید آباد". با مردم همراه شدیم. پیر، جوان، زن، مرد. خیلی ها کالسکه به دست، خیلی ها ویلچر به دست، همه بادکنک به دست!
به شهید آباد که رسیدیم جمعیت متفرق شدند. من ولی دوست داشتم بروم داخل شهید آباد و فاتحه بخوانم برایشان.
بگویم همه ایران #شهید_آباد است!
دمتان گرم که نگذاشتید راهپیپایی ۲۲ بهمن برایمان یک خاطره حسرت انگیز باشد.
#دیمزن
https://eitaa.com/dimzan
دنیای یک مادر زائر
خیلی ها فکر می کنند که تا خودشان خوب نشده اند نباید بچه بیاورند.
زهرای نازنین امروز یکی از مطالب قدیمی اش را بازنشر داده بود.
چقدر زیبا این شبهه را برای خودش حل کرده.🥹
بخوانید:
﷽
-----
اصلاً فکر میکنم که چرا؟…
من که انقَدَر حقیرم، کَمَم، بدم،
سرشارم از نقص، ازجهل، از کدورت…
اصلاً من همانم که مَنْ كَانَتْ مَحَاسِنُهُ مَسَاوِيَ، فَكَيْفَ لا تَكُونُ مَسَاوِيهِ مَسَاوِيَ؛
منی که خوبیهایم زشت و بد است چه برسد به بدی ها و زشتیهایم!…
منی که در غنا و داشتن هایم فقیرم چه برسد در فقرم(۱)،
همین من که در علم و دانستنم جاهلم چه برسد به جهل و نادانسته هایم(۲)
فکر میکنم که چرا باید ادامه پیدا کنم؟…
مرا چه به تداوم، مرا چه به تکثیر
مرا چه به نسل، مرا چه به فرزند، مرا چه به #مادری…
زشت و بد در خود چه دیده که به خود اجازه و جرئت تکثیر داده است؟
اصلاً به چه امیدی؟!…
فکر میکنم
و قیافه ام در هم میرود
دارم ناامید میشوم
دارم میترسم
به چه حق و جرئتی… منِ زشت، منِ کم… این بچهها… این ادامه…
سرم مستأصل به دستانم تکیه میکند؛
شاید همزمان عقلم به دلم،
منطقم به اعتقادم…
یکهو چشمم داغ میشود
و یادم میآید که میشود دَم گرفت:
یا مُبَدِّلَ السَّیِّئات بالحَسَنات!
ای تبدیل کننده بدی ها به خوبی ها!
یا مُبَدِّلَ السَّیِّئات بالحَسَنات!
میخندم😍
ای تبدیل کننده من به این معصوم ها!
ای تبدیل کننده زشتی های من به زیباییِ این طفل ها
ای تبدیل کننده حقارت و کمی و کدورت های من به عزت و آبرو و زلالِ "ادامه" من…
اشکآلود میخندم و میگویم:
خدایا! اگر لباس مادری میپوشم، آن هم مکرراً، نه گویی که از خودپسندی و خودلایق پنداری است! نه!
که تماماً از یقین من به این نام توست پروردگار ما!
یا مُبَدِّلَ السَّیِّئات بالحَسَنات!
.
.
اصلاً یک چیز بگویم و تمامش کنم؟
مگر خودت نگفتی «إنَّ الحَسَناتِ یُذهبنَ السَّیِّئات» ؟ همانا زیبایی ها و نیکویی ها، زشتی ها و بدی ها را میبرند؟
پس بگو فرزندانم، نسلم، همان مبدَّل های زیبای زشتی های من، بیایند و زیر بغل های منِ از پای افتاده را بگیرند و با خود ببرند!
ببرند مرا به سرای رستگاری
به آستان ابدی عزت و نور
.
.
*رَبَّنا هَب لَنا مِن أَزواجِنا وَ ذُرِّیَّاتِنا قُرَّةَ أَعْیُنٍ*
.
#مادرم_باافتخار
#مادری_رشد_است
#مادری_نیمی_از_عرفان_است
#مادری_انتقال_به_نور_است
#فرزندانم_سرمایه_ام
#فرزند_نور_چشم #قرة_اعین
#یا_مبدل_السیئات_بالحسنات
#ان_الحسنات_یذهبن_السیئات
#دعا
پینوشت:
۱- إلهي أنا الْفقیر في غِنايَ فکیف لا أَكُونُ فقيراً فِي فقرِي
۲- إلهي أنا الجاهلُ في علمي فکیفَ لا أَكونُ جَهولاً فِي جهلي
۳- مدتهاست وقتی به فرزند داشتن فکر میکنم، این ذکر به ذهنم میآید: یا مُبَدِّلَ السَّیِّئات بالحسنات/خدایا زشتی های مرا، با و در این فرزندان، زیبا و زیبایی کن
و ذکر مدام من اینست:
رَبَّنا هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا وَ ذُرِّیَّاتِنا قُرَّةَ أَعْیُنٍ وَ اجْعَلْنا لِلْمُتَّقینَ إِماماً
🖋هـجرٺــــ
بله https://ble.im/hejrat_kon
ایتا @hejrat_kon
اینستاگرام @dr.mother8
*#نشر_فقط_بامنبع*