📩 رهبر انقلاب، امروز: سیزده آبان هم تجسم شرارت آمریکاست و هم تجسم ضربه خوردن و مغلوب شدن آمریکا
🔻 حضرت آیتالله خامنهای در دیدار دانشآموزان: سیزدهم آبان یک روز تاریخی است، هم تاریخی است، هم تجربهاندوز و تجربهآموز است.
تاریخی است یعنی اینکه در این روز حوادثی اتفاق افتاده که در تاریخ ماندنی است این حوادث فراموش شدنی نیست، نباید هم فراموش بشود.
تجربهآموز است چون به خاطر همین حوادث، یک واکنشهایی به وجود آمده است که آن واکنشها برای ما، برای آیندهی کشور، برای آیندهی عمرخودتان، برای آیندهی ملتتان درس است. از این تجربهها استفاده کنید. آینده مال شماهاست دیگر. این روز هم تجسم شرارت آمریکاست، هم تجسم ضربه خوردن آمریکاست، هم مغلوب شدن آمریکاست، یعنی این کسانی که خیال میکنند آمریکا یک قدرت دست نخوردنی است، به حوادث این روز که نگاه کنیم، معلوم میشود نه، کاملاً آسیبپذیر است. ۱۴۰۱/۰۸/۱۱
📡@dine_siasi
📩 رهبر انقلاب، امروز: آمریکاییها در تبلیغاتشان، تسخیر لانه جاسوسی را سرآغاز چالش میان ملت ایران و آمریکا معرفی میکنند؛ دروغ میگویند / آغاز چالش بین ملت ایران و آمریکا کودتای ۲۸ مرداد سال ۳۲ است / چرا شما علیه یک دولت ملّی که با انتخاب مردم سرِ کار آمده بود کودتا کردید و سرنگونش کردید؟ / حالا سیاستمداران آمریکا با کمال ریاکاری و بیشرمی میگویند ما طرفدار ملّت ایرانیم!
🔻 رحضرت آیتالله خامنهای در دیدار دانشآموزان: من یک وقتی به آموزش و پرورش گفتم که مضامین اسناد لانه ی جاسوسی را در کتابهای درسی بیاورید، نکردند متأسفانه، نکردند. اینها نشان میدهد که آمریکاییها در این مدتی که در ایران حضور داشتند یعنی از سال حدود مثلاً ۲۹-۲۸ و اینها چه کارهایی در ایران کردند، چه توطئههایی، چه خیانتهایی انجام دادند.
خب یک نکتهای اینجا وجود دارد در این مسئلهی تهاجم به سفارت آمریکا که درواقع گفتند لانهی جاسوسی -که همینجور هم بود-، اینکه آمریکاییها در اظهاراتشان، در تبلیغاتشان، در مصاحبههایشان، در مصاحبهای که با خود من کردند در سفر به نیویورک زمان ریاست جمهوری این حادثه را سرآغاز چالش میان ملت ایران و آمریکا معرفی میکنند. میگویند علت اینکه آمریکاییها در مقابل ملت ایران ایستادند حرکتی بود که شما در سفارت انجام دادید. یعنی حمله کردید به سفارت ما و بین ما و شما اختلاف بوجود آمد، دعوا شد و دشمنی شد. دروغ میگویند مسئله این نیست. آغاز چالش بین ملت ایران و آمریکا ۲۸ مرداد سال ۳۲ است. در ۲۸ مرداد یک حکومت ملّی سر کار بود، حکومت مصدّق یک حکومت ملّی بود. مشکلش هم با غربیها فقط مسئلهی نفت بود. نه حجتالاسلام بود، نه داعیهی اسلامخواهی داشت، فقط مسئلهی نفت بود. نفت دست انگلیسها بود. او گفت نفت دست خودمان باشد، فقط جرمش فقط این بود. آمریکاییها نشستند علیه مصدّق توطئه کردند و کودتا ایجاد کردند؛ یک کودتای عجیب و غریبی. با اینکه مصدّق با آمریکاییها خوشبین بود، نسبت به آنها اعتماد داشت، حتّی علاقه داشت، فکر میکرد دولت آمریکا در مقابل انگلیسها از او حمایت خواهند کرد. ولی اینها از پشت خنجر زدند. مصدّق و اطرافیانش و همه را دستگیر کردند. بعضی را بعدها اعدام کردند، بعضی را هم سالهای متمادی زندان کردند.
اختلاف ملّت ایران با آمریکا از روز بیست و هشت مرداد است. چرا شما علیه یک دولت ملّی که با انتخاب مردم سرِ کار آمده بود کودتا کردید و سرنگونش کردید؟ نفت را که از چنگ انگلیسها درآورده بود، دادید به یک کنسرسیومی، که در آن انگلیس بود، آمریکا بود، چند دولت دیگر بودند.
این دعوای ما با آمریکاییها شروعش از آن روز است. حالا سیاستمداران آمریکا با کمال ریاکاری و بیشرمی میگویند ما طرفدار ملّت ایرانیم! ۱۴۰۱/۰۸/۱۱
📡@dine_siasi
📩 رهبر انقلاب، امروز: در بیشتر حوادث ضدّایرانی جای پای آمریکا را میشود دید / آن وقت اینها ادعا میکنند که ما دلسوز ملت ایرانیم
🔻 حضرت آیتالله خامنهای در دیدار دانشآموزان: از اوایل انقلاب ملت ایران را تحریم کردند. در این چند سال اخیر شدیدترین تحریمها را -که خودشان گفتند هرگز در طول تاریخ هیچ ملتی این جور تحریم نشده- علیه ایران اعمال کردید.
🔹در فتنهی ۸۸ صریحاً از فتنهگرها حمایت کردید. قبل از آن اوباما به من نامه نوشته بود که ما بیاییم با شما همکاری کنیم، ما با شما دوست هستیم، به تعبیر ما قسم آیه که ما قصد سرنگون کردن شما را نداریم؛ اما تا فتنهی ۸۸ شروع شد، شروع کردند به حمایت کردن به امید اینکه شاید بتواند این فتنه به نتیجه برسد و ملت ایران را به زانو در بیاورد.
🔹شما آمریکاییها سردار رشید ما را صریحاً اعلام کردید که کشتید؛ کشتید و به آن افتخار کردید. گفتید دستور دادید. شهید سلیمانی صرفاً قهرمان ملی نبود. قهرمان منطقه بود. نقش شهید سلیمانی در رفع مشکلات چند کشور در منطقه نقش عظیم و بیهمتایی بود. شما این مرد بزرگ و همراهانش را به شهادت رساندید. شهید ابومهدی المهندس و بقیهی دیگران را.
🔹شما از قاتلان دانشمندان هستهای ما حمایت کردید. صهیونیستها دانشمندان ما را یکی یکی به شهادت رساندند و شما از آنها حمایت کردید؛ محکوم که نکردید هیچ، حمایت کردید از آنها.
🔹شما میلیاردها دلار از اموال این ملت را در کشورهای مختلف حبس کردید. چندین میلیارد که اگر این پولها در اختیار دولت خدوم مثل دولت کنونی قرار داشت خیلی کارهای خوب میتوانست با آنها انجام بدهد... غیر از آن اموالی که از اول انقلاب در آمریکا حبس شد.
🔺در بیشتر حوادث ضدّایرانی جای پای آمریکا را میشود دید. آن وقت اینها ادعا میکنند که ما دلسوز ملت ایرانیم. ۱۴۰۱/۰۸/۱۱
📡@dine_siasi
📩 رهبر انقلاب، امروز: هرگز شهادت شهید سلیمانی را فراموش نخواهیم کرد / حرفی زدهایم در این مورد، پای آن حرف ایستادهایم و در وقت خودش، سر جای خودش انشاءاللّه انجام خواهد گرفت
🔻 حضرت آیتالله خامنهای در دیدار دانشآموزان: باز دیروز مجدداً آمریکاییها گفتند که بله ما دلسوز ملت ایرانیم. دروغ محض با وقاحت تمام.
🔹البته اینها خیلی دشمنی کردند، اما به کوری چشم آنها ملت ایران بسیاری از این دشمنیها را خنثی کرد.
🔺بعضی از این حوادث هم هنوز بین ما باقی است، فراموش نکردیم. ما هرگز شهادت شهید سلیمانی را فراموش نخواهیم کرد. این را بدانند. حرفی زدهایم در این مورد، پای آن حرف ایستادهایم. در وقت خودش، سر جای خودش انشاءاللّه انجام خواهد گرفت. ۱۴۰۱/۰۸/۱۱
📡@dine_siasi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت "اینم کار خودشونه" در زمان امام حسن مجتبی علیهالسلام !
@dine_siasi
وقتی به اوباش اغتشاشگر و زامبی میگوییم داعش بهشون بر میخوره،
📌خب این هم سندش
📡@dine_siasi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدار «آرتین سرایداران» با رهبر انقلاب
🔹«آرتین سرایداران» کودک خردسال بازمانده از حادثه تروریستی حرم حضرت شاهچراغ در شیراز است که پدر، مادر و برادرش در برابر چشمان او در این حادثه به شهادت رسیدند.
🔹علی اصغر لری گویینی نیز یکی از شهدای دانشآموز این حادثه است که پدر و برادر سه ساله او نیز در این حادثه مجروح شدند.
🔸این دیدار، ظهر امروز پس از بیانات حضرت آیتالله خامنهای در جمع دانشآموزان سراسر کشور انجام شد.
📡@dine_siasi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بایدن پسرش را در عراق کشت!
🔸رئیسجمهور آمریکا در سخنرانیاش گفت که تورم در آمریکا به خاطر «جنگ عراق» بالا رفته است.
🔸او اندکی بعد گفت منظورم جنگ اوکراین بود. بایدن گفت چون پسرش را در جنگ عراق از دست داده به این جنگ فکر میکند.
🔸بایدن چند دقیقه پس از اینکه گفت پسرش در جنگ عراق مرده است، درباره مرگ پسرش بر اثر سرطان صحبت کرد!
📡@dine_siasi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فیلم رو گلشیفته در نقش یک زن مبارز کرد،
در سال 2018 بازی کرده، که از شعار « زن زندگی آزادی » استفاده شده!!
کسی هم که توهم توطئه داره و الکی دشمن خارجی میسازه هم ماییم دوستان
@dine_siasi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | صبح امروز؛ همخوانی سرود دانشآموزان در دیدار با رهبر انقلاب اسلامی. ۱۴۰۱/۰۸/۱۱
#دیدار_دانش_آموزان
📡@dine_siasi
✍ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_شانزدهم
💠 قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را میگرفت که صدای بسمه در گوشم شکست :«پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!»
و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او #هوس شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد :«من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!»
💠 ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشیاش با همان زبان دست و پا شکسته #عربی به گریه افتادم :«شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...»
اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد :«اگه میخوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!»
💠 نفهمیدم چه میگوید و دلم خیالبافی کرد میخواهد #فراریام دهد که میان گریه خندیدم و او میدانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد :«اگه شده شوهرت رو سر میبُره تا به تو برسه!»
احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینهام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر #شیعیان داریا نقشهای کشیده بود و حکمم را خواند :«اگه میخوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!»
💠 و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد :«نمیدونم تو چه #وهابی هستی که هیچی از #جهاد نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به #خدا و رسولش ایمان داری که نمیخوای رافضیها داریا رو هم مثل #کربلا و #نجف و #زینبیه به کفر بکشونن، امشب با من بیا!»
از گیجی نگاهم میفهمید حرفهایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد :«این شهر از اول #سُنی نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا میکنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده #رافضی مهاجرت کردن اینجا!»
💠 طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ میکرد که فاتحه جانم را خواندم و او بیخبر از حضور این رافضی همچنان میگفت :«حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضیها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن #ارتش_آزاد، رافضیها این شهر رو اشغال میکنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی میبرن!»
نمیفهمیدم از من چه میخواهد و در عوض ابوجعده مرا میخواست که از پشت در مستانه صدا رساند :«پس چرا نمیاید بیرون؟»
💠 از #وحشت نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد :«الان با هم میریم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت :«اینجوری هم در راه خدا #جهاد میکنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!»
تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد میکرد و او نمیفهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد :«برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!»
💠 من میان اتاق ماندم و او رفت تا #شیطان شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد :«امروز که رفتی #تظاهرات نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضیها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضیها تو حرم مراسم دارن!»
سالها بود نامی از ائمه #شیعه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام #امام_صادق (علیهالسلام) را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت.
💠 انگار هنوز #زینب مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر میزد که پایم برای بیحرمت کردن #حرم لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار میکردم که ناچار از اتاق خارج شدم.
چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و میترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبالمان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را میسوزاند.
💠 با چشمانم دور خودم میچرخیدم بلکه فرصت #فراری پیدا کنم و هر قدمی که کج میکردم میدیدم ابوجعده کنارم خرناس میکشد.
وحشت این نامرد که دورم میچرخید و مثل سگ لَهلَه میزد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد #حرم مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد.
💠 بسمه خیال میکرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد میگفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت :«میخوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»...
#ادامه_دارد
@dine_siasi
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هفدهم
💠 گنبد روشن #حرم در تاریکی چشمانم میدرخشید و از زیر روبنده از چشمان بسمه شرارت میبارید که با صدایی آهسته خبر داد :«ما تنها نیستیم، برادرامون اینجان!» و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاهمان میکردند و من تازه فهمیدم ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد #عملیاتی همراهمان آمده است.
بسمه روبندهاش را پایین کشید و رو به من تذکر داد :«تو هم بردار، اینطوری ممکنه شک کنن و نذارن وارد حرم بشیم!» با دستی که به لرزه افتاده بود، روبنده را بالا زدم، چشمانم بیاختیار به سمت حرم پرید و بسمه خبر نداشت خیالم زیر و رو شده که با سنگینی صدایش روی سرم خراب شد :«کل #رافضیهای داریا همین چند تا خونوادهایه که امشب اینجا جمع شدن! فقط کافیه همین چند نفر رو بفرستیم جهنم!»
💠 باورم نمیشد برای آدمکشی به حرم آمده و در دلش از قتل عام این #شیعیان قند آب میشد که نیشخندی نشانم داد و ذوق کرد :«همه این برادرها اسلحه دارن، فقط کافیه ما حرم رو بههم بریزیم، دیگه بقیهاش با ایناس!»
نگاهم در حدقه چشمانم از #وحشت میلرزید و میدیدم وحشیانه به سمت حرم قُشونکشی کردهاند که قلبم از تپش افتاد. ابوجعده کمی عقبتر آماده ایستاده و با نگاهش همه را میپایید که بسمه دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز میخواند :«امشب انتقام فرحان رو میگیرم!»
💠 دلم در سینه دست و پا میزد و او میخواست شیرم کند که برایم اراجیف میبافت :«سه سال پیش شوهرم تو #کربلا تیکه تیکه شد تا چندتا رافضی رو به جهنم بفرسته، امشب با خون این مرتدها انتقامش رو میگیرم! تو هم امشب میتونی انتقام رفتن شوهرت رو بگیری!»
از حرفهایش میفهمیدم شوهرش در عملیات #انتحاری کشته شده و میترسیدم برای انتحاری دیگری مرا طعمه کرده باشد که مقابل حرم قدمهایم به زمین قفل شد و او به سرعت به سمتم چرخید :«چته؟ دوباره ترسیدی؟»
💠 دلی که سالها کافر شده بود حالا برای حرم میتپید، تنم از ترس تصمیم بسمه میلرزید و او کمر به قتل شیعیان حاضر در حرم بسته بود که با نگاهش به چشمانم فرو رفت و فرمان داد :«فقط کافیه چارتا #مفاتیح پاره بشه تا تحریکشون کنیم به سمت مون حمله کنن، اونوقت مردها از بیرون وارد میشن و همهشون رو میفرستن به درک!»
چشمانش شبیه دو چاه از آتش شعله میکشید و نافرمانی نگاهم را میدید که کمی به سمت ابوجعده چرخید و بیرحمانه #تهدیدم کرد :«میخوای برگرد خونه! همین امشب دستور ذبح شوهرت تو راه #ترکیه رو میده و عقدت میکنه!»
💠 نغمه #مناجات از حرم به گوشم میرسید و چشمان ابوجعده دست از سرِ صورتم بر نمیداشت که مظلومانه زمزمه کردم :«باشه...» و به اندازه همین یک کلمه نفسم یاری کرد و بسمه همین طعمه برایش کافی بود که دوباره دستم را سمت حرم کشید. باورم نمیشد به پیشواز کشتن اینهمه انسان، یاد #خدا باشد که مرتب لبانش میجنبید و #قرآن میخواند.
پس از سالها جدایی از عشق و عقیده کودکی و نوجوانیام اینبار نه به نیت زیارت که به قصد جنایت میخواستم وارد حرم دختر #حضرت_علی (علیهالسلام) شوم که قدمهایم میلرزید.
💠 عدهای زن و کودک در حرم نشسته بودند، صدای #نوحه از سمت مردان به گوشم میرسید و عطر خنک و خوش رایحه حرم مستم کرده بود که نعره بسمه پرده پریشانیام را پاره کرد.
پرچم عزای #امام_صادق (علیهالسلام) را با یک دست از دیوار پایین کشید و بیشرمانه صدایش را بلند کرد :«جمع کنید این بساط #کفر و شرک رو!» صدای مداح کمی آهستهتر شد، زنها همه به سمت بسمه چرخیدند و من متحیر مانده بودم که به طرف قفسه ادعیه هلم داد و وحشیانه جیغ کشید :«شماها به جای قرآن مفاتیح میخونید! این کتابا همه شرکه!»
💠 میفهمیدم اسم رمز عملیات را میگوید که با آتش نگاهش دستور میداد تا مفاتیحی را پاره کنم و من با این ادعیه قد کشیده بودم که تمام تنم میلرزید و زنها همه مبهوتم شده بودند.
با قدمهایی که در زمین فرو میرفت به سمتم آمد و ظاهراً من باید #قربانی این معرکه میشدم که مفاتیحی را در دستم کوبید و با همان صدای زنانه عربده کشید :«این نسخههای کفر و شرک رو بسوزونید!»
💠 دیگر صدای #روضه ساکت شده بود، جمعیت زنان به سمتمان آمدند و بسمه فهمیده بود نمیتواند این جسد متحرک را طعمه تحریک #شیعیان کند که در شلوغی جمعیت با قدرت به پهلویم کوبید، طوریکه نالهام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر به زمین خوردم.
روی فرش سبز حرم از درد پهلو به خودم میپیچیدم و صدای بسمه را میشنیدم که با ضجه ظاهرسازی میکرد :«مسلمونا به دادم برسید! این کافرها خواهرم رو کشتن!» و بلافاصله صدای #تیراندازی، خلوت صحن و حرم را شکست...
#ادامه_دارد
@dine_siasi
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هجدهم
💠 زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند خودم را روی زمین میکشیدم بلکه راه #فراری پیدا کنم. درد پهلو نفسم را بند آورده بود، نیمخیز میشدم و حس میکردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین میشدم.
همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار میکردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبندهام افتاده و تلاش میکردم با #چادرم صورتم را بپوشانم، هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ میزدم تا بلاخره از #حرم خارج شدم.
💠 در خیابانی که نمیدانستم به کجا میرود خودم را میکشیدم، باورم نمیشد رها شده باشم و میترسیدم هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی میرفتم و قدمی #وحشتزده میچرخیدم مبادا شکارم کند.
پهلویم از درد شکسته بود، دیگر قوّتی به قدمهایم نمانده و در تاریکی و تنهایی خیابان اینهمه وحشت را زار میزدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند. جرأت نمیکردم برگردم و دیگر نمیخواستم #اسیر شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشتزده دویدم.
💠 پاهایم به هم میپیچید و هر چه تلاش میکردم تندتر بدوم تعادلم کمتر میشد و آخر درد پهلو کار خودش را کرد که قدمهایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم.
کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس و این دومین باری بود که امشب در این خیابانهای گِلی نقش زمین میشدم، خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانیام آتش گرفت. کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید :«برا چی فرار میکنی؟»
💠 صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان اجیرشدههای #وهابی آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد :«از آدمای ابوجعدهای؟»
گوشه #چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهرهام بهدرستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمهشب بهروشنی پیدا بود که محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمیزدم.
💠 خط #خون پیشانیام دلش را سوزانده و خیال میکرد وهابیام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید.
چشمان روشنش مثل آینه میدرخشید و همین آینه از دیدن #مظلومیتم شکسته بود که صدایش گرفت :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
💠 شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمیشد زنده باشد که در آغوش چشمانش دلم از حال رفت و #غریبانه ضجه زدم :«من با اونا نبودم، من داشتم فرار میکردم...» و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمیدانست با این دختر #نامحرم میان این خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر میزد بلکه کمکی پیدا کند.
میترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید. از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقبتر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بیواهمه از نگاه نامحرمی از جا بلند شوم.
💠 احساس میکردم تمام استخوانهایم در هم شکسته که زیرلب ناله میزدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین میکشیدم.
بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل #معجزه بود که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت بیصدا گریه میکردم.
💠 مرد جوانی پشت فرمان بود، در سکوت خیابانهای تاریک #داریا را طی میکردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم میچسبید که لحن نرم مصطفی به دلم نشست :«برای #زیارت اومده بودید حرم؟»
صدایش به اقتدار آن شب نبود، انگار درماندگیام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم میلرزید :«میخواید بریم بیمارستان؟» ماهها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد :«نه...»
💠 به سمتم برنمیگشت و از همان نیمرخ صورتش خجالت میکشیدم که نالهاش در گوشم مانده و او به رخم نمیکشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش #خنجر زد و باز برایم بیقراری میکرد :«خواهرم! الان کجا میخواید برسونیمتون؟»
خبر نداشت شش ماه در این شهر #زندانی و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید میدانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید :«همسرتون خبر داره اینجایید؟»
💠 در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمیکشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس #شیعیان حرم بودم که به جای جواب، معصومانه پرسیدم :«تو #حرم کسی کشته شد؟»...
#ادامه_دارد
@dine_siasi
🔺دعوت به آشوب و اغتشاش اینار توسط وریا غفوری!
🔹در حالی که اغتشاشات در حال فروکش کردن میباشد سلبریتیها ماموریت یافتن تا دوباره هیزم آتش اغتشاشات شوند! اینبار توسط وریا غفوری
🔹تا کی باید سلبریتیهای گرین کارتی کشور را به آشوب بکشند و هیچ برخوردی صورت نگیرید؟ کجای دنیا اجازه آشوب و اغتشاش به سلبریتیها میدهند؟!
📡@dine_siasi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چاپلوسی امیرعباس فخرآور برای مایک پمپئو
🔸 فخرآور، مزدور رسانهای ضدانقلاب:
🔹شما را به ایران دعوت میکنم، انقلاب در حال رخ دادن است! شما در بین مردم ایران محبوب هستید چون از برجام خارج شده و [شهید] قاسم سلیمانی را حذف کردید!
📡@dine_siasi
🔰سال ۱۳۸۸ که موساد دانشمند هستهای شهید مسعود علیمحمدی را ترور کرد، عملههای مجازی موساد گفتند: کار خودشونه و برای انحراف در اعتراضاته!
🚨 @dine_siasi
28.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 اعترافات عامل دوم عملیات تروریستی شاهچراغ (ع)
📡@dine_siasi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خط و ربط اغتشاشات و حمله تروریستی شاهچراخ در اعتراف نفر دوم این حمله
@dine_siasi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایتی از کشتهسازی ضدانقلاب در مهاباد
🚨 @dine_siasi
♦️تحلیل ٣٠ پست آخر اینترنشنال سعودی در اینستاگرام قبل و بعد از تهدیدات ایران علیه عربستان را نشان میدهد
🔹تا قبل از تهدیدات ایران ٨٠% تولید محتوا مربوط به اغتشاشات ایران بود اما بلافاصله بعد از هشدارها،در 15پست آخر تنها ۴۶% پستها مربوط به اغتشاشات ایران هست و تقریبا تولید محتوا با کاهش۵٠%مواجه شد
🚨 @dine_siasi
ملاقات روز گذشته مصی پولینژاد با برنارد لوی
برنارد لوی, تئوریسین تجزیه کشورهای اسلامی حمله به افغانستان عراق سوریه و جنگ یمن و تئوریسین جنگ تمدنهای هانتینگتون و جنگ تمدن لیبرال و تمدن اسلامی است.
او ماه های پیش نیز در اوکراین دیده شده بود
@dine_siasi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم براندازها که سناریوی کشته سازیشان را لو داد
این فیلم مربوط آشوبهای آمل در شهریور ماه است.
وقتی زمان حمله به خودروی پلیس میرسد ،یک پسر که کنار درخت ایستاده در حال بستن نقاب خود است که ناگهان یک لباس مشکی از کنار اون رد میشود و وی ناگهان به زمین میافتد
به همین دلیل است که میگوند حتی برای تماشا نیز نزدیک این تجمعات نشوید چون بهترین فرصت داعشیها برای کشته سازیست
@dine_siasi
شاهد ۱۳۶ عملنکرده رو باز کردن که یه مدرکی ضد ایران ازش پیدا کنن
دیدن قطعات ساخت همه جا هست به جز ایران
ساخت آمریکا، لهستان، چین و ...
حتی یه قطعه اش ساخته اوکراینه 😂
همه هم به صورت آنلاین قابل خریده😂
@dine_siasi
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_نوزدهم
💠 سری به نشانه منفی تکان داد و از #وحشت چشمانم به شوهرم شک کرده بود که دوباره پی سعد را گرفت :«الان همسرتون کجاست؟ میخواید باهاش تماس بگیرید؟»
شش ماه پیش سعد موبایلم را گرفته بود و خجالت میکشیدم اقرار کنم اکنون عازم #ترکیه و در راه پیوستن به #ارتش_آزاد است که باز حرف را به هوای حرم کشیدم :«اونا میخواستن همه رو بکشن...»
💠 فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمیخواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست :«هیچ غلطی نتونستن بکنن!»
جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به اینهمه آشفتگیام شک کرده بود و مصطفی میخواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد :«از چند وقت پیش که #وهابیها به بهانه تظاهرات قاطی مردم شدن، ما خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم #سیده_سکینه (علیهاالسلام) دفاع کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلافشون کردیم!»
💠 و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد :«فقط اون نامرد و زنش فرار کردن!»
یادم مانده بود از #اهل_سنت است، باورم نمیشد برای دفاع از مقدسات #شیعیان وارد میدان شده باشد و از تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود که با کلماتش قد علم کرد :«درسته ما #شیعههای داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به #حرم برسه!»
💠 و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرینزبانی ادامه داد :«خیال کردن میتونن با این کارا بین ما و شما #سُنیها اختلاف بندازن! از وقتی میبینن برادرای اهل سنت هم اومدن کمک ما #شیعهها، وحشیتر شدن!»
اینهمه درد و وحشت جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش میچشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت :«یه لحظه نگهدار سیدحسن!» طوری کلاف کلام از دستش پرید که نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله ماشین را متوقف کرد، از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید :«من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم!»
💠 دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد. حالا در این خلوت با بلایی که سعد سرش آورده بود بیشتر از حضورش #شرم میکردم که ساکت در خودم فرو رفتم. از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم و دندانهایم را به هم فشار میدادم تا نالهام بلند نشود که لطافت لحنش پلکم را گشود :«خواهرم!»
چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر و نگاهش به نرمی میلرزید. شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر روی شانهام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود که از اینهمه درماندگیام #خجالت کشیدم.
💠 خون پیشانیام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونهام برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم :«خواهرم به من بگید چی شده! والله کمکتون میکنم!» در برابر محبت بیریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و او بیکسیام را حس میکرد که بیپرده پرسید :«امشب جایی رو دارید برید؟»
و من امشب از #جهنم مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم و دیگر از در و دیوار این شهر میترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم.
💠 چانهام از شدت گریه به لرزه افتاده و او از دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و پیاده شد. دور خودش میچرخید و آتش #غیرتش در خنکای این شب پاییزی خاموش نمیشد که کتش را درآورد و دوباره به سمت ماشین برگشت.
روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید، صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانیاش از خون پُرشده و میخواست حرف دلش را بزند که به جای چشمانم به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد :«وقتی داشتن منو میرسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس میکردم دارم میمیرم، فقط به شما فکر میکردم! شب پیشش #خنجر رو از رو گلوتون برداشته بودم و میترسیدم همسرتون...»
💠 و نشد حرفش را تمام کند، یک لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره #نجیبانه قدم پس کشید، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد :«#خدا رو شکر میکنم هر بلایی سرتون اورده، هنوز زندهاید!»
هجوم گریه گلویم را پُر کرده و بهجای هر جوابی #مظلومانه نگاهش میکردم که جگرش بیشتر آتش گرفت و صورتش خیس عرق شد.
💠 رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش میخواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد :«امشب تو #حرم چی کار داشتید خواهرم؟ همسرتون خواست بیاید اونجا؟»...
#ادامه_دارد
@dine_siasi
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیستم
💠 اشکم تمام نمیشد و با نفسهایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت میخواد بره #ترکیه، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم #ایران، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!»
حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره #خنجر سعد در قلبش نشست که بیاختیار فریاد کشید :«شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد #صبرش شکسته بود که پاسخ اشکهایم را با داد و بیداد میداد :«این #تکفیری با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز #عراق وارد #سوریه شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و #داریا رو کرده انبار باروت!»
💠 نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت میکشیدم به این مرد #نامحرم بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، #خون میبارید و مصطفی ندیده از اشکهایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیدهام که گلویش را با تیغ #غیرت بریدند و صدایش زخمی شد :«اون مجبورتون کرد امشب بیاید #حرم؟»
با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش میکردم که تمنای دلم را شنید و #مردانه امانم داد :«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!»
💠 کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمیشد او هم اهل داریا باشد تا لحظهای که در #آرامش منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم.
دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل میشد. هنوز طراوت آب به تن گلدانها مانده و عطر شببوها در هوا میرقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :«مامان مهمون داریم!»
💠 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپهای مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا میآمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و میخواست صحنهسازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟»
زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این #غریبه ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بیصدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس میکرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم #شیعه هستن، امشب #وهابیها به حرم #سیده_سکینه (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانوادهشون!»
💠 جرأت نمیکردم سرم را بلند کنم، میترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره #غربت این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمیتوانستم سر پا بایستم که دستی چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
مصطفی کمی عقبتر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم #مادری کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بیمنت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟»
💠 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی میشد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از #ایران اومده!»
نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بیغیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریهاس، ولی فعلاً پیش ما میمونن!»
💠 بهقدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش #مادرانه کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانههایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت.
او بیدریغ نوازشم میکرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه میلرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال میکردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این #بهشت مست محبت این زن شده بودم.
💠 به پشت شانههایم دست میکشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر #زینبیه در دلم شکست و زبانم پیشدستی کرد :«زینب!»
از اعجاز امشب پس از سالها نذر مادرم باورم شده و نیتی با #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به #نذرم وفا میکردم که در برابر چشمان #نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم...
#ادامه_دارد
@dine_siasi