کاری با حسن رونقی پلشت ندارم
حداقل اون 9هزار نفری که لایک کردن یه زوم میکردید رو پلاک ماشین متوجه میشدید ایران نیست😐
@dine_siasi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️همسر سرلشکر شهید آقا مهدی باکری خطاب به مادر شهید آرمان علی وردی: به شما تبریک میگیم با مدال افتخاری که به درب خانه شما زده شده است
🔹تصاویری از دیدار مادران و خواهران برخی از شهدا با خانواده شهید مدافع امنیت آرمان علی وردی
🚨 @dine_siasi
سعودی نشنال یک بار این تصویر را در ۲۷ خرداد برای یک متهم به سرقت کار کرده و بار دیگر مجری این شبکه همین تصویر را برای حوادث ۸ مهرماه استفاده می کند.
سوالم اینه شما بیشرفا که میخواید دروغ بگید چرا خبر ۲۷ خرداد و اتهام سرقت را پاک نمی کنید تا تمیزتر بتونید کثافتکاری کنید؟
📡 @dine_siasi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 شهید حسن باقری:
✅ ما به خاطر هر دقیقه از انقلاب اسلامی باید شکر کنیم..
باید خودمون رو بدهکار بدونیم نه طلبکار
رسانەهای اسرائیلی: بنی گانتس وزیر دفاع در جلسەای اعلام کردە کشورش توانایی و آمادگی لازم برای اقدام نظامی علیه ایران را دارد و نقشههای لازم برای چنین اقدامی را کشیده است اما باید موضوع را با دقت بسیار و از همه ابعاد بررسی کرد.
⭕️پ.ن. آشوب ها در ایران مقدمه حمله نظامی رژیم صهیونیستی به ایران بود و اگر با موفقیت، طبق برنامه ریزی صورت کرفته پیش میرفت، قطعا پروژه حمله به ایران را اجرایی کرده بودند
☑️ @dine_siasi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نخست وزیر آینده ایران بعد از براندازی!؟
🔹 با نازنین بنیادی مترسک جدید آمریکا آشنا شوید
☑️ @dine_siasi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا حالا حتی تو فیلمهایی که توسط رسانههای ضد انقلاب منتشر شده، کسی ندیده که ماموران امنیتی و... به جز پینتبال، لانجر و ساچمهزن اسلحه دیگهای داشته باشن! ولی خیلیها مخصوصا دخترای نوجوون با اسلحه جنگی کشته شدن!
حالا اما آشوبگران رسما از اسلحههاشون رونمایی کردن. البته این کار بیشتر برای روحیه دادن به بقیه نیروهاشونه که بگن ماجرا تموم نشده؛ ولی همین که به جنایتهاشون اعتراف کردن کافیه
☑️ @dine_siasi
کانال الحدث عربستان: حمله پهپاد حوثی ها به بندر نفتی قنا در استان شبوه در جنوب یمن.
☑️ @dine_siasi
منبع مزدوران ائتلاف سعودی در یمن: یکی از حملات حوثی ها در نزدیکی کشتی انجام شد و تقریباً فاجعه ای به بار آورده و آن را مجبور به ترک بندر کرد.
☑️ @dine_siasi
عاقبت خرمقدس بازی و سین سین کردن توی هیئت اینه رفقا، عاقبت لخت شدن و بالاپایین پریدن به اسم ائمه، عاقبت عاشق و معشوق بازی بدون فکر و اندیشه و احترام
عمری حسین لقلقهی زبونت بود ولی نفهمیدی حسین شهید راه حق شد؛ نفهمیدی جمهوری اسلامی ۳۰۰ هزار شهید داد برای همین مسیر؛ بدبخت
این حرف دقیقا خلاف صحبت امام خمینی ره هستش و این احمق کاملا با هدف داره تخریب میکنه.
☑️ @dine_siasi
ادامه سکوت مسئولان قضایی در قبال دروغپردازی سلبریتیها و موج سواری شبکههای معاند
🔸در شرایطی که ظاهرا هیچ مرجع رسمی برای رسیدگی به انتشار دروغ و تهمت به نظام مقدس جمهوری اسلامی وجود ندارد، این بار یحیی گل محمدی تصویر ۴ ماه پیش یک دزد را که به کمک مردم دستگیر شده و به یک میله دستبند شده بود، به حوادث مسلحانه اخیر در زاهدان نسبت داد!
🔸شبکه سعودی اینترنشنال هم فرصت طلبانه این دروغ و تحریک و تهمت سرمربی فوتبال پرسپولیس علیه کشور را پوشش داد.
🔸مسئولین قوه قضاییه تا این لحظه مثل سایر دروغ های سلبریتی ها و چهره های سیاسی تنها نظاره گر اتهامات مکرر این افراد کم سواد به ایران است.
☑️ @dine_siasi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جناب شریفی زارچی هستن (مدیر اپلیکیشن ماسک و لیدر اغتشاشات داعشجویی شریف)
اعتراف میکنه که بدون هماهنگی ۴۳ تا شهر رو سیاه کردیم....
و وزارت بهداشت و ستاد کرونا رو به این نتیجه رسوندیم که این شهرها رو قرنطینه کنن!
بعد از اون ۴۳ تا ۲۰ تا رو که وضعیتشون بهتر شده بود رو نمودار کردیم دادیم به رییس جمهور و مجوز قرنطینه ۱۶۰ شهر دیگه رو گرفتیم😐😐
اون موقع با این کارهای دروغشون کسب و کار مردم رو به فنا دادن حالا هم داره با لیدری داعشجویان فضای دانشگاه رو ناامن میکنه
☑️ @dine_siasi
⭕️ بسم الله القاصم الجبارین
🔻فهرست کنیم:
۱- انفجار و نشت آمونیاک در کارخانه یک صنعتی، در شمال سرزمینهای اشغالی (شهرک کریات شیمونه)؛ پنج واحد آتشنشانی به محل انفجار اعزام شدند
۲- انبار تسلیحات سعودی در شهر مارب با موشکهای بالستیک مورد هدف قرار گرفت و منهدم شد؛ سامانههای پدافندی آمریکایی/صهیونیستی طبق معمول در رهگیری موشکهای فوقالذکر ناموفق بودند
۳- ساختمان محل استقرار افسران سیا و موساد در منطقه داونتاون دبی مورد هدف قرار گرفت و دچار آتشسوزی گسترده شد
۴- زیردریایی هستهای HMS Victorious انگلیس دچار انفجار و آتشسوزی شد
۵- یک افسر سیا در بغداد، منطقه «کاردا خارج»، به هلاکت رسید
۶- یک افسر سازمان اطلاعاتی ارتش کانادا به نام اریک شیونگ، در بغداد به هلاکت رسید
٧- مریم علوی طالقانی عضو شورای مرکزی سازمان تروریستی منافقین(مجاهدین)خلق به هلاکت رسید.
٨- به دلیل احتمال وقوع یک اتفاق، نخستوزیر انگلیس از کنفرانس COP27 توسط ماموران امنیتی به بیرون از محل سالن، فراری داده شد
٩- ارتش ایالات متحده در ۲۴ ساعت گذشته حداقل ۱۱ پیام اضطراری EAM صادرکرده است.
EAM:Emergency Action Messega
١٠- يک پالایشگاه در کالیفرنیای امریکا طعمه حریق شد
۱۱- یک آتش سوزی گسترده در مجاورت نیروگاه اتمی دیامونا
🔥هرکس بادبکاردطوفان درومیکند
و این داستان ادامه دارد...
📡@dine_siasi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انقلابی های عزیز یه خورده درک داشته باشید و تو مسائل خصوصی دیگران دخالت نکنید.
مثلا اگه زینب موسوی با سوشا مکانی همچین شوخی میکنه یه مساله بین برانداز هاست.
به ما ربطی نداره:)))
📡@dine_siasi
فَمَعَکُمْ مَعَکُمْ لاَ مَعَ غَیْرِکُمْ
فقط خواستم بگویم
با آنهایی که دوستت ندارند
هیچ نسبتی ندارم ..
#آقای_من❤️
📡@dine_siasi
https://instagram.com/stories/dine_siasi5/2968357201645425602?utm_source=ig_story_item_share&igshid=MDJmNzVkMjY=
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_دوم
💠 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهانکاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد :«داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا میخوای بیای؟»
از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بیصدایم مقاومت مصطفی را شکست که بیهیچ حرفی سر جایش نشست و میدیدم زیر پردهای از خنده، نگاهش میدرخشد و بهنرمی میلرزد.
💠 مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل بهزحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت.
باران #احساسش به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد :«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح میکردم.»
💠 و من از همان سحر #حرم منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح #عشقش را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید :«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.»
نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمشبخش صدایش جانم را نوازش داد :«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، میتونید تا آخر عمر بهم #اعتماد کنید؟»
💠 طعم #عشقش به کام دلم بهقدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لبهایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت.
در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر #رهبری در زینبیه عقد کردیم.
💠 کنارم که نشست گرمای شانههایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در #زینبیه بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین #عاشقانهاش را خرج کرد :«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!»
از حرارت لمس احساسش، گرمای #عشقش در تمام رگهایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربهای شیشههای اتاق را در هم شکست.
💠 مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانههایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم.
بدنمان بین پایههای صندلی و میز شیشهای سفره #عقد مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس میلرزید و همچنان رگبار #گلوله به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره میخورد.
💠 ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد #وحشتزدهاش را میشنیدم :«از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!» مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم میکرد :«زینب حالت خوبه؟»
زبانم به سقف دهانم چسبیده و او میخواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانههایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید.
💠 مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجرههای بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را میکوبید که جیغم در گلو خفه شد.
مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر #رهبری گوشه یکی از اتاقها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید.
💠 مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی #دامادیاش هراسان دنبال اسلحهای میگشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید :«این بیشرفها دارن با #مسلسل و دوشکا میزنن، ما با کلت چیکار میخوایم بکنیم؟»
روحانی مسئول دفتر تلاش میکرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجرههای دفتر را به رگبار بسته بودند.
💠 مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنهای دید که لبهایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد :«اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟»
من نمیدانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری #دمشق عادت #تروریستها شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند :«میخوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!»
💠 و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشیگری ناگهانیشان را تحلیل کرد :«هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم #رهبری ایران میبینن! دستشون به #حضرت_آقا نمیرسه، دفترش رو میکوبن!»
سرسام مسلسلها لحظهای قطع نمیشد، میترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها #زن جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم میلرزیدم.
💠 چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونههای مصطفی از #غیرت همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش میچرخید.
از صحبتهای درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خواندهاند که یکیشان با #تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد :«ما ده دیقه دیگه بیشتر نمیتونیم #مقاومت کنیم!»...
#ادامه_دارد
@dine_siasi
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_سوم
💠 مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد :«یا اینجا همهمون رو سر میبرن یا #اسیر میکنن! یه کاری کنید!»
دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را بههم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد :«نمیبینی زن و مادرم چه حالی دارن؟ چرا بیشتر تنشون رو میلرزونی؟»
💠 ابوالفضل تلاش میکرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید :«فکر میکنی سه ماه پیش چجوری ۴۸ تا زائر #ایرانی رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره!»
ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بیتوجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند :«بچهها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمیتونن بیان، با تک تیرانداز میزنن.»
💠 مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتیجه گرفت :«بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.»
و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد :«اگه یه آرپیجی باشه، خودم میزنم!»
💠 انگار مچ دستان #مردانهاش در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت :«من میرم آرپیجی رو ازشون بگیرم.»
روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد :«در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز میزنه!»
💠 و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد :«شما کلتت رو بده من پوشش میدم!»
تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجرهها و دیوار ساختمان میخورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر میشد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد.
💠 مصطفی با گامهای بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را میشنید که به سمتم چرخید، آسمان چشمان روشنش از #عشق ستاره باران شده بود و با همان ستارهها به رویم چشمک میزد.
تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد. یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدی رفت و او بیآنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد.
💠 دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال میزدم که او هم از دست چشمانم رفت.
پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمیخواستم مقابل اینهمه غریبه گریه کنم که اشکهایم همه #خون میشد و در گلو میریخت، چند دقیقه بیشتر از مَحرم شدنمان نگذشته و دامادم به #قتلگاه رفته بود.
💠 کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی میکرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند.
ندیده تصور میکردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمیدانستم چند نفر او را هدف گرفتهاند که کاسه #صبرم شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد.
💠 مادرش سرم را در آغوشش گرفته و حساب گلولهها از دستم رفته بود که میان گریه به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) التماس میکردم برادر و همسرم را به من برگرداند.
صدای بعضی گلولهها تک تک شنیده میشد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد :«ماشاءالله! کورشون کرده!»
💠 با گریه نگاهش میکردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود که بهسرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد :«خونه نیس، لونه زنبوره!»
خط گلولهها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس میکردم کار مصطفی را ساختهاند که باز به جان دفتر #رهبری افتادهاند و هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد.
💠 هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانیاش عرق میرفت، گوشهای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفسنفس میزد.
یک دستش آرپیجی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت. باورم نمیشد دوباره قامت بلندش را میبینم، اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بیتوجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد.
💠 آرپیجی روی شانهاش بود، با دقت هدفگیری میکرد و فعلاً نمیخواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد :«برید بیرون!»...
#ادامه_دارد
@dine_siasi
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_چهارم
💠 من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریاد کشید :«برید پایین، ابوالفضل پوشش میده از ساختمون خارج شید!»
دلم نمیآمد در هدف تیر #تکفیریها تنهایش بگذارم و باید میرفتیم که قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم.
💠 در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرّش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه کوبید و بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راهپله بلند شد :«سریعتر بیاید!»
شیب پلهها به پایم میپچید، باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین میرفتم و مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بلاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم.
💠 ظاهراً هدفگیری مصطفی کار خودش را کرده بود که صدای تیراندازی تمام شد، ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت میچرخید تا کسی شکارمان نکند و با همین #وحشت از در خارج شدیم.
چند نفر از رزمندگان #مقاومت مردمی طول خیابان را پوشش میدادند تا بلاخره به خانه رسیدیم و ابوالفضل به دنبال مصطفی برگشت.
💠 یک ساعت با همان لباس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم چیده بودم، گریه میکردم و مادرش با آیهآیه #قرآن دلداریام میداد که هر دو با هم از در وارد شدند.
مثل #رؤیا بود که از این معرکه خسته و خاکی ولی سالم برگشتند و همان رفتنشان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لبهایم نمیآمد و اشک چشمم تمام نمیشد.
💠 ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که میلنگید و همانجا پای در روی زمین نشست، اما مصطفی قلبش برای اشکهایم گرفته بود که تنها وارد اتاق شد، در را پشت سرش بست و بیهیچ حرفی مقابل پایم روی زمین نشست.
برای اولین بار هر دو دستم را گرفت و انگار عطش #عشقش فروکش نمیکرد که با نرمی نگاهش چشمانم را نوازش میکرد و باز حریف ترس ریخته در جانم نمیشد که سرش را کج کرد و آهسته پرسید :«چیکار کنم دیگه گریه نکنی؟»
💠 به چشمانش نگاه میکردم و میترسیدم این چشمها از دستم برود که با هر پلک اشکم بیشتر میچکید و او دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که غمزده خندید و نازم را کشید :«هر کاری بگی میکنم، فقط یه بار بخند!»
لحنش شبیه شربت قند و گلاب، خوش عطر و طعم بود که لبهایم بیاختیار به رویش خندید و همین خنده دلش را خنک کرد که هر دو دستم را با یک دستش گرفت و دست دیگر را به سمت چشمانم بلند کرد، بهجای اشک از روی گونه تا زیر چانهام دست کشید و دلبرانه پرسید :«ممنونم که خندیدی! حالا بگو چی کار کنم؟»
💠 اینهمه زخمی که روی دلم مانده بود مرهمی جز #حرم نداشت که در آغوش چشمانش حرف دلم را زدم :«میشه منو ببری حرم؟» و ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمیآوردم که آینه نگاهش شکست، دستش از روی صورتم پایین آمد و چشمانش #شرمنده به زیر افتاد.
هنوز خاک درگیری روی موهایش مانده و تازه دیدم گوشه گردنش خراش بلندی خورده و خط نازکی از #خون روی یقه پیراهن سفیدش افتاده بود که صدا زدم :«مصطفی! گردنت چی شده؟»
💠 بیتوجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شیشه #شرمی که در گلویش مانده بود، صدایش به خسخس افتاد :«هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگشون دراوردم! الان که نمیدونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر #سید_علی_خامنهای بود، همه جا رو به گلوله بستن! حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟»
میدانستم نمیشود و دلم بیاختیار بهانهگیر #حرم شده بود که با همه احساسم پرسیدم :«میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟»
💠 از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید :«چرا نمیشه عزیزدلم؟» در سکوتی ساده محو چشمانم شده و حرفی پشت لبهایش بیقراری میکرد که کسی به در اتاق زد.
هر دو به سمت در چرخیدیم و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشید و همزمان پاسخ داد :«دارم میام!» باورم نمیشد دوباره میخواهد برود که دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم.
💠 چند قدمی دنبالش رفتم و صدای قلبم را شنید که به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد :«#زینبیه گُر گرفته، باید بریم!»
هنوز پیراهن #دامادی به تنش بود، دلم راضی نمیشد راهیاش کنم و پای حرم در میان بود که قلبم را قربانی #حضرت_زینب (علیهاالسلام) کردم و بیصدا پرسیدم :«قول دادی به نیتم #زیارت کنی، یادت نمیره؟»
💠 دستش به سمت دستگیره رفت و #عاشقانه عهد بست :«به چشمای قشنگت قسم میخورم همین امشب به نیتت زیارت کنم!»
و دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود که با متانت از در بیرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست...
#ادامه_دارد
@dine_siasi
📣پردهبرداریِ قربانیان از جنایتهای خدانور/ از سرقت به عنف تا عضویت در باند مسلحانه
🔺یاغی مشهور شیرآباد که این روزها شبکههای معاند تلاش دارند او را مظلوم جلوه داده و خوی یاغیگری او را تلطیف کنند، نه تنها یک سارق مسلح و بیرحم نسبت به بانوان بلکه یک جنایتکار وحشی است که قربانیان او را بهتر به دنیا معرفی میکنند.
اما جنایتهای یاغی چیست؟
🔺م.د یکی از مالباختگان میگوید: چند روز است که عکس خدانور را در صفحات مجازی به عنوان شهید و نماد مظلومیت میبینم بسیار ناراحتم، یاغی اینقدر مردم شیرآباد را اذیت کرده که هیچ یک از مردم محله برای مرگ او ناراحت نمیشوند.
🔺از من یک خودروی پژو به قیمت بیش از ۱۵۰ میلیون تومان بهصورت مسلحانه سرقت کرده؛ وقتی متوجه شدم هویت مستعار او یاغی است به هر کس که گفتم انگار همه مردم شیرآباد انگار او را میشناختند و گفتند حتی بانوان شیرآبادی از شر او در امان نبودند، سرقت به عنف از نوامسین بزرگان شیرآباد یکی از جنایتهای او بود، انگشتر و طلا از دست و گردن زنان میربود هیچکس هم جرات شکایت از او نداشت.
🔺خانم س- م نیز یکی دیگر از شاکیهاست که با تهدید سلاح، گوشی فرزندش را سرقت کردهاند، روزی که او را دستگیر کردند گفتند که او به یاغی مشهور است، ظاهرا خودش اعتراف کرده که گوسفند، موتور و گوشی هم سرقت کرده است.
🔺بهدلیل اینکه صادق کبدانی عضو یک باند مسلحانه سرقت است و سایر اعضا و سارقان هنوز دستگیر نشده و افراد خطرناکی هستند بسیاری از مالباختهها حاضر نشدند تصویرشان پخش شود.
📡@dine_siasi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 استوری | دیدم قهرمان دنیا را
در حرم لا به لای مردم بود
روی قلبش مدال زرینِ
خادمی امام هشتم بود
•شهیدحاج قاسم…
•
#ساعت_دلتنگی
#به_وقت_حاج_قاسم۱:۲۰🕐
📡@dine_siasi