سلام سلامم💘✨️
اگه میخواید بسته تون سه شنبه ارسال بشه تا امشب سفارشاتون رو ثبت کنیدد🙌🏻‼️
خب سلااام🤍!
میخوام یه کتاب معرفی کنم که اینروزا فیلمش حسابی سروصدا کردهه😭✅
4.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شما وجنات این بچهرو ببینید😭🤌🏻
بریم برای معرفیییی
سودابه دختر یک خانواده ی تحصیلکرده و پولدار است. ولی برای ازدواج پسری را انتخاب کرده و عاشقش شده که درس نخوانده و به همین دلیل خانواده سودابه مخالف ازدواج آن ها هستند چون درس و تحصیل برایشان الویت دارد. در همین بگو مگوها سودابه اعتراض میکند که مگر زمان عهدبوقه که برای ازدواج من تصمیم میگیرید . همین عمه جان یک زمانی عاشق شد و با عقل خودش ازدواج کرد. اینجا مادر سودابه تصمیم مهمی گرفت. به او گفت با عمه صحبت کن اگر گفت ازدواج کن ما هم قبول میکنیم. عمه محبوبه با برادر خودش یعنی پدر سودابه زندگی میکند، برای همین مادر سودابه میرود و عمه را می آورد تا با سودایه صحبت کن.
ماجرا از همینجا شروع میشود. عمه محبوبه ی ۸۰ ساله با یک صندوق عصا زنان پیش سودابه می اید تا ماجرای عاشق شدن و زندگی اش را تعریف کند ...
بهار بود سودابه جان، بهار. اى لعنت براين بهاركه من هنوز عاشقش هستم. )
اوايل سلطنت رضا بود. همين قدر مى دانم كه چند از تاجكَذارى او مى گذشت. چند سال، چهار سال؟ پنج سال؟ سه سال؟ نمى دانم. از من نيرس كى قاجار رفت وكى رضاشاه آمد. سر وصدا وتق وتوق بود. حرف از رفتن قاجار بود. حرف از سردار سپه بود. حرف از تاجكَذارى رضاخان بود ولى من نمى دانم. انكَار در اين دنيا نبودم. در دنيايى ديكَر بودم. آنچه دلم مى خواست همان در يادم مانده.
12.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بقول چاووشی که میگه تو شمس منی من خورشید پرستم🫠❤️
همه چیز عادی بود تا اینکه خبر رسید برایم میخواد خواستگار بیاید . پسر عطاءالدوله که ۱۵ سال از من بزرگتر است و زنش را سر زا از دست داده. خانه ی ما آشوب شد. همه به تکاپو افتادند. مادر بااینکه حامله بود، ولی دائم نگران من واینکه لباس خوبی برای خواستگاری ندارم که در شان دختر نصیرالملک باشد، برای همین دایه را فرستاد پی خیاط عمه با اینکه دل خوشی از او نداشت اما خیلی عمه کارش حرف نداشت. خیاط آمد و کار ما تمام نشد.هنوز لباس جای کار داشت. همان موقع من میخواستم بروم خانه ی خواهرم و خیاط اصرار که لطفا پیغام مرا به نجار سر بازار برسانید که به پسر و عروسم بگوید من اینجا میمانم. قبول کردیم . با کالسکه سر بازار ایستادیم تا خبر را برسانم ولی نمیدانستم قرار است با دیدن پسری که در نجاری کار میکند دلم را از کف بدهم ...