eitaa logo
کتابفروشیِ‌‌دِیزی‌مون
3.5هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
352 ویدیو
1 فایل
‹ بـنـام‌او › مـن پـَریـسـام، و اینجـا کتـاب‌فـروشـی‌منـه🫶🏻>> بـا خـوندن هـر داستـان تـو یِ دنـیای دیگـه سفـر کنیـد؛🪞🦢 _ارتباط‌با‌مـن: @moon_ad _رضایتِ‌قلـب‌ها: @rezayat_book 'ارسال چهارشنبه ها 'ارسال‌ازتـهران📦 'تبادل⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
12.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بقول چاووشی که میگه تو شمس منی من خورشید پرستم🫠❤️ همه چیز عادی بود‌ تا اینکه خبر رسید برایم میخواد خواستگار بیاید . پسر عطاءالدوله که ۱۵ سال از من بزرگ‌تر است و زنش را سر زا از دست داده. خانه ی ما آشوب شد. همه به تکاپو افتادند. مادر با‌اینکه حامله بود، ولی دائم نگران من و‌اینکه لباس خوبی برای خواستگاری ندارم که در شان دختر نصیرالملک باشد، برای همین دایه را فرستاد پی خیاط عمه با اینکه دل خوشی از او نداشت اما خیلی عمه کارش حرف نداشت. خیاط آمد و کار ما تمام نشد.هنوز لباس جای کار داشت. همان موقع من میخواستم بروم خانه ی خواهرم و ‌‌خیاط اصرار که لطفا پیغام مرا به نجار سر بازار برسانید که به پسر و عروسم بگوید من اینجا میمانم. قبول کردیم . با کالسکه سر بازار ایستادیم تا خبر را برسانم ولی نمیدانستم قرار است با دیدن پسری که در نجاری کار میکند دلم را از کف بدهم ‌...
6.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"بامداد خمار" "متن‌کامل|💗🥞" تعـدادصفـحات:۴۳۹|🌝🌷 نویــسنده:فتانه‌حاج‌سیدجوادی|🌱📝 انتشـارات:|🌿🦦 ژانـر:عاشقانه،ادبیات‌فارسی،درام|🤍✨ قیمت‌قبل‌ازتخفیف:۶۰۰/۰۰۰تومان قیمت‌بعدازتخفیف:۵۶۸/۰۰۰تومان برای داشتنش من‌اینجام|👇🏻🫀 @moon_ad https://eitaa.com/joinchat/2063532783C8478db537b
کتاباتونن💘✋🏻 [این بسته ها مال هفته ی قبل بوده]
سلام سلاام✨️🙌🏻 چخبرا؟! کیا فردا تعطیلن؟! من که باید برم مدرسه😩😶‍🌫️
ولی خب شنیدم امتحاناتون داره تموم می‌شه پس به این مناسبت شااااهکار اوردیم براتوون🤭‼️
میبینم که بیشترتون می‌شناسید این شاهکارو😭🤌🏻
کتاب جنبه های مختلفی داره و صرفا یه عاشقانه فانتزی نیست، درگیری های سلطنتی و مردم های بی گناهی که توسط یه پادشاه ظالم در حال اذیت شدن هستن، موارد این چنینی که میتونه نشون بده داستان کتاب که حجم کمی هم نداره کلی اتفاقات قراره داخلش رخ بدن🤌🏻👀
ترسیده‌ام! با اینکه بارها اینکارو انجام دادم و میدونم باید چطوری رفتار کنم اما این دفعه استرس متفاوتی به جونم افتاده...لباسی که امشب پوشیدم مخصوص همینکاره، باید وارد اون مهمونی بشم، خوانندگی کنم، توجه اون یه فرد مورد نظرو جلب کنم و ادامه داستان. ولی انتظار اینو نداشتم که همون بدو ورود به یکی برخورد کنم و حس کنم که از همین اول ماموریت لو رفتم!🕵🏻‍♀️
4.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سعی میکنم عادی جلوه کنم و از کنارش روی پلکان رد بشم و برم ولی همون لحظه با صدای بم و عمیقش جلومو میگیره و سعی میکنه روبند قرمز رنگی رو که روی صورتم زدم کنار بزنه اما سریع دستش رو نگه میدارم و میگم که روبند بخشی از اجرای امشب منه! و راهم رو میکشم و میرم داخل سالن، وقتی داخل میشم و چهره مورد نظرم رو نمیبینم عصبی میشم و سعی میکنم یواشکی پیداش کنم و در عین حال به سمت بخش اجرا میرم تا مراسم امشب رو شروع کنم تا اینکه چشمم بهش میخوره، طارِک رِلِکن.