eitaa logo
کتابفروشیِ‌‌دِیزی‌مون
3.5هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
352 ویدیو
1 فایل
‹ بـنـام‌او › مـن پـَریـسـام، و اینجـا کتـاب‌فـروشـی‌منـه🫶🏻>> بـا خـوندن هـر داستـان تـو یِ دنـیای دیگـه سفـر کنیـد؛🪞🦢 _ارتباط‌با‌مـن: @moon_ad _رضایتِ‌قلـب‌ها: @rezayat_book 'ارسال چهارشنبه ها 'ارسال‌ازتـهران📦 'تبادل⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
میبینم که بیشترتون می‌شناسید این شاهکارو😭🤌🏻
کتاب جنبه های مختلفی داره و صرفا یه عاشقانه فانتزی نیست، درگیری های سلطنتی و مردم های بی گناهی که توسط یه پادشاه ظالم در حال اذیت شدن هستن، موارد این چنینی که میتونه نشون بده داستان کتاب که حجم کمی هم نداره کلی اتفاقات قراره داخلش رخ بدن🤌🏻👀
ترسیده‌ام! با اینکه بارها اینکارو انجام دادم و میدونم باید چطوری رفتار کنم اما این دفعه استرس متفاوتی به جونم افتاده...لباسی که امشب پوشیدم مخصوص همینکاره، باید وارد اون مهمونی بشم، خوانندگی کنم، توجه اون یه فرد مورد نظرو جلب کنم و ادامه داستان. ولی انتظار اینو نداشتم که همون بدو ورود به یکی برخورد کنم و حس کنم که از همین اول ماموریت لو رفتم!🕵🏻‍♀️
4.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سعی میکنم عادی جلوه کنم و از کنارش روی پلکان رد بشم و برم ولی همون لحظه با صدای بم و عمیقش جلومو میگیره و سعی میکنه روبند قرمز رنگی رو که روی صورتم زدم کنار بزنه اما سریع دستش رو نگه میدارم و میگم که روبند بخشی از اجرای امشب منه! و راهم رو میکشم و میرم داخل سالن، وقتی داخل میشم و چهره مورد نظرم رو نمیبینم عصبی میشم و سعی میکنم یواشکی پیداش کنم و در عین حال به سمت بخش اجرا میرم تا مراسم امشب رو شروع کنم تا اینکه چشمم بهش میخوره، طارِک رِلِکن.
همه‌ی اینکارا بخاطر اونو و اگه گیر بیفتم. . ‌ مهم نیست! میخوام توجهش رو جلب کنم و متوجه من بشه، باید متوجه من بشه! و همینطور هم میشه... زمانی که شروع میکنم و موسیقی رو مینوازم و تموم میشه میبینم که همگی به من زل زدن از جمله طارک، اما...
اما  فرد دیگه ای هم توجهش بهم جلب شده که از این وضعیت خوشم نمیاد، همون مردی که روی پلکان مسیر منو سد کرد، حالا برگشته و حواسش هم به منه، این چیز خوبی نیست. به هرحال بعد اجرا به سمت سرویس بهداشتی میرم و خوب میدونم طارک هم قراره دنبالم کنه و دیر یا زود بیاد داخل. . ‌
این کارشه ، به کسایی که خوشش میاد نزدیک میشه، و به طرز عجیبی بعدش دیگه کسی از اون افراد چیزی نمیشنوه؛ جالبه ولی امشب از این خبرا نیست، امشب طارک با کسی درمیوفته که قراره خونش رو بریزه، دستش رو قطع کنه و با خودش ببره و از شر جسدش خلاص بشه! در سرویس باز میشه و چهره خشنش رو از فاصله ای نه چندان دور میتونم ببینم، خب طعمه توی تور افتاد، حالا وقت زیادی ندارم و وقتی بهم نزدیک میشه تا پیشنهاد های کثیفش رو بهم بده سعی میکنم آروم بمونم و دستم رو به سمت خنجری میبرم که زیر لباسم پنهون کردم‼️
اما در همون لحظه در یهو باز میشه و حدس بزن کی اونجاست؟! همون مرد ... اما نیومده بود بهم حمله کنه یا جلومو بگیره، صرفا داخل شد و جلوی هر اتفاقی که قرار بود بیوفته رو گرفت و حالا باید از اونجا خارج میشدم، به هرحال طارک دنبالم میاد. . . !
سریع به سمت شب تاریک و برفی قدم میذارم و سعی میکنم زودتر از اونجا دور بشم اما نه اونقدر سریع که طارک نتونه پیدام کنه! از مغازه هایی که توی خاموشی به سر میبرن رد میشم و رد چکمه هام روی برف های سرد و یخ زده میوفتن و از پله های گودال بلا و بالاتر میرم تا به طبقه های بالاتر میرسم، جایی که بالاخره نزدیک میشه، منتظر میمونم تا نزدیک تر بیاد که یهو دستش به پشت گردنم میخوره و محکم منو به دیوار می‌کوبه!
وقتی به فکرم میاد که با چند نفر دیگه اینکارو کرده خونم به جوش میاد، همون لحظه کلاهک مخفی که روی دندونم بود رو با فشار دهن فعال میکنم و وردی رو به زبون میارم و خدای کلود (خدای هوا) رو به جونش میندازم تا تمام هوا رو از ریه هاش بکشه بیرون! همینه، حالا دیگه توی چنگ خودمه، کارمو باهاش آهسته پیش میبرم، زخم های زیاد بهش میزنم، حرفایی که تو دلم بود رو بهش میزنم و از اینکار لذت میبرم ولی وقت تنگه، پس دستش رو میبرم، حرف آخرم رو بهش میزنم و میگم که خانواده‌ش بهش سلام رسوندن و بعد می‌کشمش. جسد رو بلند میکنم و از بالای دیوار پرتش میکنم توی پرتگاه.
کارم تموم شده و میخوام از اونجا دور بشم که تیکه کاغذی روی دیوار توجهم رو جلب میکنه. اعلامیه ای از طرف پادشاهی، برای دستگیری گروه "فی‌یردوات" گروهی که من عضوش هستم. از حرصم کاغذو میکنم و میذارم توی جیبم و برمیگردم تا از اونجا دور بشم که به جسمی سخت برخورد میکنم و دستی دور مچم گره میخوره... خودشه،‼️ از من بلندتره، مسلما زورم بهش نمیرسه ولی قرار نیست بذارم همینطوری کارمو یکسره کنه...اما بهش نمیاد که بخواد بجنگه، درسته همین الان من یه فرد بنیادین رو کشتم و از دره پرت کردم پایین ولی خب... در کمال تعجب باهام کاری نمیکنه، انگار که... انگار که خودش هم با کارم موافق بوده، کاری بهم نداره. با دقت نگاهش میکنم، مهری توی گوشش نداره که نشون دهنده قدرتش باشه اما من اونقدر احمق نیستم که فکر کنم طرف ناله! ولی درکمال تعجب دستم رو ول میکنه و صرفا میگه یه مرد بنیادین اون پایین افتاده و مرده منم میگم والا کسی رو ندیدم همین الان از اونجا اومدم. بعد به ارومی ازش جدا میشم و راهم رو میکشم و میرم، با این امید که زنده گذاشتنش بعدا برام دردسر نشه!