2.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شنیدم دنبال یه کتاب با همچین وایبی بودی🌚🥀
راستی عزیزانی که میخوان چهارشنبه کتاباشون ارسال بشه حتما تا آخر امشب ثبت سفارش رو انجام بدن و احتمالا هفته ی بعدی به دلیل امتحانات ترم ارسالی نخواهیم داشت🙌🏻😩
1.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کتاب امروزمون اسمش بلادونا ست ک از نشر مجازیه
ژانر عاشقانه،دارک فانتزی،گوتیک🥀🌚
از الان میخوام قانعتون کنم با چندتا عکس که هم وایب کتابه برید و بخونیدش🤣🤌🏻😩
این داستان به طرز باورنکردنیی و تصورانگیزی خوبه.
خدایا من عاشق همهچیشم!
فضاش دقیقاً همون حالوهوای گوتیک و ارواحه. عاشق اینم که یه خانواده با یه گذشتهی تاریک، یه عمارت قدیمی پر از ارواح بیقرار داره.
همهچی زنده و واقعی به نظر میرسه، جوری که خود فضا داستانو به یه مسیر ترسناکِ قشنگ و هیجانانگیز میبره.
569.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سیگنا فارو زمانی که دو ماهه بود کل خانوادهش رو توی مهمونی که خودشون برگزار کرده بودن از دست داد، با اینکه سنی نداشت میتونست حضور مرگ و سایه های تاریکش رو حس کنه که توی مهمونی چرخ میزد و جون افراد رو میگرفت و قبض روح میکردشون، از جمله مادر خودش رو... از اون شب سیگنا زندگیش رو پیش سرپرست های مختلفی گذروند تا 20 سالش بشه و بتونه به عمارت و ثروت خودش برسه، ثروتی که از طرف خاندان و مادرش براش باقی مونده بود ولی تا به اون سن نمیرسید نمیتونست بهشون برسه، و سرپرستی که اونو تا به اون سن نگه داره میتونست مقرری چشمگیری داشته باشه، البته "اگه" زنده میموند تا سیگنا بیست سالش بشه!
6.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرکسی که از اون دختر مراقبت میکرد بالاخره با مرگی مواجه میشد و نمیتونست مدت زیادی زنده بمونه، انقدری این اتفاق افتاد که شایعه های پراکنده شد که سیگنا نفرین شدهس! سیگنا نیازی نداشت که این حرفارو بشنوه چون خودش میدونست که مرگ بازی کثیفی رو باهاش شروع کرده، اولین بار توی 5 سالگیش بود که از پله ها افتاد و گردنش شکست و مُرد! اما دقایقی بعد دوباره جسمش به حالت عادی برگشت و زنده شد، سیگنا فارو دختری بود که نمیتونست بمیره ولی هرجایی که میرفت مرگ رو با خودش میبرد! و حالا، پیش خاله مگدا بود، زنی غر غرو و بی اعصاب که کلا سینگارو به چشم جادوگیر میدید‼️
اون از این وضعیت خسته شده بود و میخواست این دفعه واقعااا با مرگ رو به رو بشه، باهاش حرف بزنه تا دست از سرش برداره چون هردفعه که سینگا پاشو به دنیای میانی میذاشت اونو میدید، با اون سایه های تاریک و جسمی که انگار شنلی از جنس تاریکی داشت. میگفتن که 5 دانه از توت وحشی بلادونا کافی بود که یه انسان بالغ رو از پا دربیاره، برای همین سینگا از بلادونا برای خودش چایی درست کرد و نوشید و طولی نکشید که بدنش کرخت شد و بعدش... مرد. سایه های مرگ از تاریکی خونه بیرون اومدن با صدایی بم و سرد خطاب به سینگا گفت "ترجیح میدم هردفعه که دلت خواست منو احضار نکنی، من خیلی سرم شلوغه" سینگا از صدای مرگ ترسی نداشت اما کاری که میخواست بکنه کمی اونو وحشت زده میکرد، اولش به مرگ گفت دست از سرش برداره و انقدر آدمای اطرافش رو نکشه! مرگ که انگار متعجب بود بهش گفت که مردن آدمای اطرافش به اون ربطی نداره! اخه چطور ممکن بود؟! طرف خود مرگ بود، پایان همه چیز بود؛ حتما کار خودش بود که بقیه رو میکشت...‼️🥀