569.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سیگنا فارو زمانی که دو ماهه بود کل خانوادهش رو توی مهمونی که خودشون برگزار کرده بودن از دست داد، با اینکه سنی نداشت میتونست حضور مرگ و سایه های تاریکش رو حس کنه که توی مهمونی چرخ میزد و جون افراد رو میگرفت و قبض روح میکردشون، از جمله مادر خودش رو... از اون شب سیگنا زندگیش رو پیش سرپرست های مختلفی گذروند تا 20 سالش بشه و بتونه به عمارت و ثروت خودش برسه، ثروتی که از طرف خاندان و مادرش براش باقی مونده بود ولی تا به اون سن نمیرسید نمیتونست بهشون برسه، و سرپرستی که اونو تا به اون سن نگه داره میتونست مقرری چشمگیری داشته باشه، البته "اگه" زنده میموند تا سیگنا بیست سالش بشه!
6.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرکسی که از اون دختر مراقبت میکرد بالاخره با مرگی مواجه میشد و نمیتونست مدت زیادی زنده بمونه، انقدری این اتفاق افتاد که شایعه های پراکنده شد که سیگنا نفرین شدهس! سیگنا نیازی نداشت که این حرفارو بشنوه چون خودش میدونست که مرگ بازی کثیفی رو باهاش شروع کرده، اولین بار توی 5 سالگیش بود که از پله ها افتاد و گردنش شکست و مُرد! اما دقایقی بعد دوباره جسمش به حالت عادی برگشت و زنده شد، سیگنا فارو دختری بود که نمیتونست بمیره ولی هرجایی که میرفت مرگ رو با خودش میبرد! و حالا، پیش خاله مگدا بود، زنی غر غرو و بی اعصاب که کلا سینگارو به چشم جادوگیر میدید‼️
اون از این وضعیت خسته شده بود و میخواست این دفعه واقعااا با مرگ رو به رو بشه، باهاش حرف بزنه تا دست از سرش برداره چون هردفعه که سینگا پاشو به دنیای میانی میذاشت اونو میدید، با اون سایه های تاریک و جسمی که انگار شنلی از جنس تاریکی داشت. میگفتن که 5 دانه از توت وحشی بلادونا کافی بود که یه انسان بالغ رو از پا دربیاره، برای همین سینگا از بلادونا برای خودش چایی درست کرد و نوشید و طولی نکشید که بدنش کرخت شد و بعدش... مرد. سایه های مرگ از تاریکی خونه بیرون اومدن با صدایی بم و سرد خطاب به سینگا گفت "ترجیح میدم هردفعه که دلت خواست منو احضار نکنی، من خیلی سرم شلوغه" سینگا از صدای مرگ ترسی نداشت اما کاری که میخواست بکنه کمی اونو وحشت زده میکرد، اولش به مرگ گفت دست از سرش برداره و انقدر آدمای اطرافش رو نکشه! مرگ که انگار متعجب بود بهش گفت که مردن آدمای اطرافش به اون ربطی نداره! اخه چطور ممکن بود؟! طرف خود مرگ بود، پایان همه چیز بود؛ حتما کار خودش بود که بقیه رو میکشت...‼️🥀
1.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این حرفا توی کله سیگنا نمیرفت و وقتی مرگ به جسمش نزدیک شد سینگا تصمیمش رو گرفت، چاقویی که پنهان کرده بود رو توی سینه مرگ فرو کرد و تماشا کرد که از جسم سایه وارش رد شد و به زمین افتاد... اخه با خودش چه فکری کرده بود؟! که میتونه "مرگ" رو بکشه؟! همون لحظه بود که خاله مگدای پیر اومد و سیگنارو دید، مگدای غرغرو اگه قبلا هم به این موضوع شک داشت الان مطمئن بود که سینگا یا نفرین شده ست یا یه جادوگر! همه چیز توی یه لحظه اتفاق افتاد، یه لحظه که سینگا دستش با خاله مگدا تماس پیدا کرد و انگار که تمام جون و زندگی از بدنش خارج شد و به زمین افتاد...
1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاله مگدا با لمس سینگا مرد و روح از بدنش خارج شد. مرگ که داشت همه چیز رو تماشا میکرد تیکه انداخت "خب اینطوری حداقل ساکت شد" سینگا اتفاقی که افتاد رو نمیتونست باور کنه ااون با دستای خودش سرپرستش رو کشت... مرگ اضطراب سینگا رو دید و باهاش حرف زد، بهش گفت که اون مسبب مرگ بقیه نبوده و بهش 2 روز مهلت بده تا جواب همه سوالاش رو بده، دو روز تا مرگ برگرده و بهش توضیح بده... اما حالا قرار بود چی بشه؟! دیگه کی باقی مونده بود تا از سیگنای بی کس و کار مراقبت کنه؟ زندگیش قرار بود تا ابد همینطوری باشه و هرجا میره باعث مرگ و میر بشه؟! اصلا مرگ میخواست چیو بهش توضیح بده؟!
2.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پس تا الان متوجه شدین سیگنا دختریه که هیچی نمیتونه اون رو از بین ببره🤌🏻🤓
910.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«این کتاب برای دخترهایی است که میخواهند داستانهای عاشقانهشان مثل زهر و شعر باشد و رویای عمارتهای تسخیرشده را در سر دارند.🕯🥀»
943.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی مرگ به دختر داستان میگه:
«چون من یک ابدیت را در انتظار دیدار تو گذراندهام، سیگنا فارو.
برای من، تو آوازِ روحی هستی که هرگز موسیقی نشناخته بود؛
نوری برای کسی که فقط تاریکی را دیده است.
تو بدترین بخشهای وجودم را بیدار میکنی و من نسبت به کسانی که با تو رفتاری دارند که خوشایندم نیست، کینهجو میشوم.
اما در عین حال، بهترین بخشهای مرا هم بیرون میآوری
میخواهم به خاطر تو بهتر باشم،
بهتر برای تو.»
[همه باهم بریم گریه کنیم 🤣😭]
اوکی ولی باید قبول کنیم این دوتا یه کاپل معمولی که همیشه میخونیم نیستن:-)
میدونستید قیمت اصلیش 570 تومنه؟!☺️😂😭