فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸در روز پدر به کعبه سر باید زد
💗بـر بام نجـف دوباره پر باید زد
🌸در حسرت بوسه بر ضریـح مولا
💗صد بوسه به دستان پدر باید زد
🌸🎊 ولادت حضرت علی (ع) مبارک🎊🎉
༺🦋
🌸🌸ولادت با سعادت مولود کعبه حضرت علی(ع) و روز پدر مبارک باد.🌸🌸
نسرین نادری
کلاس ۲۰۲تجربی
دبیرستان جلال آل احمد
#فرنگیس
#رمان
#قسمت_سوم
فصل یکم
مادرم همیشه میگفت: «چقدر شری تو، فرنگ! اصلاً تو اشتباهی دنیا آمدی و باید پسر میشدی. هیچ چیزت به دخترها نرفته. دختر باید آرام و باحیا باشد، متین و رنگین...»
وقتی میدید به حرفش گوش نمیدهم، میگفت: «فرنگیس، مردی گفتند، زنی گفتند... کاری نکن هیچ مردی برای ازدواج نیاید سراغت! دختر باید سنگین و رنگین باشد.»
وقتی مادرم اینطوری نصیحتم میکرد، حرصم میگرفت. اصلاً هم دلم نمیخواست سنگین و رنگین باشم. چه اشکال داشت شلوار پسرانه پا کنم و چوپان باشم؟ چه اشکال داشت شبها دخترها را توی تاریکی بترسانم و خودم بخندم؟ چه اشکال داشت وقتی برای بازی میرفتیم سمت قبرستان، با هر بهانهای، پسرها را بترسانم و آنان را فراری دهم و خودم همانجا بنشینم و بهشان بخندم؟
اصلاً بگذارید قصۀ زندگیام را از اول برایتان تعریف کنم. از وقتی خودم را شناختم، همیشه در دل کوه بودم. زمان بچگی، تا فرصت گیر میآوردم، میدویدم سمت کوهها و راحت از چغالوند بالا میرفتم. کوه چغالوند را خیلی دوست داشتم. همیشه تا پای کوه میدویدم و با سرعت میرفتم بالا. پشت سرم را هم نگاه نمیکردم. دلم میخواست زمانی پشت سر را نگاه کنم که همه چیز کوچک شده باشد.
روی چغالوند که میرفتم، روی تختهسنگ بزرگی که خیلی دوستش داشتم، مینشستم. انگشتانم را گره میکردم و از بین انگشتها، روستایمان آوهزین را میدیدم. خوشم میآمد، وقتی میدیدم روستای به آن بزرگی، توی دو تا انگشتم جا شده است.
همان وقتها بود که یک روز دیدم توی ده، همۀ مردم میروند و میآیند. خانوادۀ داییهایم خوشحال بودند و حرف میزدند. از دخترداییام پرسیدم چی شده؟» گفت: «میخواهیم برویم زیارتِ قدمگاه.»
ذوق کردم و پرسیدم: «ما هم میآییم؟» گفت: «نه!»
وقتی شنیدم با آنها نمیرویم، اشک توی چشمم جمع شد. بعد فهمیدم همۀ فامیل یک جیب کرایه کردهاند. فرمان تنها کسی بود که جیپ داشت و تنها رانندۀ روستا بود. وقتی ماشینِ فرمان میآمد، با بچهها دنبالش راه میافتادیم و سر تا پایمان خاکی میشد. همهمان دوست داشتیم پشت ماشین بدویم و با آن مسابقه بدهیم.
همه داشتند آماده میشدند بروند. داشتم دیوانه میشدم. پرسیدم:
همهتان میروید؟» گفتند: «آره.»
میخواستند به چم امام حسن بروند. چم امام حسن، قدمگاهی است که هر کس حاجتی داشت، به آنجا میرفت. شنیده بودم امام حسن عسگری(ع) از آنجا رد شده. به همین خاطر، آنجا قدمگاهی درست کرده بودند.
به سمت خانه دویدم و فریادزنان گفتم: «دالگه، همه دارند میروند زیارت. ما هم برویم؟»
به سمت خانه دویدم و فریادزنان گفتم: «دالگه، همه دارند میروند زیارت. ما هم برویم؟»
مادرم با ناراحتی نگاهم کرد و با عصبانیت گفت: «همه پول دارند. ما چطور برویم؟ پولمان کجا بود!»
حرفش انگار آب سردی بود که روی تنم ریخت. وقتی قیافه و چشمهای اشکآلودم را دید، کمی ساکت شد و با ناراحتی ادامه داد: «روله، من از تو بیشتر دلم میخواهد بروم زیارت، اما رویم سیاه، چه کنم با دست خالی. نباید پول کرایۀ ماشین داشته باشیم؟ نباید غذایی درست کنیم؟»
بعد هم بدون اینکه یک کلام دیگر بگوید، پشتش را به من کرد و رفت. برگشتم و جلوی درِ خانه، زانوها را بغل کردم و نشستم. زیرچشمی، به دخترداییهایم نگاه میکردم که هی این طرف و آن طرف میرفتند و شادی میکردند.
دلم میخواست من هم با آنها بروم زیارت. بچهها توی کوچهها میگشتند و دست میزدند و میگفتند میخواهیم برویم زیارت. هر کدام با خوشحالی کاری میکردند. من فقط حرص میخوردم و بغض بیخ گلویم را فشار میداد.
همانطور که کز کرده بودم، پدرم را دیدم که میآید. وقتی رسید، پرسید: «روله، چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟»
تا دست روی سرم کشید، گریهام گرفت. حالا گریه نکن، کی کن. پدرم نشست کنارم و با تعجب نگاهم کرد. هقهقکنان گفتم: «کاکه، مردم میخواهند بروند چم امام حسن. من هم دلم میخواهد بروم.»
خشکش زد. اولش هیچی نگفت، ولی بعد دهن باز کرد و جویدهجویده گفت: «غصه نخور، روله. خدای ما هم بزرگه.»
از جلوی در خانه تکان نخوردم. به چشمه خیره شده بودم و به صدای آدمها گوش میدادم. با خودم میگفتم کاش ماشینِ فرمان خراب شود و هیچ کدامشان نرسند به زیارتگاه!
نمیدانم چه مدت آنجا نشسته بودم که از دور پدرم را دیدم که خوشحال و خندان میآمد. رسیده نرسیده، بلند گفت: «فرنگ... بدو برو حاضر شو. وسایلت را جمع کن که جا نمانی.»
فکر کردم خواب میبینم. نمیدانم از کجا، اما پول سفرم را تهیه کرده بود.
#ادامه_دارد
🦋امورتربیتی مجمع پروانگان عاشقی است كه تنهاسوختن رامی شناسند
🦋بی تكلف و بی ادعاكار می كنند، گمنام و ناشناخته گام برمی دارندو نسل نوشكفته انقلاب رادرمقابل وزش بادهای مسموم وچشمهای ناپاک سارقان فرهنگ واندیشه پاس می دارند
🦋امورتربیتی ناشرفرهنگ انقلاب در مدرسه هاو ناشرخوبی، پاكی، فضیلت ومعنویت است
🦋 مربی وجودش عشق، روشنگر دل وجان، عاشقانه می سوزد و شعله های خود را در قلبها و مغزها فروزان می سازد
هشتم اسفندسالروزتأسیس امورتربیتی یادگارشهیدان رجایی وباهنرراگرامی می داریم
دبیرستان جلال آل احمد / ناحیه ۲ کرمانشاه اسفند ۹۹
📌مسلمان شدن علمای یهود توسط #امام_علی_علیه السلام
📍 روزی سه تن از علمای یهود نزد #علی (علیه السلام) آمدند و پرسشهایی را مطرح ساختند، و حضرت تنها به این شرط راضی به پاسخ دادن به آنها گردیدند که اگر آن پاسخها را موافق با تورات یافتند هرسه فرد #یهودی به دین اسلام درآیند. آنها پذیرفتند و مجدد سوالات خود را اینگونه مطرح کردند:
📍1- قفل آسمانها چیست؟
✳️امام علی (علیه السلام) : همانا قفل آسمانها #شرک به خداوند است و مرد یا زنی که مشرک باشد، عمل او به سوی آسمان بالا نمیرود.
📍2- کلید آنها چیست؟
✳️امام علی (علیه السلام) : گواهی «لاالهالاالله» و «محمد رسولالله» است.
📍3- کدام قبر با صاحبش راه رفت؟
✳️امام علی (علیه السلام) : آن قبر ماهیای بود که #یونس (علیه السلام) را بلعید و او را در دریاهای هفتگانه گردانید.
📍4- آن کیست که قوم خود را بیم داد و ترسانید، درحالیکه نه از جنیان بود و نه از #آدمیان؟
✳️امام علی (علیه السلام) : آن مورچه سلیمان (علیه السلام) بود که به ماموران گفت: ای گروه #ماموران! داخل خانههای خود بروید تا توسط سلیمان و لشکریان او پایمال نگردید.
📍5- پنج چیز بر روی #زمین راه رفتند، درحالیکه در رحم خلق نشده بودند، آنها کدامند؟
✳️امام علی (علیه السلام) : آدم، حوا، ناقه صالح (علیه السلام) ، گوسفند ابراهیم (علیه السلام) ، و عصای #موسی (علیه السلام) .
📍6- صدای حیوانات چه چیزی را بیان میدارد؟
✳️امام علی (علیه السلام) : خروس میگوید: «اذکرالله یا غافلین» خدا را یاد کنید ای غافلین. اسب میگوید: «اللهم انصر عبادک المومنین علی عبادک الکافرین» #خداوندا یاری ده بندگان مومن خود را بر بندگان کافرت. وزغ(قورباغه) میگوید: «سبحانه ربی المعبود المسج فی لججالبحار» پاک و منزه است پروردگارم که مستحق پرستیدن است و تنزیه میکنند او را درمیان دریاها.
📍پس از آن، علمای یهود که سه نفر بودند، دو نفرشان بلند شدند و #شهادتین را بر زبان جاری ساختند و مسلمان گردیدند، و عالم سوم آنها ایستاد و گفت: یا علی! آنچه از نور #اسلام در دل رفیقان من افتاد، در دل من نیز افتاده است، لکن یک مسئله دیگر مانده است که چون از آن پرسش نیز جوابم را بگویی بیشک مسلمان میگردم! حضرت فرمود: بپرس! سپس آن #عالم یهودی سوالاتی را درباب جزئیات ماجرای اصحاب کهف بدین نحو پرسید:
📍7- تاج پادشاهی که در زمان اصحاب #کهف، حکومت مینمود از چه چیزی ساخته شده بود؟
✳️امام علی (علیه السلام) : نام او دقیانوس بود و #تاج او از طلای مشبک بود و هفت رکن داشت و بر هر رکنی مروارید سفیدی نصب کرده بودند که در شبهای تار مانند چراغ روشنایی میداد.
📍8- نام غلامان این پادشاه چه بود؟
✳️علی (علیه السلام) : آن سه #غلام که در سمت راست میایستادند: «تملیخا»، «مکسلمینا» و «منشلیا» نام داشتند، و آنان که در جانب چپ بودند «مرنوس»، «دیرنوس» و «شاذریوس» نامیده شده بودند.
نام سگ اصحاب کهف چه بود؟
امام علی (علیه السلام) : رنگش سیاه و سفید بود و نامش «قطمیر» بود.
✳️سپس حضرت علی (علیه السلام) فرمودند: ای یهودی! آیا این پاسخها موافق و برابر بود با آنچه در #تورات شما آمده است؟
📍عالم یهودی عرض کرد: به راستی که یک حرف زیاد و کم ننمودی و من شهادت میدهم به #وحدانیت خدا و رسالت محمد(ص).
🔺استفان(عبدالله) فردریش شفر تازه مسلمان از کشور آلمان:
علت اصلی مسلمان شدن من عدالت امام علی علیه السلام بود.... (http://rahyafteha.ir/27042)
🔶 پدر یکی از دوستانم که مسیحی معتقد بود از دنیا رفت . من در خاکسپاری او شرکت کردم . وقتی جنازه را پایین می بردند ,فکر کردم به حرف مسیحیان که می گویند اگر دین نداشته باشی در آخرت به جهنم می روید. تفکر کردم مرگ بهتر است یا زندگی ؟ و اگر قرار است در آن دنیا عذاب شوم , پس بهتر است زنده بمانم و خیلی از مرگ ترسیدم . این جرقه اول بود. دوستی داشتم که مسلمان بود و می گفت #اسلام دین حق است .او کتابی به زبان آلمانی داد که در مورد #امام_علی علیه السلام و قضاوت بین دو مسیحی بود , آن را مطالعه کردم و به نظرم عادلانه ترین قضاوت را کردند. زیرا قضاوت حضرت بر اساس کتاب مقدس آن دو مسیحی بود.
🔷من فهمیدم اگر اسلام بدرستی اجرا گردد , صد در صد عادلانه است جدای از زمان و مکان . هدف زندگی در بی دینی تفریح , پول , شهرت و غیره نیست که همه این چیز ها محدودیت دارد و زمانی تمام خواهد شد...
rahyafteha.ir/27042/
🌐 @rahyafte_com
#فرنگیس
#رمان
#قسمت_چهارم
میدانستم جور کردن این پول برایش سخت است، اما به خاطر اینکه دل من نشکند، هر طور شده، پولش را جور کرده بود. پول کرایهام را به فرمان داد و پولی هم داد دست داییام. مادرم هم غذایی درست کرد و داد دستم. پدرم خوشحال بود که مرا به زیارت میفرستد. خوبِ خوب یادم هست که چشمهایش پر از اشک شده بود. میدانستم خودش هم دوست دارد بیاید زیارت. گوشۀ سربندش را جلوی چشمهایش گرفته بود و هایهای اشک میریخت.
از خوشحالی روی پاهایم بند نبودم. بالا و پایین میپریدم و مدام میرفتم پیش این و آن و میگفتم: «من هم میآیم زیارت!»
وقتی قرار شد حرکت کنیم، دویدم پشت جیپ و کنار بقیه نشستم. قرار بود ماشین یک عده را ببرد و برگردد بقیه را هم بیاورد. پدرم سفارشم را به همه کرده بود. با خوشحالی از پنجرۀ پشت ماشین او را نگاه میکردم و برایش دست تکان میدادم. پای دیوار ایستاده بود و رفتن ما را نگاه میکرد. راه که افتادیم، همه صلوات فرستادند. راستی راستی که از خوشحالی داشتم پرواز میکردم.
توی راه فقط شادی میکردم. زیاد بودیم. ته جیپ، کیپ تا کیپ هم نشسته بودیم و به هم فشار میآوردیم. گنبد زیارتگاه که از دور پیدا شد، همه بیاختیار صلوات فرستادند.
چم امام حسن، جای قشنگ و آبادی بود. پر بود از درخت خرزهره که گلهای صورتی داشت. و چشمهای پُرآب و قشنگ. دور تا دور چم و قدمگاه هم کوه بود. قدمگاه کنار چشمه بود. تا از ماشین پیاده شدیم، خودمان را به آب چشمه زدیم. یک رودخانه کوچک بود که ته آن سنگهای قشنگی داشت و آبش زلال بود؛ مثل اشک چشم.
وسایل را از ماشین پایین آوردیم و توی سایۀ درختها نشستیم. آنجا درخت نخل هم زیاد داشت. خیلی بلند بودند. هوا خنک بود. انگار به بهشت آمده بودیم. باورم نمیشد جایی اینقدر قشنگ نزدیک ما بوده باشد.
زنها وقتی وسایل را روی زمین چیدند، جمع شدیم و رفتیم زیارت. زیارتگاه گنبد قشنگی داشت. برای اولین بار بود جایی برای زیارت میرفتم. زنها به ما میگفتند توی قدمگاه نباید بازیگوشی کنیم. باید حرمت اینجا را نگه داریم و...
زنداییام گوهر گفت: «حاجتتان را بخواهید. امام حاجت شما را برآورده میکند.»
هزار تا آرزو داشتم. هول شدم کدامشان را اول بگویم! شروع کردم به
آرزو کردن. تندتند میگفتم و با انگشتهایم یکییکی میشمردم تا چیزی از یادم نرود. اول برای پدرم دعا کردم. هی میگفتم: «خدایا، همۀ آرزوهای باوگهام را برآورده کن!»
بعد رفتم سراغ آرزوهای مادرم و دیگران. آرزوهایم زیاد بود.
توی قدمگاه آینهکاری بود. هی این ور و آن ور میرفتم و عکس خودم را توی آینهها میدیدم و خوشم میآمد. زندایی گوهر که دید دارم بازیگوشی میکنم، آرام گفت: «فرنگ، بیا اینجا، میخواهم چیزی نشانت بدهم.»
جلو رفتم. روی قسمتی از دیوار، یک سکه چسبانده بودند. پرسیدم: «این چیه؟»
گفت: «اگر آرزویی داری، این سکه را به دیوار بچسبان. اگر نیفتاد، آرزویت برآورده میشود.»
سکه را چسباندم. نیفتاد! از خوشحالی داشتم پر در میآوردم. فکر کردم همۀ آرزوهایم برآورده میشود. بعد دخترداییهایم یکییکی سکههاشان را روی دیوار چسباندند. وقتی سکهای میچسبید، همه خوشحال میشدیم.
تا از قدمگاه بیرون آمدیم، با داد و جیغ و فریاد پریدیم توی چم. همدیگر را خیس میکردیم و با سنگ، قورباغهها را میزدیم. آنجا یک عالمه قورباغه داشت که صدای قورقورشان بلند بود.
خوشحال بودم. چم امام حسن جای زیبایی بود. هیچ وقت اینطور جایی را ندیده بودم.
بعد زنداییام گفت چنگیر جمع کنیم. چنگیر چیزی شبیه صدف بود؛ در میان شنهای ته آب. زنداییهایم میگفتند: «توی آب چنگ بیندازید، اگر چنگیر دستتان آمد، حتماً آرزویتان برآورده میشود.»
آستین لباس کردیام را بالا زدم و توی آب رفتم. چشمهایم را بستم و چنگ انداختم. چیزی شبیه چنگیر توی دستم آمد. مشتم را طرف زنداییام دراز کردم و نشانش دادم. پرسیدم: «چنگیر همین است؟» گفت: «نه! دوباره دستت را توی آب بکن و بگو پری پری دالگمی... پری پری دالگمی1... فرشته کمک میکند چنگیر به دستت بیاید.»
چنگ توی آب انداختم و گفتم: «پری پری دالگمی.» دستم را که جلوی زنداییام باز کردم، گفت: «خودش است!»
به بچهها نشان دادم و گفتم ببینید من چقدر چنگیر جمع کردم! باورشان نمیشد این همه داشته باشم. دستم پر از چنگیر بود. مرتب میخواندم: «پری پری دالگمی.» بچهها میخندیدند و میگفتند: «قبول نیست، دست فرنگیس بزرگ است، دست ما کوچک است.»
#ادامه_دارد