∞❤️∞
🔔 { #تلنگر}
🌼〖یکباردرجوانیدرخانواده
بداخلاقیکردم ؛درعالمِمعنا
بهمنگفتند ؛بیستسالناله
هایِتـو ؛ بیاثرشد...!°.〗🕊
#آیتاللهسعادتپرور🌈🦋
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m
[ #انگیزشی🦋]
•••
•[چیزی که خداوندبرای تودرنظردارد
بسیار بزرگتر از چیزی است
که در ذهنت داری!
پسبه زمانبندیخداونداعتمادکن]🦋
#جول_اوستین 🌙
#انَّمعَالعُسرِیُسرا💖
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m
#پارت219
آرش مرا به یک رستوران ساحلی برد و غذای دریایی سفارش داد.
بعد از خوردن غذا، سوار ماشین شدیم و چند دقیقه ایی برای پیدا کردن ساحل خلوت وقت صرف کردیم. بالاخره جای دنجی پیدا کردیم.
آرش ماشین را کنار ساحل پارک کرد و یک زیر انداز کوچک که پشت ماشین بود را روی ماسهها کنار ماشین پهن کرد.
بالشتی هم که داخل ماشین بود را آورد وتکیهاش داد به چرخ ماشین واشاره کرد که آنجا بنشینم. خودش هم کمی آن طرفتر دراز کشید.
–توام می تونی دراز بکشیها، اینجا هیچ کس نیست.
–نه، ممنون.
–میخوای برات آتیش روشن کنم؟
–آتیش توی زمستون مزه میده. الان هوا گرمه...
آرش دستهایش را زیر سرش قلاب کرد و چشم به آسمان دوخت.
من هم نشستم وتکیه دادم به بالشت وبه دریا زل زدم. همه جاتاریک بود، صدای نوازش گر دریا در آن سکوت گوش نواز بود. زل زدن به دریا در تاریکی به نظرم خوف آور بود، دریا چه عظمتی دارد. چندتا آدم تا حالا دریا را دیدهاند، ما بمیریم بریم باز هم دریا هست و این موجها مدام میآیند نوک میزنند به ساحل ومیروند، چرا خسته نمیشوند؟ اونقدر زل زده بودم به تاریکی دریا که احساس کردم همه جا را تاریک می بینم و الان وسط دریا هستم وهمه ی اطرافم را آب سیاه پرکرده، نوری نیست، کسی نیست. فقط صدای موجها ست. من هستم و خدایی که آن بالاست. احساس ترس وتنهایی که داشتم باعث شد دنبال خدا بگردم وباتمام وجود، نیازم را به او احساس کنم.
وای خدای من پس ان تنهایی حشتناکی که میگویند این طور است؟ احساس کردم چیزی در گلویم جلوی نفس کشیدنم را گرفته است.
باصدای آرش به خودم امدم وچشم از تاریکی برداشتم.
–راحیل.
آرش هنوز چشم به آسمان داشت و متوجه ی حال من نشده بود.
بغضم را قورت دادم و با یادآوری این که همهی ما یک روز، یک جای تاریک وترسناک یاد خداخواهیم افتاد ترسیدم...به آسمان نگاه کردم و در دلم از خدا خواستم آن روز کمکم کند. آهی کشیدم وگفتم:
–جانم.
آرش سرش را بلندکرد و نگاهم کرد. نزدیکم امد و گفت؛
–خوبی؟
–آره عزیزم. بعداشاره کردم به پایم وگفتم:
–سرت رو بزاراینجا.
بالبخند سرش را روی پایم گذاشت و من شروع به نوازش کردن موهایش کردم.
–امروز که رفته بودی نماز بخونی، دیرامدی ترسیدم.
–چرا؟
–دیرکردی منم چند بارامدم زنونه رونگاه کردم دیدم نیستی، نگران شدم، زنگم زدم گوشیت اشغال بود، مگه پشت خط نمیاد برات؟
–من که از مسجد تکون نخوردم.
–آخه هم چادرنماز سرت بود، هم پشتت به در بود تشخیص ندادم. باخودم گفتم تو که چادرت مشگیه پس این خانمه زن من نیست.
–توی مسجد چادر بود منم سرم کردم، بعدشم کجا می خوام برم، من تا ابدبیخ ریشتم.
–بی تفاوت به حرفم گفت:
–راحیل گاهی این فکرها بدجور اذیتم میکنه، همش فکر می کنم این خوشبختی از سرم زیاده و خدا تو رو از من میگیره...
هنوزم باورم نمیشه، ما با هم میریم زیر یه سقف. گاهی میترسم این خوشی کوتاه باشه.
–توکل به خدا کن. از هیچی نترس که گاهی خدا دقیقا از چیزی که میترسی امتحانت میکنهها.
–خدایا نه، این کار رو با من نکن.
–ما که نمیتونیم واسه خدا تعیین تکلیف کنیم. فقط باید دلمون رو بزرگ کنیم و به خودمون بقبولونیم که هر اتفاقی بیفته خدا بد ما رو نمیخواد. دلت رو بسپار دست خدا...
–میخوام این کار رو کنم، ولی این فکرهای آزار دهنده ولم نمیکنن.
–آره حرفت رو قبول دارم.
چشم هایش را به چشم هایم و دستش را روی گونه ام کشید و گفت:
–راستی حالا وقتشه که به حرفی که زدی عمل کنی؟
– کدوم حرف؟
–عه...میخوای بزنی زیرش؟ مگه نگفتی کنار ساحل برات می خونم، اونجا که نشد، حالا اینجا جاشه...
–آرش چی میگی؟ مگه من خوانندهام. من اصلا بلد نیستم.
–همون جور که داشتی زمزمه می کردی رو میگم.
–زمزمه کنم تو می شنوی؟
–آره، فقط زمزمه اش رو یه کم با صدای بالا انجام بده.
–خندیدم و گفتم پس نگاهم نکن.
نگاه از من گرفت و گفت:
-اصلا چشم هام رو می بندم تو راحت باشی.
کمی فکر کردم و یک شعر از دیوان شمس یادم امد که با حرف آرش هم تناسب داشت. برایش آهنگین خواندم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#پارت220
«ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان عشق را نالان مکن
باغ جان را تازه و سرسبز دار
قصد این مستان و این بستان مکن
چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن
خلق را مسکین و سرگردان مکن
بر درختی کاشیان مرغ توست
شاخ مشکن مرغ را پران مکن
جمع و شمع خویش را برهم مزن
دشمنان را کور کن شادان مکن
گر چه دزدان خصم روز روشنند
آنچه میخواهد دلِ ایشان، مکن
کعبه اقبال این حلقه است و بس
کعبه اومید را ویران مکن
این طناب خیمه را برهم مزن
خیمه ی توست آخر ای سلطان مکن
نیست در عالم ز هجران تلختر
هرچه خواهی کن ولیکن آن مکن.»
همانطور که چشم هایش بسته بود، دستم را گرفت و روی لبهایش گذاشت و گفت:
–خیلی قشنگ بود. میشه یه بار دیگه بخونی؟
این بار کمی کشیده تر و پر سوز و گدازتر برایش خواندم. برگشت نگاهم کرد و گفت:
–اگه بگم بازم بخون، می خونی؟
بالبخندگفتم:
–اگه آقامون بگه، تاصبح هم می خونم.
گوشیاش را از جیبش درآورد و گفت:
–میخوام صدات روضبط کنم.
–نه، آرش...
–چرا؟
–صدام بَده...دلم نمیخواد.
–برای من بهترین صدای دنیاست، بعدشم واسه خودم میخوام کسی نمی شنوه.
–پس قول بده به هیچ کس حتی مامانتم...
–باشه قول میدم.
چندین بار دیگر هم شعر را خواندم. آرش چندین بار صدایم را ضبط کرد و دوباره پاک کرد. می گفت: نه این خوب نشد یک بار دیگه...
از نیمه شب گذشته بود که بالاخره رضایت داد به خانه برگشتیم. جلوی ویلا که رسیدیم یادش آمد که کلید را نیاورده است. همهی چراغها خاموش بودند.
آرش خواست زنگ بزند من دستش را کشیدم و گفتم:
–یه وقت بدخواب میشن. یا میترسن. مژگان حاملس، یه وقت از خواب میپره.
–پس چیکار کنیم بمونیم بیرون؟
خمیارهایی کشیدم و گفتم:
–امشب میخوام تو ماشین بخوابم ببینم تو اون شب چی کشیدی.
بالشت را روی صندلی عقب گذاشتم و دراز کشیدم.
آرش هم صندلی جلو را خواباند و گفت:
–یه ساعت دیگه داداشم نگران میشه خودش زنگ میزنه.
با تعجب گفتم:
–اصلا بهش نمیاد.
–به رفتارهای سردش نگاه نکن. خیلی به من وابستس. حواسش همیشه پیشه منه. البته منم همینطورم.
آرش چند دقیقهایی از علاقهاش به برادرش گفت، و این که سعی میکند هر کاری کند تا او را از خودش راضی نگه دارد. در دلم تحسینش کردم. دوباره خمیازهایی کشیدم.
آرش گفت:
–به موبایل کیارش زنگ بزنم؟ فکر نکنم خوابیده باشه.
–نه آرش. من که خوابیدم. چشمهایم را بستم و کمکم غرق دنیای خواب شدم. نمیدانم چقدر خوابیدم که با صدای گوشی آرش چشمهایم را باز کردم. ارش که انگار بیدار بود فوری گوشی را جواب داد و با خوشحالی گفت:
–کیارشه.
ساعت گوشیام را نگاه کردم نزدیک اذان صبح بود. بعد از چند دقیقه کیارش آمد و در را باز کرد و گفت:
–دیر کردید نگران شدم و زنگ زدم. اگر میدونستم کلید نبردید خب زودتر زنگ میزدم. تو چرا به من زنگ نزدی؟
دختر مردم رو آوردی شمال تو ماشین بخوابه؟ آنقدر در حرفش محبت احساس کردم که از این که آرش را توبیخ میکرد ناراحت نشدم.
فوری گفتم:
–تقصیر اون نیست. من نزاشتم بهتون زنگ بزنه. ترسیدم بد خواب بشید.
همانطور که ما را هدایت میکرد تا وارد خانه شویم گفت:
–من و آرش که این حرفها رو نداریم. خودش میدونه نگران میشم خوابم نمیبره.
آرش خواب آلود گفت:
–منم بهش گفتم، گوش نکرد. گفت میخوام تو ماشین بخوابم.
کیارش دستی به پشت آرش کشید و گفت:
–ای زن ذلیل. حالا برید بخوابید. خستهاید.
آرش خواب آلود گفت:
–ببخش داداش تو رو هم نگران کردیم.
مامان خوابه؟
–آره. اونم اولش گفت دیر کردن و چرا نیومدن.
من خیالش رو راحت کردم، گفتم اینا تا صبح خونه نمیان تو بگیر راحت بخواب.
وارد ساختمان که شدیم آرش با صدای پایینی گفت:
– کاش میخوابیدی داداش، تو ماشین خوابیدنم عالمی داره.
کیارس خندهایی کرد و گفت:
–آره معلومه، چقدرم تو خوابیدی. از چشمات معلومه. برو بگیر بخواب که چشمات کاسهی خونه.
بعد نگاهی به من کرد و گفت:
–معلومه عروس خوب خوابیده ها. سرحاله.
لبخندی زدم و گفتم:
–جای من راحت بود.
–ولی دیگه این کار رو نکن عروس. یه وقت چند نفر مزاحمتون میشدن چی؟
سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم.
شب بخیر گفتیم و وارد اتاق شدیم.
آرش خودش را روی تخت انداخت و گفت:
–اصلن تو ماشین پلک نزدم.
–عه تو که تو تهران تجربشو داشتی.
–آره، اونجا خودم تنها بودم. الان چون توام بودی نمیتونستم بخوابم. نگرانت بودم. بالاخره شهر غریب، با یه زن تو ماشین، نگران کنندس.
این آخرین جملهاش بود و فوری خوابش گرفت.
اصلا به موضوعی که آرش گفته بود حتی یک لحظه هم فکر نکردم. مرد بودن چقدر سخت بوده و من هیچ وقت از این بُعد به قضیه نگاه نکرده بودم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#پارت221
با خودم فکر کردم این دو برادر حق داشتند نگران باشند. اگر اتفاقی میوفتاد چه. در آن کوچهی خلوت که پشه هم پر نمیزد اگر یک دزد یا چند نفر مزاحممان میشدندچه؟ باید حرف آرش را قبول میکردم. حق داشت خوابش نبرد و نگران باشد. اینجاست که میگویند امدیم ثواب کنیم کباب شد. البته در مورد ما کباب نشد. ولی ممکن بود بشود.
خدا خیلی رحم کرد.
با این فکرها خواب حسابی از سرم پریده بود. با صدای اذان وضو گرفتم و نمازم را خواندم.
بعد از پنجره بیرون را نگاه کردم و ناخداگاه چشمهایم رفت به طرف قلب سنگی منهدم شده.
ناگهان فکری به سرم زد، تا بلند شدن آرش کلی وقت داشتم و می توانستم دوباره از نو بسازمش.
از این فکر، ذوق تمام وجودم راگرفت. فوری روسری و چادرم را پوشیدم وگوشیام را برداشتم و چراغ قوه اش را روشن کردم و به طرف ساحل راه افتادم. باد خنکی که از طرف دریا می وزید هوا را خیلی دلچسب و مطبوع کرده بود. روبروی دریا ایستادم و نگاهش کردم، تاریک بودامانه به وحشتناکی دیشب. کمی ترسیدم و نگاهم را از ان گرفتم و به آسمان دادم وگفتم:
–خدایا چقدر بزرگی...
تصمیم گرفتم اینبار از ساختمان دورتر، نزدیک ساحل قلبم را بسازم.
از همان سنگهایی که قبلا آورده بودم برداشتم و دورتادور قلب چیدم، ولی برای صدفهایش مجبور شدم از کنار دریا دوباره بیاورم. چون قبلی ها حسابی گلی و ماسه ایی شده بودند. گوشیام را باز کردم و دعای عهد را که قبلا دانلود کرده بودم را روی پخش گذاشتم و صدایش را تا آخر زدم تا ذهنم مشغولش بشود. صدای موجها اجازه نمیداد به راحتی صدای دعا را بشنوم. برای همین
همانطور که کارم را انجام می دادم سعی میکردم دعا را هم زمزمه می کردم. صحنهی طلوع آفتاب باعت شد برای مدت طولانی دست از کارم بکشم و به تماشا بنشینم.
چقدر خدا همه چیز را زیبا آفریده...
اینبار کارم زودتر ار دفعهی قبل تمام شد.
خواستم بروم آرش را صدا کنم که بیاید و ببیند ولی ترسیدم که اتفاق قبلی دوباره تکرار شود و قلبم متلاشی شود.
هوا کاملا روشن شده بود. با خودم گفتم "میتونم بهش زنگ بزنم تا بیاد"
ولی پشیمان شدم، دلم نیامد از خواب بیدارش کنم.
همانجا کنار کار دستیام نشستم و زل زدم به دریا، چقدر روشنایی خوبه، تا چشم کار می کرد آب بود. دیشب به خاطر نبودن نور چقدر دریا ناشناخته بود. این تاریکی چیست که آنقدر خوف دارد، نور چقدر ارزشمند است...
با صدای زنگ گوشیام نگاهش کردم، آرش بود.
–سلام، صبح بخیرعزیزم.
–سلام قربونت برم، چرا تنها نشستی اونجا...
برگشتم و به پنجرهی اتاقمان نگاه کردم پرده را کامل کنار زده بود و پنجره را باز کرده بود. برایم دست تکان داد. من هم خواستم برایش دست تکان بدهم که چشمم به پنجرهی کناریاش افتاد. کیارش جلوی پنجره ایستاده بود و نگاه می کرد. دستم را بالا نبردم و پشت گوشی گفتم:
–منتظربودم بیدارشی بیای ببینی...
–الان میام عزیزم.
از این که کیارش نگاهم می کرد خجالت کشیدم...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#پارت222
آرش دوان دوان وخندان به طرفم میآمد، قبل از این که به من برسه دستهایم را در دریا شستم و به سختی شنهایی که رفته بودندزیر ناخنهای بلندم راتمیز کردم.
موجها مجال ندادند و فوری خودشان را به صندلهایم بعد هم به جورابهایم رساندند و خیسشان کردند.
حالا دیگر آرش به من رسیده بود و باتعجب به صدفها و شنهای چیده شده نگاه می کرد.
–چیکارکردی تو دختر...خیلی قشنگه، بعد سرم را با دستهایش گرفت وصدا دار بوسید وگفت:
–منم خیلی دوستت دارم عشقم. الهی فدای این خلاقیتت بشم من.
اونقدر بزرگ درست کردی که از پنجرهی اتاق کامل جمله ات مشخصه.
هینی کشیدم وگفتم:
–راست میگی آرش؟
–آره، مگه چیه؟
–وای آبروم رفت، خرابش کن آرش دیگه دیدیش. بعد خواستم با پایم شنها را زیرو رو کنم که آرش از پشت مرا در آغوشش کشید.
–چیکار می کنی؟ چت شد یهو؟
–آخه آرش، کیارش هم داشت از پنجره ی اتاقش اینجا رو نگاه می کرد، پس یعنی اونم خونده چی نوشتم.
–خب خونده باشه، مگه چیه؟ من می خوام کلی عکس با این قلب بندازم،
–برگشتم طرفش وگفتم:
–زودتر بنداز که بعد خرابش کنیم.
–باشه، ولی حیفه، میگم به جای خراب کردن فقط این صدفهارو که باهاشون دوستت دارم نوشتی رو از توی قلب برداریم به جاش حرف اول اسم هامون رو بنویسیم، چطوره؟
–باشه.
–از کی اینجایی؟
–از همون موقع که تو خوابیدی.
–چشم هاش گرد شد وگفت:
–این همه مدت؟ با این کارت دیگه هیچ وقت مجازات نمیشی، همه ی مجازاتهات رو پیش پیش جهشی گذروندی. دیگه هر کاری دلت بخواد می تونی انجام بدی...
از حرفش خندیدم.
–یه جوری میگی حالا کسی ندونه فکر می کنه من خلافکارم.
خندید و بعد همانطور که دستم در دستش بود دور قلب میچرخید و با دقت نگاهش می کرد.
–راحیل.
–جانم.
–به نظرت چند تا صدف اینجا بکار رفته؟
–نمی دونم، واسه چی می پرسی؟
–کار دارم...بعداز این که عکسهامون رو انداختیم باید بشماریم.
آرش گوشیاش را از جیبش درآورد و داد به من و گفت:
–اول عکسهای تکی...
آنقدر ژستهای متفاوت و گاهی خنده دار گرفت و ازش عکس انداختم که آخر صدایم درامد.
–آرش بسه دیگه.
چندتایی هم دوتایی انداختیم و آرش گفت:
–حالا بیا بشماریم. بعد داخل قلب نشست وگفت:
–توصدفهای "دارم" رو بشمار من "دوستت" رو می شمارم.
–چرا تو دوستت رو بشماری؟
–آخه این طولانی تره نمیخوام خسته بشی.
چقدر این محبتهای موشکافانه اش را دوست داشتم. لبخندی زدم ومشغول شمردن شدم.
–آرش این صدف ریزها رو هم بشمارم؟
–اگه برای ریزها هم هر دفعه دستت رو بالا پایین کردی تا بچینیشون بشمار.
با تعجب نگاهش کردم وگفتم:
–یعنی چی؟
–خیلی جدی گفت:
–یعنی اگه براش وقت گذاشتی وزحمت کشیدی بشمار؟
کنجکاو شدم وپرسیدم:
–بگو واسه چی میخوای دیگه.
–میگم، ولی به وقتش.
–ای بابا، بفرما قاطی کردم، باید از اول بشمارم. بعد باخودش گفت: چندتا بود...
من هم شمارش را از اول شروع کردم، چون شک کردم که سی و چهار بود یا بیست وچهار.
–تموم شد، اینور صدو چهل و سه تاست.
آرش دستش را به علامت سکوت بالا برد وبا صدای بالاتری شمردنش را ادامه داد.
–اینجا هم دویست و بیست ویکی، باهم چقدر میشه؟
بعد یه حساب سرانگشتی کرد و گفت:
–میشه سیصدوشصت وچهارتا. بعد گوشی اش را درآورد و داخل برنامهی یادداشتهایش نوشت.
بعد گفت:
–تو بشین کنار وفقط نگاه کن، من خودم خرابش می کنم و حرف اول اسم هامون رو می نویسم. آفتاب کم کم گرم شده بود و این همه مدت زیرش ماندن باعث شده بود گرمم بشود.
رفتم کمی دورتر در سایه نشستم وبه کارهاش نگاه کردم.
آنقدر با دقت این کار را انجام می داد که خنده ام گرفته بود. انگار حالا چه کار مهمی است...
بعد از این که کارش تمام شد، دوباره از کار دستِ خودش هم عکس گرفت وبه طرف ویلا راه افتادیم. عرق از سر و رویش می ریخت. نگاهی به خودش انداخت وگفت:
–باید برم دوش بگیرم،
–منم.
وارد ساختمان که شدیم بقیه صبحانه می خوردند. هردو سلام دادیم .
آرش نگاهی به میز انداخت وگفت:
–تنها تنها.
مژگان گفت:
–من خواستم صداتون کنم کیارش نذاشت، گفت خودشون میان.
دیگر نماندم که به حرفهایشان گوش بدهم و برای دوش گرفتن به طرف اتاق رفتم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...