#پارت265
چند ساعتی خانهی سوگند بودم وخیاطی میکردیم، واقعا درگیرکردن ذهن یکی از بهترین کارهاست برای فارغ شدن از فکرهای آزار دهنده.
کارخیاطی خودم که تمام شد، شروع کردم به اتوکردن کارهایی که سوگند دوخته بود و کنار گذاشته بود.
اُتو کاری را معمولا مادربزرگ سوگند انجام می داد، ولی آن روز چون حالش خوب نبود من به جایش انجام دادم.
تقریبا یک ساعتی تا غروب مانده بود که خداحافظی کردم وبه طرف خانه راه افتادم.
دلم میخواست بدانم که کمیل سر قرار با فریدون رفته است یا نه. گوشی را برداشتم تا به زهرا خانم زنگ بزنم و خبر بگیرم.
یک پیام از آرش داشتم. همینطور از مادر.
پیام آرش را که بازکردم نوشته بود:
–برادر مژگان رو تو خیابون کتکش زدن، حالش بده، ماما اینا هم حالشون بده، اگه تونستی به مامان زنگ بزن. من از دانشگاه رفتم خونه.
آهان پس دانشگاه بوده و امتحانش را هم داده.
ساعت پیامش را نگاه کردم، تقریبا همان نزدیک ظهربود.
کمی دلم شور زد. مادرش و مژگان فریدون را کجا دیدند؟ خواستم زنگ بزنم و خبری بگیرم ولی منصرف شدم و دل تنگی و نگرانیام را ندید گرفتم. می دانستم منظورش از این که گفته مادرش حالش بد است همان مژگان است.
دسته آخر دل تنگم بغض شد و بیتابم کرد. به یک پیام اکتفا کردم.
–سلام آرش. خوبی؟ مگه فریدون امده خونهی شما؟
هرچقدرصبرکردم جوابی نیامد، گوشی داخل کیفم راسُردادم و سوار مترو شدم. بعد یادم افتاد که پیام مادر را نخواندم. فوری گوشی را از کیفم بیرون کشیدم وبدون این که پیامش را بخوانم زنگ زدم.
تا خواستم سلام کنم حرف مادر ولحنش باعث شد زبانم در دهانم گیرکند.
–هیچ معلوم هست کجایی؟ نباید یه خبربدی کجا میری؟
"مادر چرا اینطوری شده بود؟"
–ببخشید، به اسرا گفته بودم شاید بیام خونهی سوگند. الانم توی مترو هستم، دارم برمیگردم.
صدای نفسش را شنیدم که بیرون داد و گفت:
–خب خدا روشکر، اسرا با سعیده رفتن خرید. فکرکردم با آرشی. زودبیا خونه، بعدبدون خداحافظی قطع کرد.
اصلا باورم نمیشد مادر با من اینطور حرف بزند.
شمارهی زهرا خانم را گرفتم.
–سلام زهرا خانم، خوبید؟
–سلام عزیزم. اتفاقا الان میخواستم بهت زنگ بزنم. کمیل گفت رفته سر قرار یارو رو تا میخورده زده.
با نگرانی پرسیدم:
–خودشون چیزیشون نشده؟
–نه، فقط یه کم کنار چشمش زخم شده، یارو مثل گربه ها چنگش زده، راحیل مگه مردا هم ناخن بلند میکنن؟
–چی بگم؟ مردا، نه بلند نمیکنن. اونوقت فریدون ازش نپرسیده تو کی هستی؟
–چرا پرسیده، کمیل میگفت چیزی نگفتم. فقط یه کم که کتک خورد، مردم دورمون جمع شدن و فریدنم از فرصت استفاده کرد و فرار کرده.
تارسیدم خانه از بوی پیاز و دنبهایی که خانه را برداشته بود فهمیدم مادر در حال درست کردن روغن دنبهی گوسفند است. سرکی به آشپزخانه کشیدم. جلوی گاز ایستاده بود و یک لیوان شیر دستش بود. همین که خواست شیر را در قابلمه بریزد،
ازپشت بغلش کردم. بیچاره ترسید و لیوان شیر ازدستش رها شد و روی گاز ریخت. مادر نگاه سرزنش باری به من انداخت و گفت:
–همین یه لیوان شیر رو داشتیم.
شرمنده نگاهش کردم.
–شما عصبانی نباش من الان میرم می خرم.
–من عصبانی نیستم.
–پس چرا اونجوری باهام حرف زدید؟
–چون فکرکردم حرفم روگوش نکردی و با آرش بیرون رفتی.
–خب زنگ می زدید.
–گفتم اگه پیش اون باشی و بهت زنگ بزنم، ممکنه از روی عصبانیت حرفی بهت بزنم که بعدا خودم پشیمون بشم. نمی خواستم آرش هم بدونه تو حرف مادرت روحساب نکردی.
–مامان، اینجوری نگید دیگه، من که همیشه گوش به فرمان شما هستم.
آهی کشید و چیزی نگفت، لابد الان پیش خودش میگوید درمورد انتخاب آرش گوش به فرمان نبودی.
–راحیلم ببخش من رو، زود قضاوت کردم.
بوسیدمش و گفتم:
–شما باید ببخشید. من همش باعث ناراحتی و اعصاب خردی شما میشم. ولی باور کنید ناخواستس.
بعد کمی از او فاصله گرفتم و گفتم:
–الان شیر میخرم زود میام.
آن شب آرش پیامی نداد. نگران بودم. ولی باخودم گفتم تافردا هم صبرمی کنم اگر جوابی نداد زنگ می زنم.
صبح که برای نماز بلند شدم و وضو گرفتم، همین که نمازم را شروع کردم صدای پیامک گوشیام امد، تعجب کردم که این وقت صبح چه کسی می تواند باشد...
نمازم که تمام شد جَست زدم به طرف گوشی.
آرش بود، نوشته بود:
–سلام، عزیزم صبح بخیر، ببخشید که دیرجواب دادم، دیروز روزسختی بود، وقت نشد. آخه مژگان وقتی قیافهی خونی برادرش رو دیده مثل این که یاد کیارش افتاده و حالش بد شده. مادرش به من زنگ زد و بردیمش بیمارستان. دکترش گفت بایدبستری بشه، چون احتمال داره زایمان زودراس داشته باشه، دیگه دنبال کارهای اون بودم.
"وای خدااگه مژگان زایمان زودرس داشته باشه، بعداینا بفهمندکه من باعث شدم داداش مژگان کتک بخوره چی؟
اگه آرش بفهمه کمیل زدتش چی؟
بعد از چند دقیقه زنگ زد و بعد از احوالپرسی گفت:
راستی قرارمون که یادت نرفته؟
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد..
#پارت266
اسرا داخل اتاق نبود. همیشه نمازش را در سالن میخواند.
آرام پرسیدم:
–کدوم قرار؟
–ای بابا، آرزو کردن دیگه.
–آهان، یعنی تو با این همه سرگرمی یادت بوده؟
–عه، راحیل، تیکه میندازی؟ سرگرمی چیه؟ بگو گرفتاری؟
–راستی مژگان کجا برادرش رو دیده؟
–مامان و مژگان رفته بودن یه سر خونهی مادر مژگان. که دیدن فریدون خونی و مالی امده خونه. بعد وقتی مژگان غش میکنه به من زنگ میزنن.
" پس مژگان اسکورتم پیدا کرده، اونم از نوع مادر شوهر."
آرش چند دقیقهایی در مورد حوادث آن روز حرف زد و در آخر گفت، فریدون گفته هر طور شده یارو رو پیدا میکنه و به حسابش میرسه.
پوزخندی زدم و گفتم:
–اگه میتونست، همونجا به حسابش میرسید دیگه.
– آره بابا، بلوف زیاد میزنه. ولی بیچاره حسابی کتک خورده بود. یک لحظه خواستم بگویم، او بیچاره نیست، تخصصش بیچاره کردن دیگران است. ولی چیزی نگفتم و بعد از چند دقیقه حرف زدن تماس را قطع کردیم.
ارتباطم با آرش در حد پیام دادن بود و گاهی زنگ زدن، آن هم وقت نماز صبح، آرش مدام از دلتنگی می گفت واصرار می کرد همدیگر را ببینیم. من هم خیلی دلم تنگ شده بودم، ولی برای آرام شدنش می گفتم چیزی به زمان عقدمان نمانده. در حقیقت باید میگفتم چیزی به چهلم کیارش نمانده.
هر روز صبح روز ها را می شمرد، و می گفت، لحظه شماری میکند برای روز عقد.
یک روز با سعیده در مورد سخت گیریهای مادر حرف زدم. او گفت، شنیده مادرم به خاله گفته که: "اینجوری میکنم که از هم دیگه سرد بشن. "
از حرفش تعجب کردم، چرا مادر خودش به من چیزی نمیگوید؟
سعیده کنارم روی تخت نشست وقیافهی متفکری به خودش گرفت وگفت:
–راحیل بالاخره می خوای چیکار کنی؟
–چی رو؟
باتعجب نگاهم کرد.
–الان همه جا بحث توئه، اونوقت تو میگی چی؟
–همه جا؟ کجا یعنی؟
کلافه پوفی کرد.
–خونهی ما، خونهی دایی، خونهی خودتون، البته وقتی تو نیستی...
–واقعا؟
نوچ نوچی کرد.
–شنیده بودم عاشق ها، توی یه دنیای دیگه هستن، ولی درمورد تو باور نمی کردم.
–توام شدی سوگند؟
–خوبه حالا دورت هم دوستهای عاقلی مثل من وسوگند هستن وگرنه هر روز بایداز ته چاه درت میاوردیم.
موهایش را کشیدم و گفتم:
– پرونشو دیگه، ردکن بیاد.
–چی رو؟
–خبرهایی که تو این مدت بهم ندادی رو.
–ول کن راحیل مگه من جاسوسم. دوباره نیشگونی از بازویش گرفتم.
–وقتی درمورد منه، جاسوسی نیست، زود،تند، سریع بگو...
بلند شد رفت روی تخت اسرا نشست وبا اخم گفت:
–مثل شکنجه گراچرا میزنی؟ قبلا مهربونتر بودیا...
دراز کشیدم روی تخت.
–اصلا نگو، توام اذیتم کن.
–خیلی خب بابا، از راه عاطفی وارد نشو. دایی به خاله گفته، بهترین کار اینه که راحیل جدا بشه. البته خاله ومامان هم تاییدکردن.
فقط خاله گفت باید کمکم خودش یه جورایی متوجه ات کنه...
حرفش خیلی درد داشت. ساعد دستم را روی پیشانیام گذاشتم.
سعیده گفت:
–الان متوجه شدی؟ بعد نوچی کرد.
–نه بابا، توکه اصلا توباغ نیستی.
نگاه تندی نثارش کردم.
–چیه؟ خاله بد متوجه ات کرده؟ اتفاقا من گقتم، خاله برو بشین رک وراست بهش بگو، این رابطه فاتحه...ولی خاله گفت نه، بچم پس میوفته...گفتم خاله بیخیال، حالا خوبه راحیل با اشک و ناله ی ما قبول کرد این پسره رو ها...
بلند و کشیده گفتم:
–سعیده...
–خب بابا، آرش خان.
یعنی راحیل اگه من می دونستم اینقدر این آب زیره کاهه ها عمرا...
بلندشدم نشستم وچپ چپ نگاهش کردم.
–هیچی بابا، اصلابه من چه، به پای هم پیرشید، حالا هی بشین رنج خوب بکش، این رنج، دیگه خوب نیست. تا اینجا بود ولی از این به بعد به نفع همون آرشه که بکشی کنار. نزار عشق کورت کنه و نتونی این چیزا رو تشخیص بدی. بعد
بغض کرد و کمی این پا و آن پا کرد و از روی تخت بلند شد و گفت:
–راحیل، من مطمئنم اون جاری عتیقت وخانوادهاش تا تو رواز اون زندگی نندازن بیرون خیالشون راحت نمیشه، روی اون آرش خان هم اصلاحساب نکن، پس بهترین کاراینه که کاری که خاله میگه روانجامش بدی.
بعد از اتاق باحرص بیرون رفت.
انگار خیلی فشار را تحمل کرده بود وکلی حرفهایش را تا حالا نگه داشته بود، حتما توی این مدت آنقدر جلویش حرف زدهاند که دیگر خسته شده. برای همین امد رک به خودم همه چیز را گفت.
حرفهایش خیلی تلخ بودند...به فکر حرفهای سعیده بودم که اسم آرش روی گوشیام آمد. گوشی را برداشتم تاامدم سلام کنم آرش گفت:
–راحیل دنیاامد، دنیا امد، با بُهت پرسیدم:
–کی؟
–عه...راحیل، بچه دیگه...تعجب کردم.
–واقعا؟ هنوز که فکر کنم دو ماهی مونده.
–آره دیگه یه کم عجله داشت.
–مبارک باشه... معلومه خیلی خوشحالیا.
سکوت کرد.
–کاش کیارش بود و بچه اش رو می دید، راحیل مامان میگه خیلی شبیهه کیارشه.
–مگه تو ندیدیش؟
–چرا، توی دستگاه بود، دیدمش، ولی من که تشخیص نمی دم نوزادا همشون شکل هم هستن.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
- دچار!
قرارِصبحمون…(:🕊 بخونیم#دعآیفرج رآ؟🙂📿 -اِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآ....
°◌💛❄️◌°
هر زمان...
#جوانیدعایفرجمهدی(عج)
رازمزمهکند...
همزمان #امامزمان(عج)
دستهای مبارکشان رابه
سویآسمانبلندمیکنندو
برایآن جوان #دعا میفرمایند؛🤲🏼
چهخوشسعادتندکسانیکه
حداقلروزییکبار #دعایفرج
را زمزمه میکنند...:)💛
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج🕊🌻🍃
.
گاهی یک جوابِ نیمه تلخ به پدر و مادر
کدورت و ظلمی میآورد که صدتا نمازِ
شب خواندن، آن را جبران نمیکند..!
#آیتاللهفاطمینیا
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m
#سخن_بزرگان✨
ازشیخانصآرۍپرسیدند↓
چگونہمیشودیڪساعت"فکرکردن"
برترازهفتادسال"عبادت"باشد ؟!
فرمودند↓
«فڪرۍمانندفکرِ
جنابِحُردرروزِعآشورا💔»
قشنگہنہ؟!
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m