eitaa logo
- دچار!
10.8هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
72 فایل
『﷽』 میگمادقت‌ڪردین همونجاڪہ‌قراره‌پروانہ‌بشین[←🦋 شیطون‌میادسراغٺون؟ مأوا ﴿بخـٰوان از شࢪوطؕ﴾ 📝➺ @ma_vaa پناھ‌ حرفاتونہ﴿نٰاشناسۜ بگو﴾ 🐾➺ @pa_nahh آنچہ گذشت﴿مباحث کاناݪ﴾ 📜➺ @anche_gozasht تہش‌ کہ حرمہ﴿کاناݪ‌دیگمونہ﴾ 📿 ➺ @t_haram
مشاهده در ایتا
دانلود
حرفهایش داشت دیوانه‌ام می کرد. گفت تصمیمم را گرفته‌ام، نمی فهمیدمش. –راحیل چی داری میگی؟ چرا این تصمیم روگرفتی؟ من می فهمم توی این مدت خیلی اذیت شدی، ولی عقد که کردیم من برات جبران می کنم. اصلاهرکاری که توبگی همون روانجام می دم. باالتماس نگاهم کرد و بعد با لحنی که عصبانی بود گفت: –من فقط ازت می خوام فراموشم کنی وبری با مژگان ازدواج کنی وبرای سارنا پدری کنی، همین. آرش، لطفا حقیقت روقبول کن ما نمی تونیم با شرایطی که به وجود امده ازدواج کنیم. حیران نگاهش کردم و او ادامه داد: –می دونم واسه توام سخته، توام باید فداکاری کنی، به خاطرمادرت، به خاطر بچه‌ی کیارش، به خاطر حمایت از مژگان...آرش توبهتر از من می دونی که ما حتی سرخونه زندگیمونم بریم بازم باید تو مواظب مژگان باشی شاید بیشتر از قبل چون دربرابرش مسئولی... مگه محرم شدن الکیه، فردا میگه من زنتم تو نسبت به من وظیفه داری...می دونم این حرفها تلخه ولی واقعیته... لطفا کمی منطقی به قضیه نگاه کن. آرش هر دومون باید این گذشت روبکنیم، برای این که چند نفر راحت زندگی کنن. این خود خواهیه که ما فقط به این فکر کنیم که به هم برسیم ودیگران برامون اهمیتی نداشته باشن. دیگر نتوانست حرف بزند، لرزش صدایش آنقدر زیاد شده بود که ترجیح داد ادامه ندهد. به نیمکتی که آن نزدیکی بود اشاره کردم وهر دو نشستیم. صورتش را با دستهایش پوشاند. صدای گریه‌اش در گوشم پیچید. کاش محرم بودیم. دستانش را می‌گرفتم و آرامش می‌کردم. گرچه خودم بیشتر به آرامش احتیاج داشتم. –راحیل تو رو خدا گریه نکن، اصلافکر نمی کردم امروز این حرفها رو ازت بشنوم. سرش را بلندکرد و اشکهایش را پاک کرد. – منم فکر خیلی چیزها رو نمیکردم، ولی شد. زیادی به خیلی چیزها اطمینان داشتم. –چطوری فراموشت کنم راحیل؟ یه کارنشدنی ازمن می خوای؟ این همه خاطره روچیکارکنم... بلند شد و نفس عمیقی کشید. من هم بلندشدم. هم قدم شدیم. –خاطره‌ها رو میشه کم‌کم از ذهنمون پاک کنیم، هیچ کس مثل من و تو نمی فهمه این کارچقدرسخته، ولی ما باید بتونیم آرش، به خاطرخدا. الان جدا شیم آسیب کمتری می‌بینیم. چون این وصلت آخرش جداییه... –راحیل چی میگی؟ –باید کم‌کم هر چیزی که یاد آور روزهای گذشته هستش رو از زندگیمون حذف کنیم. من اولین قدم رو برداشتم و تمام عکسامون رو پاک کردم. –چیکارکردی؟ فوری گوشی را درآوردم وگالریی‌اش را نگاه کردم. حتی یک عکس هم نگذاشته بود بماند. –میشه یه دقیقه گوشیت روبدی؟ –دیگه چیزی توش ندارم که...بی میل گوشی را به طرفش گرفتم، فوری به صفحه‌ی شخصی‌ام رفت و عکسهایی که قبلا من یا خودش برای هم فرستاده بودیم را هم پاک کرد. –البته می دونم اگه بخوای می تونی عکسهارو دوباره برگردونی، ولی این کاررونکن، من راضی نیستم. اخم هایم را در هم کردم و دیگر حرفی نزدم، برای خودش تصمیم گرفته بود. چه باید می‌گفتم. کلا تمام ذوقم کور شد. سوارماشین شدیم، کجا می‌رفتم دیگر هیچ انگیزه ایی نداشتم، از چه حرف می زدیم، دیگر آینده‌ایی نداشتیم. همینطور زل زدم به فرمان و غرق افکارم شدم. –میشه من روبرسونی خونه. –نگاهش کردم. دلخور بودم، نمی‌دانم از راحیل یا مادرم، یا مژگان، یا حتی کیارش که همچین مسئولیتی به عهده‌ام گذاشته. ✍ ...
بسم الله الرحمن الرحيم
سلام. ناتانائیل هستم... یه دوست؛) قراره ۱۴ تا محفل با هم داشته باشیم و یه سری چیزا یاد بگیریم. (هر دفعه نیم ساعت درخدمتتنونم... ۲٠دقیقه من صحبت میکنم، ده دقیقه هم به سوالاتتون جواب میدم😁)
خب موضوعش درباره ی منِ _خودم
میخوام خودمو بهتون معرفی کنم که بیشتر با هم دوست بشیم...
میدونید، من هم مثل خیلیای شما توی سن ۱۶ تا ۲٠ سالم.
هم سنا میتونن بیشتر همدیگه رو درک کنن دیگه. نه؟!
خب... ما تو این سن خیلی نیاز داریم دیده بشیم. هم ما پسرا و هم ما دخترا 😶
بیشترمونم خطاهایی داشتیم؛ که بمونه بین خودمونو خدامون
دیدن تو ایتا همه یه جوری حرف میزنن که انگار استغفرلله بچه پیامبرن!
اون موقع است که اون ته مه های دلمون یه جوری میشه...
احساس حقارت میکنیم و با خودمون میگیم وای چقدرررر من گناه کردمو دیگ راهی نیست!
میخوام روشنتون کنم
اولا هیچ کدوم از اونایی کنم این حرفا رو میزنن جدی نگیرید. مذهبیا هم میخوان یه جوری شاخیشونو پر کنن دیگ😂 اگه نصف حرفاشون راست بود الان می خواستیم جمیعا کنار امام زمان چایی بخوریم.
پس بیخیالشون
ثانیا این ناامید شدنه مال شیطونه و باس با شیطون جنگید😉
عاقا نیومدم بگم آره من الم و بلم شما الید بلید:/ و بیشتر اذیتتون کنم
فقط اینکه آبجی من داداش من این جانب به جایی رسیده بود که هـــــــــــیچ چیز براش مهم نبود... هیچی!
هیچی بجز یه نفر...
آقا عباس!
دقیقا یادمه تاسوعای پارسال میشه دیگ... اره پارسال یهو حالم ی جوری شد. از اون یجوریا هاااا...
فقط به این فکر کردم که حاجی، اینا واس چی این همه زجرو تحمل کردن؟ چرا با این همه تو چاه رفتنه هنوز آقا ابوالفضل هوامو داره؟!
اون موقع شک کردم به این همـــــه ساده گرفتن زندگی و لذت بیخود
اینجوری شد که خواستم تغییر کنم
رفقا نگید نمیشه که نمیشه😶 بگید میشه
که بشه
اصلا یه مثال بزنم براتون
اول اینو بگم که من الان شناخت زیادی از مسائل دینی ندارمو دلی تا اینجا اومدم. صحبت فلان آیت الله و بهمان مداحو نمیتونم براتون بگم! پس اینو ببینید
اینجا رو ببینید... این اون تلنگره استا.. همونی که برای من تو تاسوعا اتفاق افتاد... بخوندیدش شما هم بخیر خودتون باید تلنگرتونو پیدا کنید اون میش مشوقتون
اول عکسو بخونید تا بگم براتون