eitaa logo
- دچار!
10.3هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
72 فایل
『﷽』 میگمادقت‌ڪردین همونجاڪہ‌قراره‌پروانہ‌بشین[←🦋 شیطون‌میادسراغٺون؟ مأوا ﴿بخـٰوان از شࢪوطؕ﴾ 📝➺ @ma_vaa پناھ‌ حرفاتونہ﴿نٰاشناسۜ بگو﴾ 🐾➺ @pa_nahh آنچہ گذشت﴿مباحث کاناݪ﴾ 📜➺ @anche_gozasht تہش‌ کہ حرمہ﴿کاناݪ‌دیگمونہ﴾ 📿 ➺ @t_haram
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستانے کہ گفتہ بودن میخوان توی چلہ ترک گناه باشن.... ما روز نہم چݪہ هستیم اگہ اعضای جدید هم میخوان کنارمون باشن برای شکست دادن نفس💪🏻ݪطفا داخݪ لینک ناشناس کہ سنجاق شده یہ اسم مخصوص بہ خودشون رو بگن تا ثبت کنم🖐🏻 هرکدوم از اعضا کہ اسم دادن هرشب باید بگن اون روز موفق بودن گناه رو انجام ندن یا خیر تا ثبت بشہ🙂
نکتہ آخرم این کہ اعضایے کہ شرکت میکنند ݪطفا داخݪ کاناݪ چݪہ ترک گناه 👇🏻 @tark_gonah کہ مخصوص همین بحثہ و کاناڷ ناشناس هامون 👇🏻 @nshns_dochar کہ حرفای خوده اعضاس عضو بشن🙂
هدایت شده از 『 پنـٰاھ حرفاتونہ』
سلام منم میخوام تو چله گناه شرکت کنم(البته اگر زحمتی نیست😊) اسمم هم باشه مداح دهه هشتادی ___ سلام چشم حتما ثبت شد🙂🌿 فقط گزارش یادتون نره
من فردا تو صف رأۍ گیرۍ مۍایستم؛ تا چھار سال تو صف مرغ نایستم ! دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
راۍ‌دادن،حق‌‌الناس‌‌وتکلیف‌‌اجتماعـے است،نھ‌‌یک‌‌حق‌‌شخصۍ‌ِ‌دل‌‌بخواهۍ؛ چون‌‌درسرنوشت‌‌جامعہ‌اثردارد🗯!' . 🌱 دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 🕊 فردای آن روز سلما با توپ پر به دیدنم آمد😒 و من در برابر تمام حرف ها و غر زدن هایش لبخند می زدم😊 و سکوت می کردم. خودم هم نمی دانستم دلیل ترک آنجا چه بود. فقط این را می دانستم که به حرف دلم گوش داده بودم. بعد از کلی حرف زدن از لای چادر رنگی اش پیشانی بندی را با عنوان "لبیک یا زینب" بیرون آورد و به سمتم گرفت. ــ صالح داد که بدمش به تو. گفت پیشونی بند خودشه اونجا متبرکش کرده به ضریح خانوم.😍😌 بدون حرفی آن را از سلما گرفتم و روی نوشته را بوسیدم.😭 چند روز بعد... هم صالح را در مسیر رفتن به هیئت دیدم و سرسری احوالپرسی کوتاهی با او داشتم. چقدر لاغر شده بود. حسی عجیب تمام قلبم را فراگرفته بود. حسی که نمی دانستم از کجا سر درآورد و چگونه می توانستم آنرا درمان کنم؟😰😓 یک روز سلما به منزل ما آمد و دستم را گرفت و به داخل اتاقم کشاند. ــ بیا اینجا می خوام باهات حرف بزنم.😤 ــ چی شده دیوونه؟ چی می خوای بگی؟😁 ــ با خواهر شوهرت درست حرف بزن ها... دیوونه خودتی.☹️ برق از چشمانم پرید و تا ته ماجرا را فهمیدم🙈 فقط می خواستم سلما درست و حسابی برایم تعریف کند. دلم را آماده کردم که در آسمان دل صالح، پر بزنم و عاشقی کنم. ــ زنِ داداشم میشی؟ البته بیخود می کنی نشی. یعنی منظور این بود که باید زنِ داداشم بشی.😉😜 از حرف سلما ریسه رفتم و گفتم: ــ درست حرف بزن ببینم چی میگی؟😅 ــ واضح نبود؟ صالح منو فرستاده ببینم اگه علیاحضرت اجازه میدن فردا شب بیایم خاستگاری.😍 گونه هایم سرخ شد☺️🙈 و قلبم به تپش افتاد. "یعنی این حس دو طرفه بوده؟ ما از چی هم خوشمون اومده آخه؟؟؟" گلویم را با چند سرفه ی ریز صاف کردم و گفتم: ــ اجازه ی خاستگاری رو باید از زهرا بانو و بابا بگیرید اما درمورد خودم باید بگم که لازمه با اجازه والدینم با آقاداداشت حرف بزنم.☝️ ــ وای وای... چه خانوم جدی شده واسه من؟! اون که جریان متداول هر خاستگاریه اما مهدیه... یه سوال... تو چرا به داداشم میگی آقا داداشت؟!☹️ ــ بد می کنم آقا داداشتو بزرگ و گرامی می کنم؟😳 ــ نه بد نمی کنی فقط...😒 گونه ام را کشید و گفت: ــ می دونم تو هم بی میل نیستی. منتظرتم زنداداش.😉 بلند شد و به منزل خودشان رفت. بابا که از سر کار برگشت گفت که آقای صبوری(پدرصالح و سلما) با او تماس گرفته و قرار خاستگاری فردا را گذاشته. بابا خوشحال بود اما زهرا بانو کمی پکر شد. وقتی هم که بابا پاپیچش شد فقط با یک جمله ی کوتاه توضیح داد ــ شغلشه. خطرآفرینه😔 بابا لبخندی زد و گفت: ــ بخدا. مهم و داری پسره وگرنه خطر در کمین هست. از کجا معلوم من الان یهو سکته نکنم؟!😉 زهرا بانو اخمی کرد و سینی استکان های چای را برداشت و گفت: ــ زبونتو گاز بگیر آقا... خدا نکنه...😠 بابا ریسه رفت.😍😂 انگار و حرف زهرا بانو بود. چون به بهانه های مختلف هرچند وقت یکبار این بحث را به میان می کشید و با همین واکنش زهرا بانو مواجه می شد و دلش قنج می رفت😍😎 ادامه دارد... 🖇نویسنده👈
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 🕊 سکوت را صالح شکست. ــ نمی خواید سوال آقاجونم رو جواب بدید؟ ــ بله؟؟؟!!!🙈 لبخندی زد و گفت: ــ شما مشکلی با شغل من ندارید؟😊 ــ نه...🙈 از جواب سریعم خنده اش گرفت. خودم را جمع کردم و گفتم: ــ البته که سخته اما... خودم عضو بسیجم و برای شغل شما ارزش قائلم. فقط... سرش را بلند کرد و ای چهره ام را از نظر گذراند. لبخندی زد و نگاهش را به زمین دوخت و گفت: ــ بفرمایید. هر چی توی دلتونه بگید ــ خب... من می خوام بدونم چرا منو انتخاب کردید برای ازدواج؟! ــ خب... ملاک هایی که من برای همسر آیندم داشتم تو وجود شما دیدم. ــ مثلا چی؟ ــ حجابتون. حیا و عفتتون. خانواده تون. از همه مهمتر اخلاق اجتماعیتون. خیلی وقتا من شما رو تعقیب می کردم و از بچه های بسیج برادران هم تحقیق کردم هیچ خطایی از شما ندیدم. سلما هم در شناخت شما بی تاثیر نبوده با چشمان متعجبم گفتم: ــ تعقیب می کردین؟!!😳 سری تکان داد و گفت: ــ خدا منو ببخشه. نیتم خیر بود بخدا😔 چادرم را جلو کشیدم و گفتم: ــ باید منم ببخشم.😒 خندید و گفت: ــ دین و بخشش شما که روز به روز داره به گردنم سنگین تر میشه مهدیه خانوم اینم روی بقیه ش.😊 خنده ام گرفت و گفتم: ــ اون مورد که حلالتون کردم. منم بودم ماشینارو اشتباه می گرفتم این موردم که به قول خودتون نیتتون خیر بوده.. پس دینی به گردنتون نیست. حلال...✋ دستی به گردنش کشید و نفس اش را حبس شده رها کرد. ــ شما شرطی برای من ندارید؟ نمی دانستم. واقعا نمی دانستم. فقط از این مطمئن بودم که دوستش دارم.🙈 ــ اگه اجازه بدید از طریق خانواده م بهتون جواب قطعی رو میدم. فقط تا آخر هفته بهم فرصت بدید فکر کنم. از اتاق که بیرون آمدیم و پذیرایی شدند مراسم خاستگاری تمام شد. خسته بودم. بدون اینکه حتی روسری را از سرم در بیاورم خوابم برد.😴 ادامه دارد... 🖇نویسنده👈
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 🕊 مثل برق و باد به آخر هفته رسیدیم. سردرگم بودم. نمی دانستم این راهی که انتخاب کرده ام درست است یا...😥 پنجشنبه بود و دلم هوای شهدا را کرد. دو شهید گمنام را بین مقبره ی شهدای نام و نشان دار دفن کرده بودند.😔 یک راست به سراغ آنها رفتم. همیشه سنگ مزارشان تمیز بود و خانواده های شهدا هوای این دوغریب را نیز داشتند. کتاب دعا را به دستم گرفتم و بعد از قرائت فاتحه، ✨زیارت عاشورا✨ خواندم. با هر سلام به حضرت🙏 و لعن به قاتلین اهل بیت✊ دلم سبک تر می شد. بغضم ترکید و چادر را روی صورتم کشیدم و دل سیر با خدای خودم راز و نیاز کردم.😭 ــ ای خدا... خودت به دادم برس. خودت کمکم کن مسیر درستو انتخاب کنم. من صالح رو قبول دارم. مورد پسند منو خانواده مه... فقط نگرانم. از تنهایی می ترسم. می ترسم با هر ماموریتش دیوونه بشم. بمیرم و زنده بشم.😖 می ترسم زود صالحو ازم بگیری اونوقت من چطوری طاقت بیارم؟😢 اصلا دلم نمی خواد بهم بگن همسر شهید. خودم می دونم سعادت می خواد اما... اما من برای این سرنوشت ساخته نشدم.😔 تنهایی دیوونه م می کنه. نمی تونم نسبت بهش بی تفاوت باشم. از تو که پنهون نیست مهرش به دلم نشسته. دوست دارم همسرم بشه... هم نفسم بشه... اما... خدایا من صالح رو سالم می خوام.😣😭 تو سرنوشتم شهادت سوریه رو قرار نده. می دونم بازم میره. سالم از سوریه بهم برش گردون. می خوام جواب مثبت بهش بدم. خدایا هوامو داشته باش. با قلبی و تصمیمی به سوی منزل بازگشتم. نتیجه را به زهرا بانو گفتم و او نیز به پدر منتقل کرد. قرار نامزدی را برای فرداشب گذاشتند. حس عجیبی داشتم. می دانستم که صالح هم دست کمی از من ندارد. پیشانی بند را به دیوار مجاور تخنم وصل کردم و بوسه ای روی آن کاشتم.😍💛 ادامه دارد... 🖇نویسنده👈
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 🕊 دیدن صالح در کت و شلوار سفید و پیراهن یاسی رنگ حسابی مرا سر ذوق آورده بود.😍 می دانستم کار سلماست. صبح به منزل ما آمد و گفت چه می پوشم. کلی هم سر به سرش گذاشتم که می خواهم سورپرایز باشد😌 که با جیغ و داد سلما تسلیم شدم و بلوز و دامن سفید و روسری یاسی رنگم را به او نشان دادم. حالا کاملا با صالح یکرنگ بودم و لبخند های از سر ذوق دیگران😊 مرا شرمگین می کرد.🙈 خانه شلوغ شده بود. اقوام ما و آنها کم و بیش آمده بودند و کمی استرس داشتم چادر حریر سفیدی که گلهای صورتی داشت به سر داشتم. دسته گل صالح را💐 با خودم به آشپزخانه بردم. گل خاستگاری را از گلدان روی اپن برداشتم و دسته گل آلستر بنفش را که بازهم با گلهای نرگس تزئین شده بود، توی گلدان روی اپن گذاشتم.😊 مادرم خودش چای را آماده کرد و به پسر عمویم داد که تعارف کند. من را کنار خودش نشاند و بحث های متداول مردانه...👨 بحث که به قرار و مدار ازدواج رسید، آقای صبوری خطاب به پدرم گفت: ــ بهتره بریم سر اصل مطلب. اگه شرط خاصی مد نظرتونه بفرمایید بگید. پدرم جابه جا شد و گفت: ــ والا شرط خاصی که نه... فقط... ــ بفرمایید ــ اگه اجازه بدید یک بار دیگه دخترم با پسرتون صحبت کنه☺️ از قبل از پدر خواسته بودم که با صالح اتمام حجت کنم. صالح با شرم و سردرگمی بلند شد و همراهم به داخل اتاق آمد. درب را بستم و بی توجه به نگاه متعجب صالح لبه ی تخت نشستم. صالح روی صندلی ننشست. زانو زد و پایین تختم روی فرش وسط اتاق مودبانه و سربه زیر نشست.😌 ــ اااام... می خواستم باهاتون اتمام حجت کنم. سرش را بلند کرد و ای از نظر مرا گذراند و متوجه پیشانی بندش شد که به دیوار پشت سرم وصل بود. لبخندی کشیده رو لبش نشست و گفت: ــ امر بفرمایید. گوشم با شماست. ــ می خوام قول بدی نمیری...✋ صدای خنده اش بلند شد و خیلی زود خودش را جمع کرد. بدنم می لرزید و نمی توانستم ادامه دهم. لحنم صمیمی شده بود و جمله ام کودکانه بود.😣 ــ منظورت چیه مهدیه خانوم؟ ــ سوریه... می دونم دوباره میری و من اصلا مخالف نیستم و خودمو فدای اهل بیت می کنم اما... دلم نمی خواد شهید بشی... خواهش می کنم قول بده سالم برگردی.😞🙏 کمی کلافه بود و جدی شد. ــ آخه مگه دست خودمه؟ کمی منطقی باشید😒 ــ می دونم. حداقل که می تونی واسه شهادت سینه سپر نکنی. مواظب خودت باشی و سالم برگردی خونه.😔 سرم را از شرم پایین انداختم و چشمم را بستم. صدایش آرام شده بود و محبت آمیز گفت: ــ چشم خانوم... قول میدم بیشتر از همیشه مواظب باشم. چون دیگه یه نفر تو خونه منتظرمه. امر دیگه ای نداری؟ لحن او هم صمیمی شده بود. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و او بی صدا به دنبال من. عمویم 💞صیغه ی محرمیت 💞را خواند و مارا شرعا با هم محرم کرد. حالا دل سیر او را نگاه می کردم. 🙈چادر را کمی عقب دادم و چشمان خیره اش را نگاه کردم. زیر لب گفت: ــ مبارک باشه خانومم. ان شاء الله به پای هم پیر بشیم.😍 از ته دل گفتم "ان شاء الله"☺️ و انگشتر نامزدی💍 را در دستم چرخاندم. ادامه دارد... 🖇نویسنده👈