📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈سی و پنجم✨
پسر جوانی کنار مزاری نشسته بود و تو حال خودش بود...😭✨
مزار داییم نزدیکش بود،نمیخواستم بخاطر من حسش بهم بریزه.از همونجا به داییم سلام کردم و فاتحه خوندم و برگشتم برم که کسی صدام کرد:
_خانم روشن
برگشتم سمت صدا.امین بود.با دستی که به گردنش آویزون بود و یه عصا.سرش پایین بود.گفت:
_سلام
-سلام...حالتون خوبه؟
-خداروشکر
-ان شاءالله خدا سلامتی بده...خداحافظ.
برگشتم که برم،دوباره صدام کرد.برگشتم سمتش.گفت:
_برادرتون به سلامت برگشتن؟
-بله.خداروشکر.سه روز پیش برگشتن.
-نمیدونستم برادر شما هم میخوان برن سوریه.ایشون #مسئول گروه ما بودن.
تعجب کردم...😟
من فکر میکردم محمد فقط یه پاسدار معمولی باشه.گفتم:
_مزاحمتون نمیشم.خداحافظ
برگشتم و از اونجا رفتم.
سه ماه بعد مامانم گفت:
_یه خاستگار جدید اومده برات.نظرت چیه؟😊
-نظر منکه برای شما مهم نیست.همیشه خودتون قرار میذاشتین دیگه.حالا چی شده؟😅
-این یکی با محمد حرف زده.محمد گفت نظرتو بپرسم.😊
-حالا کی هست؟🤔
-داداش حانیه.
چشمهام از تعجب گرد شد.😳داشتم شاخ در میاوردم.گفتم:
_حانیه؟!!!حانیه مهدی نژاد؟!دوستم؟!!!😳😳
مامان بالبخند گفت:
_بعله.حالا چی دستور میفرمایید؟😊
یه کم فکر کردم.گفتم:
_نمیدونم....چی بگم...غافلگیر شدم.🙈
مامان خنده ای کرد و گفت:
_مبارکه.😁
گفتم:
_چی چی رو مبارکه؟!!!😬🙈
-به محمد میگم یه قراری بذاره بیان خاستگاری.😊
-مامان! منکه نگفتم بیان.😬
-پاشو خودتو جمع کن.همین الان که قرار عقد نذاشتیم اینجوری هول کردی.😁
برای یک هفته بعد قرار گذاشته بودن.یک شب که محمد و خانواده ش اومده بودن خونه ی ما صحبت امین شد...
همه نشسته بودیم.دیدم فرصت خوبیه از محمد پرسیدم:
_آقای رضاپور اگه بخوان میتونن دوباره برن سوریه؟
-آره.
-زمانش براشون تعیین شده ست یا هر وقت خودشون بخوان میتونن برن؟
-هروقت اعلام آمادگی کنه براش برنامه ریزی میشه.الان هم داره کلاسهای مختلف اعزام رو شرکت میکنه.
-بازهم با گروه شما میرن؟😊
-از ناحیه ی ما اعزام میشه ولی ممکنه با من نباشه.😊
بابا گفت:_با سوریه رفتنش مشکلی نداری؟
-نه.
محمد گفت:
_زهرا،امین پسر خوبیه.اونقدر خوبه که حیفه غیر از شهادت از دنیا بره...روراست بهت بگم..(شمرده گفت) امین... موندنی... نیست....یقینا شهید ...میشه.😞🕊
ته دلم خالی شد...
گرچه خودمم میدونستم ولی شنیدنش مخصوصا از محمد سخت تر بود.
محمد گفت:
_اگه بهش بله بگی باید آمادگی هرچیزی رو داشته باشی.زخمی شدن،😔قطع عضو، 😒اسارت،بی خبری حتی شهادت. یعنی تو اوج جوانی ممکنه تنها بشی...در موردش خوب فکرکن.اگه قبول کردی نباید دیگه حتی بهش اعتراض کنی... متوجه شدی؟😒👣🌷
منتظر جواب بود...
به مامان نگاه کردم،غم عجیبی تو چهره ش بود.👀به بابا نگاه کردم،با نگاهش بهم فهموند هرتصمیمی بگیرم ازم حمایت میکنه،مثل همیشه.👀☝️
به مریم نگاه کردم،رنج کشیده بود ولی پشیمون نبود.👀💖
به محمد نگاه کردم،با نگرانی نگاهم میکرد.😥گفت:
_حتی اگه شک داری که بتونی تحمل کنی،قبول نکن.همین الان بگو نه.😒🌷
چشمهای محمد نگرانی عجیبی داشت، دوست داشت قبول نکنم.سرمو انداختم پایین و گفتم:
_هربار که شما میری تا برگردی بابا بیشتر موهاش سفید میشه،😞مامان شکسته تر میشه،😞زنت هزار بار پیرتر میشه.😞منم نه روزی هزار بار،هر ساعت هزار بار میمیرم و زنده میشم.😞میدونم اگه با آقای رضاپور ازدواج کنم تمام این سختی ها دو برابر میشه،برای همه مون.برای بابا،مامان،حتی مریم هم غصه ی منو میخوره،حتی خودت داداش.گرچه واقعا دلم نمیخواد رنج هاتون رو بیشتر کنم، واقعا دلم نمیخواد غصه ی منم داشته باشین ولی اگه..😒
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ولی اگه از همه لحاظ تأییدشون کردید، من نمیخوام فقط بخاطر این موضوع بهشون جواب رد بدم...🙈
همه ساکت بودن.محمد گفت:
_مطمئنی؟؟😒
جو خیلی سنگین بود.فکری به سرم زد....😅
ادامه دارد...
#mohaddeseh❥
JᎧᎥN↬@dochar_m
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈سی و ششم✨
فکری به سرم زد....😅
باحالت پشیمونی و گریه گفتم:
_با اجازه ی پدرومادرم و بزرگترها..😒😢
چند ثانیه مکث کردم،بعد با خنده گفتم:
_بله😁🙈
همه زدن زیر خنده....😂😃😄😁
مامان گفت:
_خیلی پررویی زهرا.حیا رو خوردی...
مامان داشت صحبت میکرد محمد یه پرتقال😁🍊 برداشت.
فکرشو خوندم.سریع و محکم پرتاب کرد سمتم.سریع جا خالی دادم.😱😃
پرتقال پاشید رو دیوار.به رد پرتقال بدبخت نگاه کردم.
باتعجب و ترس به محمد گفتم:
_قصد جون منو کردی؟؟!! این اگه به من میخورد که ضربه مغزی میشدم.😝😁
محمد باخنده گفت:
_حقته،بچه پررو،خجالت هم نمیکشی.😁🍊
به بابا نگاه کردم...
با لبخند نگاهم میکرد.واقعا خجالت کشیدم.🙈سرمو انداختم پایین و رفتم تو اتاقم.😅🙈
شب خاستگاری شد..
محمد و مریم زودتر اومدن.همه نشسته بودن و من با سینی چایی رفتم تو هال...
طبق معمول محمد سینی رو ازم گرفت و خودش پذیرایی کرد.😊👌
تو این فاصله من به مهمان ها نگاه میکردم.👀🙈
حانیه،مادرش،پدرش و امین و عمه ی امین اومده بودن.
به حانیه نگاه کردم،درسته که خوشحال بود ولی چند سال پیر تر شده بود.😒
صحبت سر پدر و مادر امین بود و اینکه پیش خاله و شوهرخاله ش بزرگ شده. مامان و بابا و محمد خیلی تعجب کردن.
محمد به من نگاهی کرد.من فکر میکردم میدونه.🙈
بعد از صحبت های اولیه قرار شد من با امین صحبت کنم.
اواخر دی ماه بود☁️❄️ و نمیشد رفت تو حیاط.
به ناچار رفتیم اتاق من.
همون اول که وارد شد،اتاق رو بر انداز کرد... 👀
ادامه دارد..
#mohaddeseh❥
JᎧᎥN↬@dochar_m
…
#استادپناهیاݩ:
ظرف بشکن..
سر بشکن..
شیشه ماشین بشکن..
آماا..
غرور نشکن...
احساس نشکن..
قلب نشکن...💔
#تــــلنگـرانہ✨
#mohaddeseh❥
JᎧᎥN↬@dochar_m
+ببین منو..
بشینباخداختلاطکن..
حلمیـشـہ...فقط#صبر میخواد
شاید امتحانه..:)
آخداقربونتازماامتحانایسختسختنگیر...
نمیکشیمبہخودتقسمـ🖐🏾
#مِنالغریبــ
#mohaddeseh❥
JᎧᎥN↬@dochar_m
•|🖤🌾|•
رنگ رژلب و لاك رو با ساق دست و روسریت با هم ست میکنی؛ چادرم که پوشیدی...
اینستا رو هم که ترکوندی خانم چادریِ محترم!
ما نخوایم اینجوری بقیه رو جذب حجاب کنی باید کیو ببینیم؟!
#mohaddeseh❥
JᎧᎥN↬@dochar_m
تویِ قلبی که جایِ شهید نیست؛
اون قلب نیست...
قبره...!!
-دلامون نَمیره ی وقت!
#حاجحسینیکتا
#mohaddeseh❥
JᎧᎥN↬@dochar_m
#نهجالبلاغہ🌱
•••
فرصتٺها
چقدࢪ
فراۅانند...↻
ۅعبࢪٺ
گرفٺنها
چقدر
اَندڪ!🥀
[حکمٺـ۲۹۷]
#mohaddeseh❥
JᎧᎥN↬@dochar_m
#فَـراراَزگُنــاه
خودنمانباشیم؛هِیمَنممَنمنڪنیم!
صافوسادهباشیم؛نمازمیخونیم،
درست!پولداریم،درست!
خونهیآنچنانیداریم،اینمدرست...
ولیقرارنیستڪههمهجا
"جــار" بزنیمڪه^
پسبذاریمڪناراینعملِزشترو..
بهخاطرِامامزمان[عج]💚
براےرضاےخدا ...
#mohaddeseh❥
JᎧᎥN↬@dochar_m
•٠🦋٠•
📨بین شماره ۱تا ۱۰ ، یک شماره رو انتخاب و برروی آدرس کلیک کنید. تمبر روی نامه را فشار بدهید ، تا نامه برایتان باز بشود.✨
این ها جمله ی پدرمان ابوتراب ،امیرالمؤمنین علی علیه السلام هست به شما .🌺✨
✉️نامه ارزشمندتان را همیشه نگه دارید و هر از گاهی بهش سر بزنید
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
نامه ی اول📩👇🏻
https://digipostal.ir/cuhkfd5✨
نامه ی دوم📩👇🏻
https://digipostal.ir/cmfv024 ✨
نامه ی سوم📩 👇🏻
https://digipostal.ir/coj6tgm ✨
نامه ی چهارم 📩👇🏻
https://digipostal.ir/cz5bpbx ✨
نامه ی پنجم 📩👇🏻
https://digipostal.ir/cfxgj7c ✨
نامه ی ششم📩 👇🏻
https://digipostal.ir/cp59m40 ✨
نامه ی هفتم 📩👇🏻
https://digipostal.ir/cv1kss3 ✨
نامه ی هشتم 📩👇🏻
https://digipostal.ir/cjxawcx ✨
نامه ی نهم📩 👇🏻
https://digipostal.ir/crq8mp0 ✨
نامه ی دهم📩 👇🏻
https://digipostal.ir/crft0mc✨
#mohaddeseh❥
JᎧᎥN↬@dochar_m