📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈چهل و ششم✨
گفت:
_تو و خانواده ت خیلی خوبین.☺️وقتی به محمد گفتم میخوام برم سوریه گفت:
برو به سلامت.💖به بابا گفتم میخوام برم گفت: خدا خیرت بده پسرم برو به سلامت.💖مامان وقتی فهمید خودش بهم زنگ زد.گفتم دیگه مامان میگه نرو.شما تازه عقد کردین.درسته زهرا قبول کرده ولی تو کوتاه بیا.ولی مامان برخلاف انتظارم گفت ان شاءالله به سلامت برگردی پسرم.💖
-مامان فقط همینو گفت؟😟😊
-نه،گفت این روزها بیشتر با زهرا باش.😍
-به...منو بگو فکر کردم خودت خواستی بیشتر با من باشی.☹️داشتم بهت امیدوار میشدم.🙁
لبخند زد و گفت:
_اتفاقا من میخواستم برعکس کنم.گفتم اگه کم کم منو نبینی برات راحت تره.😅
مثلا اخم کردم و گفتم:
_از این کارها نکن لطفا.😠😬
-از همین الان دلشوره گفتن به فامیل خودمو دارم.😒😕
-بهشون حق بده.اونا تو رو یه جور دیگه ای دوست دارن.🤗
-این شش روز مونده رو چهار روزش با تو و خانواده ت هستم.دو روز آخر رو با خانواده ی خودم.😎☝️ممکنه اونا از روی ناراحتی به تو یا خانواده ت #بی_احترامی کنن.😔
-اگه بخاطر این میگی #مهم_نیست.خودت که گفتی از روی ناراحتی.پس جای ناراحت شدن نداره.😊💝
-نه.اینجوری بهتره.😒
-باشه،هر چی تو بگی...امین،فامیلت فکر میکنن چون راضی ام به رفتنت یعنی دوستت ندارم؟🙁😥
-اونا مطمئنن دوستم داری.😊تو طوری با من رفتار کردی که همه خیلی زود فهمیدن ما به هم چه حسی داریم.😉
-منظورت اون روز تو محضره؟😬🙈
خنده ای کرد و گفت:
_اون شروعش بود.بعد از اون روز هم رفتارت کاملا مشخص بود.😍😇
-اون روز خیلی خجالت کشیدی؟☺️😅
-خجالت کشیدم ولی ته دلم ذوق میکردم.😊😍
مامان برای شام صدامون کرد...
از چشمهاش معلوم بود گریه کرده ولی پیش ما میخندید.😣امین هم متوجه شد ولی به روی خودش نیاورد.منم موقع شام شوخی میکردم. وقتی شام خوردیم،امین کنار صندلی مامان نشست.دست مامان رو بوسید😘 و گفت:
_من شما رو به اندازه ی مادرم دوست دارم. میدونم اذیت میشید ولی وظیفه ست که برم.حلالم کنید.😊😒
مامان سرشو بوسید و نوازش کرد و گفت:
_شما هم مثل محمدم هستی.من درک میکنم ولی #منم_مادرم،دلم برای پسرم تنگ میشه.😊😢
بابا بلند شد.امین رو در آغوش گرفت و گفت:
_نگران ما و زهرا نباش.😊غصه ی ما فقط دلتنگی شماست وگرنه همه مون دلیل رفتنت رو خوب میدونیم.وقتی اومدی خاستگاری دخترم مطمئن بودم تمام تلاشت رو برای #خوشبختی ش میکنی.الانم مطمئنم اگه #وظیفه ت نمیدونستی نمیرفتی.👌
امین بابا رو محکم بغل کرد و سرش رو شونه ی بابا گذاشت...من از اینکه امین نوازش مادرانه و آغوش پدرانه داشت،خوشحال بودم.☺️😇
اون شب امین رفت،اما ما مثل وقتیکه محمد میخواست بره شب تا صبح بیدار بودیم....
بابا نماز میخوند.😒✨مامان دعا میکرد.😞🙏منم هرکاری میکردم تا آروم بشم.😣🌟
تا چهار روز برنامه ی ما همین بود...
بعد کلاس هام با امین بیرون بودم.بعد برای شام میرفتیم خونه ی ما،بعد میرفت خونه شون.
شب آخری که با ما بود علی و محمد هم بودن. علی هم یه دختر شش ماهه داشت که اسمش حنانه بود،👶🏻😍دیگه برای زندگی به تهران اومده بودن.
اسماء تا چشمش به ما افتاد دوباره اشکهاش جاری شد.😢علی و محمد،امین رو بغل کردن. همه ساکت بودن.فضا سنگین بود.
خیلی جدی به امین گفتم:
ادامه دارد..
#mohaddeseh❥
JᎧᎥN↬@dochar_m
#ازونحـرفـا..👇🏻
برادر
انگشترعقیق
واسهدلبریکردننیست!...
گفتمبدونی
فکرنکنیباستکردنرنگعقیقوپیراهنت
خیلیخوشگلمیشی...
اگرمبشی
اینوبدونخوشگلیواسهدختراست
مردبایدغیرتداشتهباشه!
تمام🖐🏻🚶🏻♂
#mohaddeseh❥
JᎧᎥN↬@dochar_m
#تلنگرانہ
[♥️✨]•♡•
میگفت:↓
یهجوریروخودتونکارکنید
کهحتیاگهیهگناهم
انجامدادین
گریهتونبگیره(:🖐🏻😞💔
#اللهـمعجـللولیـکالفـرج🌱
#mohaddeseh❥
JᎧᎥN↬@dochar_m
#تلـنـگرانــہ🔥
°•.
از بعضے آدمهای"مذهبےنما " باید ترسید!
آنان به درجھای رسیدهاند،
کھ مـطمئن هستند؛
هرکاری بکنند اشکالے ندارد.!!
چۅن فکࢪ مےکنند،
با عبادټکردݧ جبرانش مےکنند!
#رسماتباه
#اللهمعجللولیکالفرج🌱
#الهم_الرزقنا_شهادتـ💔✌️
#mohaddeseh❥
JᎧᎥN↬@dochar_m
#دوڪلامحرفحساب 🌱🌸
ازیخپرسیدنڪهچرااینقدر
ســردۍ؟!یخجواب داد
گفت؛
منکھاوّلمآبوآخرمآب🙂
پسگــرمیرابامـنچھڪار؟!
اِیانساناوّلتخـاڪوآخَرت
همخاڪ؛پساینهمہسردیو
غـــــرورازکجا؟!☹
اینآهمہ گناھ واسہ چے🙂واسہ اینکہ بیشتر دل امام زمانتو بشکنی؟!
#mohaddeseh❥
JᎧᎥN↬@dochar_m
~√
←•| دنـیـا میخواهی نمازشب بخواݩ;
آخـرتـ میخواهی نمازشب بخوان! |•
#آیتاللهقاضیرحمةالله
#ملتمسدعا..🖐🏼
#mohaddeseh❥
JᎧᎥN↬@dochar_m
.
.
آدم باید یه حاج حسین یکتای درون داشته
باشه که هرچندوقت یکبار بهش یادآوری کنه که اصرار به امر #حق داشته باشه،
هرچند که در این مسیر بسی #تنـهاست...!🚶🏻♂🖤
#المومنکالجبلالراسخ🤞🏻
#mohaddeseh❥
JᎧᎥN↬@dochar_m
جواب رو #حاجاحمد گفت..
برای آنچه که اعتقاد دارید
ایستادگی کنید؛
حتی اگر هزینهاَش تنها ایستادن باشد..
حتی اگر هزینهاَش تنها ایستادن باشد..
حتی اگر هزینهاَش تنها ایستادن باشد..
#mohaddeseh❥
JᎧᎥN↬@dochar_m
{🥀}#شهیدانه
پیشونےبندارو باوسواس زیر و رو میڪرد..
پرسیدم:دنبال چےمیگردے!?🧐
گفت:سربند#یازهرا🙂
گفتم:یڪیشوبردار دیگه🙄
چه فرقےداره?!
گفت:نه،آخه من مادر ندارم🙃💔
#mohaddeseh❥
JᎧᎥN↬@dochar_m
#تلنگرانه⚠️
دیروز تیپ و لشکر می زدیم🍂
امروز مانده ایم چه تیپی بزنیم😓
دیروز روز فدا شدن بود...🥀
امروز روز فدایت شوم😒
"چقدر چفیه ها خونی شد❤️
تا چادری خاکی نشود"🌿
برخی رفتن روی مین...
واسه خاک🌵
برخی هم رفتن جلو دروبین...
واسه لایک🙄
#شهدامثلِهمیشهشرمندهایم :)😞
ازشهدا یادگرفتم : ..
از ابراهیم هادی ، پهلوانی را ..💪🏻
از حاج همت ، اخلاص را ..👌
از باکری ها ، گمنامی را ..🥀
از علی خلیلی ، امر به معروف را ..🌸
از مجید بقایی ، فداکاری را ..🌺
از حاجی برونسی ، توسل را ..
از مهدی زین الدین ، سادگی را ..🌾
از حسین همدانى ، جوانمردى و اخلاق را💐
بااین همه نمیدانم چرا ، موقع عمل که میرسد ، شرمنده ام !! .😔💔
#mohaddeseh❥
JᎧᎥN↬@dochar_m