eitaa logo
- دچار!
10.8هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
72 فایل
『﷽』 میگمادقت‌ڪردین همونجاڪہ‌قراره‌پروانہ‌بشین[←🦋 شیطون‌میادسراغٺون؟ مأوا ﴿بخـٰوان از شࢪوطؕ﴾ 📝➺ @ma_vaa پناھ‌ حرفاتونہ﴿نٰاشناسۜ بگو﴾ 🐾➺ @pa_nahh آنچہ گذشت﴿مباحث کاناݪ﴾ 📜➺ @anche_gozasht تہش‌ کہ حرمہ﴿کاناݪ‌دیگمونہ﴾ 📿 ➺ @t_haram
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و چهلم ✨ بچه ها رو صدا کردم و اومدن وقتی هدیه های دست وحید رو دیدن، جیغ کشیدن و بدو اومدن سمت ما.وحید بلند میخندید.😁 👈اول هدیه فاطمه سادات🎁👧🏻 رو بهش داد.فاطمه سادات پنج سالش بود و عاشق کتاب.📚هیچی به اندازه کتاب خوشحالش نمیکرد. وحید ده تا کتاب براش گرفته بود و تو یه جعبه خیلی خوشگل گذاشته بود. فاطمه سادات یکی یکی کتاب ها رو درمیاورد،با ذوق نگاهش میکرد،😍بعد میدید یکی دیگه هم هست دوباره جیغ میکشید و اون یکی رو هم برمیداشت. برای ده تا کتاب،ده بار جیغ کشید.😍☺️من و وحید هم باخنده نگاهش میکردیم. وقتی مطمئن شد دیگه تموم شده، خودشو انداخت بغل وحید 😍🤗و حسابی بوسش میکرد.😘👧🏻وحید هم حسابی کیف میکرد. بعد دو تا ماشین به پسرها داد.🎁🎁👦🏻👦🏻پسرها هم که دوسال و دو ماهشون بود،مثلا میخواستن مثل فاطمه سادات باشن.😅 جیغ کشیدن و دو تایی خودشون رو انداختن بغل وحید.فاطمه سادات گوشیمو آورد و گفت: _عمه نجمه ست،با شما کار داره.📲 به وحید نگاه میکردم.گفتم: _سلام نجمه جان....خوبیم خداروشکر، شما خوبی؟همسرگرامیتون خوبن؟.... آره،خونه ایم......وحید هم اومده.😊 وحید سؤالی نگاهم میکرد.🙁 -بفرمایید،قدمتون روی چشم.... خداحافظ😊 وحید گفت: _میخوان بیان اینجا؟😕 -آره.😊 -چرا گفتی بیان؟!! میگفتی یه شب دیگه بیان.😐 -وحیدجانم!!!! مهمان میخواد بیاد بگم نیاد؟!!!😳 -آره،بگو امشب نیان.اصلا گوشی رو بده،خودم بهش میگم.😐 دستشو دراز کرد گوشی رو بگیره،گوشی رو بردم کنار.باتعجب گفتم: _وحید!!! شما که مهمان نواز بودی؟!!!😊 گفت: _آخه امشب؟! پیش اونا که نمیشه کیک بیاریم.گوشی رو بده.یه جوری بهش میگم که ناراحت نشن.😐🎂 باخنده بلند شدم و گفتم: _نخیر.زشته من گفتم بیان،شما بگی نیان.میگن زن و شوهر باهم اختلاف دارن...الان هم برو لباس هاتو عوض کن،گفتن نزدیکن.😠😁 وحید بلند شد و گفت: _بذار نجمه بیاد،من میدونم و اون. حسابشو میرسم.😬👊 خنده م گرفت.گفتم: _بیا برو،داداش مهربون.😃هرکی ندونه من میدونم که شما کمتر از گل به خواهرات نمیگی.😉 وحید لبخند زد ☺️و رفت لباس هاشو عوض کنه..سریع کاغذ کادو ها رو جمع و جور کردم.دسته گل خوشگلمو تو گلدان خوشگل گذاشتم.💐😌یه کم نگاهش کردم بعد رفتم که آماده بشم... زنگ درو زدن... من و وحید جلوی در ایستاده بودیم که یه دفعه آقاجون وارد شد.😅من و وحید تعجب کردیم.😟نجمه نگفته بود بقیه هم هستن.بعد آقاجون،بابا وارد شد.تعجب ما بیشتر شد.😳 بعد مامان.بعد مادروحید.من و وحید با تعجب نگاهشون میکردیم😳 و فقط میگفتیم سلام.😳✋اونا هم پشت سر هم وارد میشدن و بالبخند نگاهمون میکردن.😃😄😁 بعد علی با یه ظرف میوه اومد.🍊🍎🍇 بعد محمد.بعد شوهر نرگس یه ظرف شیرینی داشت.🍰 بعد شوهرنجمه.اسماء،مریم،نرگس و بعد بچه ها.وحید خواست درو ببنده که نجمه گفت: _داداش،منو یادت رفت.😜 وحید درو باز کرد.نجمه با یه کیک بزرگ اومد تو،😎🎂سلام کرد و رفت پیش بقیه. من و وحید باتعجب به هم نگاه میکردیم. علی باخنده گفت: _شما نمیاین تو؟ بفرمایید،منزل خودتونه.😁 همه خندیدن.😀😃😄😁😂 ما به بقیه نگاه کردیم.همه نشسته بودن. محمد بالبخند گفت: _ظاهرا مزاحم شدیم.😁😜 همه خندیدن.😀😃😄😁من و وحید به هم نگاه کردیم بعد به بقیه.همه به ما نگاه میکردن.آقاجون گفت: _چرا نمیشینین؟😁 یه مبل دو نفره رو برای ما خالی گذاشته بودن.من و وحید باهم رفتیم پیش بقیه. گفتم: _همگی خیلی خوش اومدین.☺️ همه خندیدن.گفتم: _چرا میخندین؟!!!😅 نرگس بالبخند گفت: _مطمئنی خیلی خوش اومدیم؟!😜😂 همه خندیدن....😀😃😄😁😂 ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰ ♡@dochar_m ♡ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و چهل و یکم ✨ همه خندیدن.سوالی نگاهش کردم.محمد گفت: _مطمئنی شوهرت هم موافقه که ما خیلی خوش اومدیم؟!😂😜 دوباره همه خندیدن.😀😃😄😁😂به آقاجون و مادروحید نگاه کردم بعد به بابا و مامان،باتعجب گفتم: _خبری شده؟!!!😅😳 بازهم همه خندیدن.من و وحید بیشتر گیج میشدیم.گفتم: _چرا من هرچی میگم شما میخندین؟!! چیشده خب؟!! بگین ما هم بخندیم.😅 نرگس گفت: _یعنی مثلا شما یادتون نبود که امشب ششمین سالگرد ازدواجتونه؟!😁 باتعجب گفتم: _یعنی شما برای سالگرد ازدواج ما،همه هماهنگ کردین که امشب بیاین اینجا؟!!!!😅😳 همه باهم گفتن:بله. بعد دوباره خندیدن.من و وحید باتعجب به هم نگاه میکردیم،همه میخندیدن.آروم به وحید گفتم: _اینم غافلگیری شماست؟😅 وحید گفت: _نه به جان خودم.منم خبر نداشتم.😁 علی گفت: _چرا پچ پچ میکنین؟😂 گفتم: _فکر نمیکردم من و وحید اینقدر برای شماها مهم باشیم.😅 محمد گفت: _وحید که برای ما مهم نیست،ما بخاطر تو اومدیم.حالا خانواده موحد رو نمیدونم ولی فکر نکنم اونا هم بخاطر وحید اومده باشن.😝😂 دوباره همه خندیدن.😀😃😄😁😂سکوت شد.همه بالبخند به من و وحید نگاه میکردن.من و وحید هم به هم بعد به بقیه نگاه کردیم.بعد همه باهم بلند خندیدیم.😂😂😅😁😄😀 نجمه کیک🎂 رو آورد،روی میز جلوی من و وحید گذاشت.نرگس🔪 هم یه چاقو از آشپزخونه آورد و به وحید داد.وحید گفت: _چکار کنم؟!! همه خندیدن.😀😃😂😁آقاجون گفت: _همون کاری که با کیک خودتون میخواستین بکنین...کیک ببرین.😁 وحید به همه اشاره کرد و باتعجب گفت: _الان؟!!!😳 اینجا؟!! 😳اینجوری؟!!!😳 محمد باخنده گفت: _تو هم که چقدر خجالتی هستی،اصلا روت نمیشه.😜 دوباره همه خندیدن.وحید یه کم به کیک نگاه کرد.یه کم به چاقوی تو دستش نگاه کرد.یه کم به بقیه که داشتن بهش نگاه میکردن،نگاه کرد.بعد به من نگاه کرد.بالبخند گفت: _چی فکر میکردیم،چی شد.😆 همه خندیدن.😂گفت: _چاره ای نیست دیگه.بیخیال نمیشن.😂 به کیک نگاه کردم.گفتم: _چه کیک قشنگیه!☺️ نجمه گفت: _سلیقه ی منه ها.😌 گفتم: _کلا همش زیر سر شماست.😅 کیک رو بریدیم.بعد پذیرایی کیک🍰🍊🍇 و میوه و شیرینی و بعد کلی شوخی و خنده،نجمه گفت: _اگه گفتین حالا وقت چیه؟🤔 وحید بالبخند گفت: _وقت خداحافظیه.😆 همه بلند خندیدن.حتی منم خنده م گرفته بود.😀😃😄😁😂😂محمد باخنده گفت: _گفته بودم امشب وحید ما رو از خونه ش بیرون میکنه ها.😂😜 دوباره همه خندیدن.وقتی خنده همه تموم شد،نجمه گفت: _نخیر،وقت هدیه هاست.😁 وحید گفت: _هدیه هم آوردین؟!! آفرین.خب کو؟!😜 علی گفت: _منظور هدیه شما به خواهر ما ست، هدیه ت کو؟😎 نرگس گفت: _و همینطور هدیه زن داداش به شما.😌 به من نگاه کرد و گفت: _هدیه ت کو؟😅 وحید جا خورد.گفت: _یعنی هدیه هامون هم باید جلو شما بدیم؟!!!😳 همه خندیدن.اکثرا باهم گفتن: _بله. وحید خیلی جدی گفت: _من دوست ندارم زهرا الان هدیه شو بهم بده.😕😜 محمد بالبخند گفت: _ما مطمئنیم زهرا برای تو هدیه گرفته ولی مطمئن نیستیم تو هم هدیه ای داشته باشی.تو هدیه ت رو بیار که ما مطمئن بشیم.😂 وحید یه کم به محمد نگاه کرد.بعد به بقیه که منتظر عکس العمل وحید بودن نگاه کرد.بعد به من نگاه کرد و گفت: _واقعا الان هدیه تو بدم؟😟😁 گفتم: _نمیدونم.شما بهتر میدونی.😅 آقاجون گفت: _نه پسرم.اصراری نیست.😊 به مادروحید گفت: _خب خانم،ما بریم دیگه.خیلی خوش گذشت.😊 وحید گفت: _نه بابا.صبر کنید.☺️ از تو کیفش یه پاکت✉️ نسبتا بزرگ و خوشگل درآورد.بالبخند نگاهم کرد بعد پاکت رو سمت من گرفت و گفت: _بفرمایید.😍✉️ پاکت رو گرفتم و گفتم: _ممنون،بازش کنم؟☺️ وحید کاملا رو به من نشسته بود ونگاهم میکرد.با اشاره سر گفت آره.😍 وقتی بازش کردم،احساس کردم نفسم بالا نمیاد....😟به وحید نگاه کردم،بالبخند نگاهم میکرد.☺️دوباره به کاغذ تو دستم نگاه کردم.انگار خواب میدیدم.👀😳نرگس گفت: _بلیط هواپیمائه.✈️ اسماء گفت: _به قشم یا کیش؟🤔 نجمه گفت: _مشهده؟🤔 من تمام مدت به بلیط ها نگاه میکردم.😧 فقط صدای بقیه رو میشنیدم.نگاه وحید رو هم حس میکردم.👀💓از خوشحالی هم لبخند میزدم هم چشمهام پر اشک شد.😢😍به وحید نگاه کردم، بالبخند گفتم: _وحید بی نظیری،😍حرف نداری،😍فوق العاده ای،😍یه دونه ای.😍 وحید خندید.☺️😎 محمد گفت: _خب حالا،مگه بلیط کجا هست؟😂🙄 دوباره به بلیط ها نگاه کردم....👀 ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰ ♡@dochar_m ♡ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و چهل و دوم ✨ دوباره به بلیط ها نگاه کردم.مامان گفت: _کربلا.😢 نگاه متعجب😳😟😧🙁 همه رو حس میکردم.... آره،واقعی بود.😭 بلیط هواپیما،از تهران به نجف،پنج تا.به اسم وحید و من و بچه ها.😭🖐 به وحید نگاه کردم... هنوز بالبخند به من نگاه میکرد.😍گفتم: _گفته بودم دیگه جان خودمو قسم ت نمیدم،ولی وحید،جان زهرا واقعیه؟😭 وحید خندید.گفت: _بله خانوم.☺️ باورم نمیشد یه بار دیگه بین الحرمین رو ببینم.😭💚😍باورم نمیشد امام حسین (ع) ما رو طلبیده باشه. من و وحید..اینبار با بچه هامون.گفتم: _یعنی یه بار دیگه میریم کربلا؟!!!😢😍 -بله☺️ -با بچه هامون؟!!!😳😭 -بله😍 -دوباره این موقع سال؟!!! مثل ماه عسل رفته بودیم؟!!😢😳 -بله😉 -آخه چجوری؟!!!😧😳 شما که اون دفعه گفته بودی دیگه نمیتونیم بریم. -بازهم منو دست کم گرفتی؟..😎سخت بود ولی من بخاطر تو هرکاری میکنم.😍 -وحید...😍😢هیچ کلمه ای پیدا نمیکنم که بتونم ازت تشکر کنم.اصلا نمیدونم چی بگم. بالبخند گفتم: _خیلی آقایی.😍😢 وحید خندید و گفت: _ما بیشتر.😎 همه خندیدن.😀😃😄😁😂سرمو انداختم پایین.با اشک لبخند میزدم.😢☺️ مامان گفت: _کی میرین؟😢 وحید به مامان نگاه کرد و گفت: _ان شاءالله هفته آینده میریم.💚🌴 مادروحید گفت: _با سه تا بچه سخته،مخصوصا با سیدمحمد و سیدمهدی.ممکنه زهرا اذیت بشه.وحید،خیلی کمک کن.نری تو حال و هوای خودت ها.😁 وحید بالبخند گفت: _چشم،حواسم هست.☺️😅 بابا گفت: _برای ما هم خیلی دعا کنید.😊😢 محمد بالبخند وحید رو بغل کرد🤗 و گفت: _کم کم داری مرد میشی.😜😂 همه خندیدن.😀😃😄😁😅😂محمد گفت: _زهرا😒 سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم. -برای منم دعا کن.😢😒 وحید بالبخند گفت: _برای محمد زیاد دعا کن.محمد زیاد دعا لازم داره.😂😜 همه خندیدن.😀😃😄😁😂بقیه هم بلند شدن.خداحافظی کردن و رفتن. بچه ها خواب بودن.... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰ ♡@dochar_m ♡ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و چهل و سوم ✨ بچه ها خواب بودن.😴😴😴نگاهشون میکردم. وحید اومد پیشم. آروم گفتم: _وحید،از اینکه پدر هستی چه حسی داری؟😊 -قابل توصیف نیست.😍 -بزرگترین چیزی که من بهش افتخار میکنم،،مادر بودنه. حس خیلی قشنگیه که واقعا قابل توصیف نیست.☺️ به وحید نگاه کردم.گفتم: _من هنوز هدیه مو بهت ندادم ها.😌 وحید لبخند زد.رفتیم تو هال.گفتم: _خیلی فکر کردم که چه هدیه ای بهت بدم بهتره..ولی هیچ چیز مناسبی به ذهنم نرسید..😇تا دو روز پیش که متوجه موضوعی شدم..هدیه من به شما فقط یه خبره..☺️یه خبر خیلی خیلی خیلی خوب... یه پاکت✉️ بهش دادم.وحید لبخند زد و گفت: _تو هم هدیه ت تو پاکته؟😁 منم لبخند زدم.☺️اینبار من با دقت و لبخند نگاهش میکردم.وحید وقتی پاکت رو باز کرد به کاغذ تو دستش خیره موند.✉️👀بعد مدتی به من نگاه کرد.بالبخند و تعجب گفت: _جان وحید واقعیه؟😳😍 خنده م گرفت. -بله عزیزم.☺️ -بازهم دوقلو؟😧😳👶🏻👶🏻 -بله.☺️🙈 خیلی خوشحال بود.نمیدونست چی بگه.گفت: _خدایا خیلی نوکرتم.😍☺️ یک هفته بعد تو هواپیما بودیم به مقصد نجف... 🕌🛫 وحید گفت: _کجایی؟😉 نگاهش کردم. -تو ابر ها،دارم پرواز میکنم.😌 خندید.😁 تو حرم امام علی(ع) نشسته بودیم. پسرها خواب بودن😴😴 و فاطمه سادات با کتابش📕 مشغول بود.مثلا مثل ما داشت دعا میخوند.وحید گفت: _زهرا😊 نگاهش کردم. -جانم؟😍 جدی گفت: _خیلی خانومی.😇 بالبخند گفتم: _ما بیشتر.😉☺️ خندید.بالبخند گفت: _من تا چند وقت پیش خیلی شرمنده بودم که تو بخاطر من این همه سختی تو زندگیمون تحمل کردی.ولی چند وقته فهمیدم اونی که باید شرمنده باشه من نیستم،تو هستی.☺️ -یعنی چی؟!😅 -فکر میکنم اون همه سختی ای که من کشیدم برای این بوده که چون تو خیلی بزرگی، ☝️امتحاناتت سخت تره.درواقع من هیزم تری بودم که با خشک ها باهم سوختیم.☺️😆 خنده م گرفت.گفتم: _من از همون فردای عقدمون عاشق این ضرب المثل استفاده کردن های شما شدم.😅 وحید هم خندید.😁جدی گفتم: _اینم هست ولی همه ی قضیه این نیست.😇 -یعنی چی؟!🤔 -ما نمیتونیم بگیم کارهای خدا چیه،چون ما عالم به غیب نیستیم.اما چیزی که به ذهن من میرسه اینه؛ یکی بود،یکی نبود،غیر از خدا هیچکس نبود.. تو میلیاردها آدمی که رو زمین🌏 وجود داره،یه وحید موحد بود و یه زهرا روشن.این دو تا باید تو یه مرحله ای به هم میرسیدن.برای اینکه این دو تا وقتی به هم رسیدن،بهتر بتونن بندگی کنن،باید به یه حدی از میرسیدن.وحید موحد باید پخته میشد،تو آرام پز.زهرا روشن تو کوره...👌همه ی اتفاقات زندگی ما رو بود.حتی روزها و ثانیه هاش.شاید اون موقع به نظر من و شما وقت خوبی نبود ولی همه چیزش رو حسابه. 👈اینکه وحید موحد کی اتفاقی زهرا روشن رو ببینه، 👈اینکه کدوم وجه زهرا روشن رو ببینه که بیشتر عاشقش بشه، 👈اینکه زهرا روشن کی با امین رضاپور ازدواج کنه، 👈اینکه امین رضاپور کی شهید بشه، 👈اینکه پیکرش کی برگرده، 👈اینکه وقتی شهید میشه با کی باشه، همش رو بود.اگه اون وقتی که اومدی خاستگاری من،من قبول میکردم،الان این که برات دارم رو نداشتم.اون یکسال زمان لازم بود تا شما منو بیشتر بشناسی.من و شما هر دو مون به این زمان ها نیاز داشتیم. نه شما بخاطر من منتظر موندی،نه من بخاطر شما.. خدا سختی هایی پیش پای ما گذاشت تا کمکمون کنه باشیم. میبینی؟ما به خدا خیلی .همه ی زندگی ما خداست،حتی ها مون هم لطفش بوده و هست..من و شما باهم میشیم. سختی ها مون برای هر دو مون به یه اندازه امتحانه. -زهرا،زندگیمون بازهم میشه...کار من تغییر کرده. بیشتر شده.ازت میخوام کمکم کنی.هم برام خیلی دعا کن،هم به هایی که برای کارم میدی نیاز دارم،هم به دادن هات،هم اینکه مثل سابق نیروها مو تقویت کنی. بالبخند گفتم: _اون وقت خودت چکار میکنی؟همه کارهاتو که داری میگی من انجام بدم.😅 خندید و گفت: _آره دیگه.کم کم فرماندهی کن.😁😍 -این کارو که الانم دارم میکنم..😌من الانم فرمانده خونه و شوهرم هستم..یه کار جدید بگو.😉 باهم خندیدیم.😁😃وحیدعاشقانه نگاهم کرد و گفت: _زهرا،خیلی دوست دارم..خیلی خیلی.😍 -ما بیشتر.☺️ وحید مهرشو گذاشت جلوش و گفت: _میخوام نماز✨ بخونم،برای از خدا،بخاطر داشتن تو.😊 بعد بلند شد و تکبیر گفت.منم دو قدم رفتم عقب تر و خوندم بخاطر داشتن وحید. بعد نماز گفتم 💖خدایا *هر چی تو بخوای*.👉تا هر جا بخوای هستم.خیلی کمکمون کن،مثل همیشه...💖 🌷پایان🌷 ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰ ♡@dochar_m ♡ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
این رمان تموم شد😇 ان شالله رمان جدید از شنبه توی کانال قرار میگیره و البته با نظم تر و سر ساعت خاص🌺☺️
🍂🧡 _________________ نُــوڪَـریٺ بِہتَریـݩ‌ اتفـاقِ‌زِݩدِگیمـہ😍💛 ♥️ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰ ♡@dochar_m ♡ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
https://EitaaBot.ir/counter/cq8k6v بچه ها یه دوستمون التماس دعا داره هر چندتا میتونید صلوات بفرستید برای رسیدن به خواسته ش🙏🏻 دعا کنید 😊
☺️👤 _______________ هرچه قدر هم آدم خوبی شدید باز به خدا بگویید که خدایا..! آیا بنده‌ای بدتر از من داری..؟! ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰ ♡@dochar_m ♡ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ ••🍃
•🌸🍃• زِندِگے بے خُدا مِثل چایے بِے قَنده هَمین قَدر تَلخ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰ ♡@dochar_m ♡ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
• . • • . 「 فاطمیه‌که‌شروع می‌شود‌دل برای‌فاطمه می‌گیرد؛ تمام‌که‌می‌شود‌برای علی💔 ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰ ♡@dochar_m ♡ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ۅقتے‌اࢪباب‌اۅݩ‌همہ‌تیࢪ بہ‌تنش‌بࢪه...❤️ نۅڪࢪش‌چجۅࢪی‌ساݪم دیدنش‌بࢪه...❤️ "حاج‌حسین‌همدانے" 🖤 🖤 🖤 ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰ ♡@dochar_m ♡ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
❤️شَہید‌مدافع‌حࢪم‌ساݪ‌۹۹❤️ اونقدࢪ‌مشتاق‌بۅد‌ڪہ بہش‌گفتم‌:ابۅاݪفضݪ... 🌷ادامہ‌دࢪعڪس...👆 🖤 🖤 🖤 ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰ ♡@dochar_m ♡ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
•|♥🕊|• ⚠️ 🌱بیاید همیشه یه طوری تویِ پیوے و دایرڪت چت ڪنیم🙇‍♀📱 ڪه انگآر فردا قراره اسڪرین شات هاش بیاد بیرون...!🏞 ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰ ♡@dochar_m ♡ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
°•[]•° ||🌸✨ . پسره‌عکس‌ازخودش‌گذاشته... دختره‌زیرش‌کامنت‌میذاره: +وای‌برادرشماچقدرشبیه‌شهدایی -ممنون‌خواهرم،ایشالاشماهم‌شهیدبشید +بااینهمه‌گناه؟! -درست‌میشه‌خواهر... +چجوری‌آخه...؟! -بیاپیوی...!! {فردای‌همون‌روز...^^ +حالِ‌آقایی‌من‌چطوره..؟! -خوبم‌تاوقتی‌خانومیم‌خوب‌باشه |من :😐 | ‌شهدا:😒 | شیطان:😳 |امام‌زمان:😔💔 ؟! ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰ ♡@dochar_m ♡ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
✨ بھش‌گفتند: چرا‌پݪاڪتو‌در‌آوردے ؟! گفٺ: هرچےفڪرمیڪنم‌یاراےامام حسین"ع"توڪربݪاپلاڪ‌نداشتند🙂 ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰ ♡@dochar_m ♡ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
°°| 🥀 |°° ما از دیدار امام زمان (عج) محروم شده ایم 💔 اما هیچکس از این تحریم صدایش در نیامد...! نه مذاکره ای... نه توافق نامه ای... نه تلاشی برای اعتماد سازی :))💔 ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰ ♡@dochar_m ♡ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ ••🍃
••♥️✨•• ✨ ✨ خانومش پرسید: بہ‌چےفڪر‌میڪُنی؟! رجایۍگفت: امروزنمازِاوݪ‌وقتم‌عقب‌افتاد فڪرمیڪُنم‌گیر‌ڪارم‌ڪجا‌بود..! ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰ ♡@dochar_m ♡ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
✨﷽✨ ♥️•☜‌ بعضۍ ﻫـﺎ ﻣﻴﮕﻦ ‌ : ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻟﺖ ﭘﺎڪ ﺑﺎشہ ، کافیھ ! نماز هم نخوندۍ نخون... روزه نگرفتۍ نگیࢪ بہ نامحࢪم نگاھ کࢪدۍ اشکال ندارھ و.. فقط سعۍ کن دلت پاڪ باشہ!!❤️ ♥️•☜ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﺯ ﻗــࢪﺁﻥ :👇 ﺁﻧﮑﺲ ﮐھ ﺗﻮ ࢪﺍ ﺧﻠﻖ ﮐﺮﺩھ ﺍﺳﺖ ، ﺍﮔࢪ ﻓﻘﻂ ﺩﻝ ﭘﺎڪ برایش ﮐﺎفۍ ﺑﻮﺩ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺁﻣﻨﻮﺍ ♥️•☜ ﺩﺭ حالیکھ گفتہ :👇 [ ﺁﻣَُﻨﻮﺍ ﻭَ ﻋَﻤِﻠُﻮﺍ ﺍﻟﺼَّﺎﻟِﺤﺎﺕ ] یعنۍ ﻫﻢ ﺩﻟﺖ ﭘﺎڪ ﺑﺎﺷﺪ ، ﻫﻢ ﮐﺎࢪﺕ ﺩࢪﺳﺖ ﺑﺎﺷﺪ . گول نزنیم🤷🏻‍♀ ️ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰ ♡@dochar_m ♡ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ها اقاجان باز جمعه شد و نیامدی.... طبق هر روز..... این طایفه سلام را بی جواب نمیگذارند☺️ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰ ♡@dochar_m ♡ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
رفقا حتما این ب این نظرسنجی جواب بدید 🌺 رمان بذارم یا نه؟! 🤔 EitaaBot.ir/poll/fy58 منتظرمآ💛
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
تم فاطمیه🖤🥀 ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰ ♡@dochar_m ♡ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
صبح‌روزشهادت‌گفت‌بایدمأموریت‌ بروم.🚨 گفتم‌خودت‌نرونیروهاتوبفرست. گفت‌بایدخودم‌بروم‌وکارراصحیح انجام‌بدهم.🙎‍♂ موقع‌رفتن‌پرسید‌‌م‌برمیگردی؟ گفت‌برمیگردم.😕 گفتم‌مطمئن‌باشم‌برمیگردی؟ گفت‌تافردابرمی‌گردم‌وباعجله ‌ازخانه‌رفت.🚶‍♂ همیشه‌موقع‌رفتن‌به‌مأموریت اززیرآب‌و‌قرآن‌ردمیکردم‌و🙄 آیت‌الکرسی‌میخواندم‌امااین دفعه‌باعجله‌رفت‌و‌برای این‌کارهافرصت‌نشد.😑 به‌برادرش‌گفته‌بوداگرشهیدشد😥 درجوارحرم‌سیدالکریم‌دفنش‌کنیم که‌این‌امرهم‌شکرخدامحقق‌شد.🤲 ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰ ♡@dochar_m ♡ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
برانشستن‌پای‌سفره‌ی‌روضه برنامه‌ی‌روزانه‌داشت.📝 گاهی‌میدیدم‌که‌هندزفری توی‌گوشش‌گذاشته‌وداره های‌های‌گریه‌می‌کنه...😭 حتی‌اگردوساعت‌قبل‌ازنماز صبح‌هم‌ازجبهه‌یابیرون‌میومد بازیک‌ساعت‌قبل‌نمازصبح‌بیدار میشدنشسته‌هم‌که‌شده‌بودنماز شبش‌رومیخوندوآروم‌آروم گریه‌میکرد...🌱 اونقدرتوسجده‌گریه‌میکردنگاه میکردی‌میدیدی‌کنارش‌کلی‌ دستمال‌ریخته‌وجوابگوی اشکهاش‌نبود...🍃 ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰ ♡@dochar_m ♡ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
.یہویے...😇📿 همسنگر عزیز،یکے از قلب های زیر رو انتخاب کنید!👇🏽😊 ❤ 💚 🧡 💙 💛 💜 .... پایین تر👇🏽✨ .... انتخاب کردین؟! حالا اسم شهیدی رو که بر طبق قلب ها انتخاب کردین،ببینین!🙂🙃 ❤شهید مصطفے صدرزاده 💚شهید جہاد مغنیہ 🧡شهید قاسم سلیمانے 💙شهید حسین معز غلامے 💛شهید محسن حججے 💜شهید محمد ابراهیم همت خب،حالا یکے از گل های زیر رو انتخاب کنید...👇🏽☺ 🌸 🌹 🌼 🌷 🌺 🌻 ..... انتخاب کردین همسنگر؟!😌🤓 پایین تر...👇🏽😉 ..... خب حالا،هدیہ ای رو که بر طبق گل ها انتخاب کردین رو به شهیدی که انتخاب کردین،.بدین...!😍🎁📿 🌸۱۴ تا صلوات 🌹۴ بار سوره حمد 🌼۱صفحه قرآن 🌷۳بار دعای فرج 🌺۳ بار زیارت نامه شهدا 🌻۳ بار زیارت نامه حضرت زهرا (س) انشالله که به هر نیتی که ختم برداشتین،حاجت روا بشین...🤲🏻❣ التماس دعا... ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰ ♡@dochar_m ♡ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
﷽...✨ ... ⃠🚫 میفرمایند؛ برای‌‌اینکه‌‌بدانی‌به‌خدامقرب‌شده‌ای‌؛ میزان‌ِآسودگی‌ِخودت‌رابسنج ! اگرآسودگی‌ات‌کم‌شده‌و‌بهم‌ریخته‌هستی، بدان‌که‌از‌خدا‌دور‌هستی :) 🌺 ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰ ♡@dochar_m ♡ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو ࢪو بہ پھݪوی شڪسته بیا آقا...😔💔 ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰ ♡@dochar_m ♡ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
تریبون سکانس اول فاطمیه شروع شد چیکارکردی؟! -پروفایلم و عوض کردم! سکانس دوم فاطمیه تموم شدمیخوایی چیکارکنی؟ -پروفایلم ودوباره عوض میکنم! .چی.پس....؟! ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰ ♡@dochar_m ♡ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقٺے خدا دلش مےخواد ببخشه... ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰ ♡@dochar_m ♡ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰