#یڪروایتعاشقانہ💍
جعبہ شیرینے رو جلوش گرفتم
یکے برداشت و گفت :
میتونم یکے دیگہ بردارم؟
گفتم : البته سید جون
این چہ حرفیه؟
برداشت ولے هیچکدوم رو نخورد
کار همیشگیش بود🥰
هر جا کہ غذاےِ خوشمزه
یا شیرینے یا شکلات تعارفش
مےکردند برمیداشت اما نمےخورد
مےگفت : برم با خانومو
بچـہ ها میخورم
مےگفت : شما هم
این کارو انجام بدین
اینکہ ادم شیرینے هاے زندگیشو
با زن و بچه ش تقسیم کنہ
خیلے توے زندگے خانوادگے
تاثیر میذاره♥️
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
➣|🍭 @dochar_m
15.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یل داره میاد...
بخونید اشهدتون رو عجل داره میاد...👌🏻
#پیشنهاد_دانلود
|🍭@dochar_m
اگہ یه روز خواستے☝️🏻
تعریفے براۍ شهید پیدا کنے..؛
بگو شهیــد یعنے بارانـ[🌧]
حُسْنِ باران این است کہ⇣
زمینے ست ولے🍃
آسمانے شده است
و به امدادِ زمین مےآید... :)
|♥️| #حاجقاسمی
|🕊| #شهیـدانه
➣|🍭 @dochar_m
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ #ترک_دوستی_با_جنس_مخالف]
[ #رابطه_حرام]
◀️بهش گفتم اگه این رابطه درسته پس چرا از همه قایمش میکنید؟😏
◀️گفت وا یعنی چی نمیشه که آبرومون میره😳😐
◀️گفتم خب رابطه ای که هم ابرو رو میبره هم مخفیانه اس مشکل داره دیگه😒
◀️گفت دلیل نمیشه 🙁
◀️گفتم میخوای برات دلیل علمی بیارم؟😏(اخه ماشالله امروز همه روغن فکر شدن از دین فرار میکنن😒)
◀️از نظر علمی رابطه مخفیانه مشکل داره چون:
❎از نظر عصبی بهم میریزید
❎دائم در استرس هستین
❎بخاطر این دو عامل پرخاشگر و عصبی هم میشین😏
دیگه نگام نکرد سرشو انداخت پایین پشیمون رفت...😞
➣|🍭 @dochar_m
#منبر_مجازی📿
میگفت:
إله یعنی دلبـر😍
حالا هۍ بگو الهی✨
دلبـــرم♡
ببین چقدر عاشقانهست😉
وقتی که میگی " لاإلهإلاالله "
یعنے هیچ دلبرۍجزخدایِمننیست😌
اصلا مگه میشه از این عاشقانه تر صداش بزنیم؟🙃
➣|🍭 @dochar_m
#زینبزمانھ✌️🏻
〖'📸'^^!〗
.
-
بآنو؛یادتنرھبراےچــٰادرِتونقــشہهاکشیدهاند…!
یكمقــٰامبـلندپایہیآمریکاییمیگوید(:
دیگرزمانےنیستکہدانشجویانرابہ خیابانبیاوریم/:
براےسرنگونکردنجمهورےاسـلامی؛
کافیستچـــٰادرازسـرزنـٰانشانبرداشٺ!
#شتـردرخواببیندپنبدآنھ✌️🏿🌿!'
❥| 🍭@dochar_m
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌸
#پارت41 🌸
سرم رابه علامت منفی تکان دادم وزل زدم به روبه رویم، که یک تندیس، از شهیدی بود که پا نداشت، نمی دانم چرافکرکردم ماهم مثل عراقیها پای آقای معصومی راناقص کردیم. بعدنگاهی به پایش انداختم وتوی دلم خداروشکرکردم که دیگر می تواند راه برود وهمه چیز تمام شده است.
بابای ریحانه باتعجب نگاهم کردوریحانه رااز بغلش پایین آوردو ودستش راگرفت وگفت:
–ریحانه خانم دیگه بایدبریم پارک. ریحانه پای پدرش را بغل کردو چندبارکلمه ی بغل راتکرارکرد. همین که خم شدم از پدرش جدایش کنم وبغلش کنم، زودتراز من آقای معصومی به آغوش گرفتش.
–شماخسته شدید، اجازه بدیدیه کم هم من بغلش کنم.
بااخم ریزی که بین دوابرویش نشست نگاهم کردوگفت:
–دیگه میریم، بقیه اش بمونه واسه وقتی که حالتون خوب شد.
می خواستم مخالفت کنم وبگویم، ناراحتیم ازدست خودم است نه اینجا، ولی نگفتم و سربه زیردنبالش راه افتادم.
باصدای اذان جلوی یک مسجدپارک کردو رفتیم نماز خواندیم وبعدش هم پارک، ریحانه کلی با پدرش بازی کرد. من هم روی نیمکت نگاهشان می کردم و به این فکر می کردم که چقدرخوشبخته کسی که همسر آقای معصومی بشود. زندگی را از تمام ابعادش نگاه می کند. صدای آقای معصومی من را از افکارم بیرون آورد.
ــ بریم؟
سوالی نگاهش کردم و گفتم:
– کجا؟
ــ بریم شام بخوریم.
ــ نه دیگه زحمت نمیدم اگه منو برسونید ممنون میشم.
ــ نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت:
–یعنی اینقدر عجله دارید از دست ما خلاص بشید؟
ــ نه اصلا.فقط نخواستم...
حرفم را برید و گفت:
–باشما بودن جزءبهترین ساعات زندگی ماست، بعد رویش را کرد طرف ریحانه و گفت:
– مگه نه دخترم؟
از حرفش سرخ شدم وفقط لبخند زدم