خب پس اونا مهربونن و مارو دوست دارن که ما رو نجات میدن.
ببینید میدونم اینا رو همه تون میدونید. گفتم که من زیاد حرفای قلمبه سلمبه بلد نیستم. درضمن باید بعضی وقتا چیزایی رو که میدونیمو از زبون بقیه بشنویم که به خودمون بیایم😬
بچه ها! شما خودتون خوب میدونید که دنیا الان یه جوری شده پـــــــــر از دروغ و رباخواری... دنیا پرستی و بی حجابی
اصلا همه مثل حیوون واسه مال و اموال و قدرت دنیایی به جون هم افتادن!
جدای همه اینا چه بی حرمتی هایی که به خدا نمیشه!
اینکه بی اعتنایی میکنیم به نماز و روزه و امام زمان یعنی حرفشو زمین گذاشتیم🚶🏿♂
به نظر شما این همه گناه عذاب نداره؟!
یعنی با این همه گندی که زدیم، باید از آسمون رو سرمون سنگ بباره😑
آفرین!
این دعا های شبانه روزی امام زمانمونه.
آقا هم مثل اجدادش مهربونه و با گذشت!
با این همه بی انصافی که میکنیم بهش، میدونیم نامه ی اعمالمونو میبینه، میدونیم خیلی ناراحت میشه از گناهامون، گناه میکنیم.
مثل نقل و نبات!!
میدونیم منتظرمونه و یادمون میره ازش!!
به جای اینکه به عنوان ی شیعه زینتش باشیم باعث گریش میشیم!!
همین دوست داشتنمونه که هنوزم برامون دعا میکنه🙂
حالا یه سوال دارم ازتون!
یه سوال که خودتونم بشینید و اساسی بهش فکر کنید...
جوابش هر چی که بود هدف زندگیتونو همون قرار بدین.
برادشت آزاد
مگه این نیست که ما همه مون میگیم کاش تو کربلا با امام حسین بودم تا اینهمه ظلم نبینه
کاش با امام علی بودم تا ۲۵ سال خونه نشین نشه!
کاش
کاش
کاش
بعد اونوقت یادمون رفته از وظیفه ی اصلیمون که از همـــــــه ی اینا مهم تره!
رفقا
مردم ۱۴٠٠ سال پیش خیلی کارشون راحت تر از ماها بوده.
اونا امامشون پیششون بود تا هر لحظه به شبه هاشون جواب بده. نمیگم که ما کسیو نداریم. چرا هستن مراجع تقلید و به هر حال علما ولی هیچ کدوم که جای معصومینو نمیگیرن.
اونا رو که مثل ما هر لحظه حتی توی خونه هامون فکر و ذهن و فرهنگشونو دستکاری نمیکردن.
چرا اوناهم بود براسون اینا ولی قبول کنید برای ما خیلــــــی بیشتر وقت و سرمایه گذاشته میشه.
خب حالا از خودتون بپرسید سهم ما چیه برای ظهور؟!
چقدر پل ساختیم برا اومدنش؟!
چقدر سد ساختیم جلوی اومدنش؟!
ان شاءالله بعدا بیشتر راجع به راه های نزدیک شدن به آقا و پل ساختن براش صحبت میکنیم.
محفل بعدی هم موضوعش اینه...
ما با امام زمان خوشبخت میشیم.
ازتون میخوام تحقیق کنید و نفری یه دونه دلیل براش بیارید.
ما میخوایم با هم پیشرفت کنیمو به اون قله هه برسیم دیگ؟! یادتونه؟!
https://harfeto.timefriend.net/16215934408124
حالا اگه حرفی مونده بگید...
شرمنده وقتتونو گرفتم🙂
هدایت شده از ˼مُجـٰاهِدِ دَمِشـ♡ـق˹
•『🌱』•
بچہهااگرشهرسقوطکرد؛
دوبارهآنراپسمیگیریم
مواظبباشید
ایمانتانسقوطنکند!(:
#شایداندکیتلنگر!
#شهیـدمحمدجهـٰانآرا
در جواب این عکس👆که از طرف منافقین داره پخش میشه، باید بگیم که:
✅ اولا: حضرت آقا فرمودند به متخصص مراجعه کن تا از سرگردانی نجات پیدا کنی.
✅ثانیا: چطور برای انتخاب روحانی تخصص داشتین؟
✅ ثالثا: پس لطفا وقتی هم که مریض شدی بشین تا خدا مرگت بده! چون تخصصی نداری که خودت را خوب کنی.
🔹ایرانی نیستی به اشتراک نذاری🔹
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m
- دچار!
https://harfeto.timefriend.net/16215934408124 حالا اگه حرفی مونده بگید... شرمنده وقتتونو گرفتم🙂
چقدر دلنشین!همین که به قول خودتون من حرفای قلمبه و سلمبه بلد نیستم...اما به جز اینا واقعا باید از یه جایی شروع کنیم امام زمانمونو بشناسیم...از یه جایی...از یه جای نزدیک ..از یه جای نزدیک،تا وقتی دیر نشده،رفیق! مباحثتون عالیه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
ممنون از محبتتون
#ناتانائیل
چه قشنگ:)
ــــــــــــــــــــــ
فقط میتونم بگم دمت گرم🖐🏼🚶♀️
ــــــــــــــــــ
تشکرات که حرفامو میخونید.
خب دیگ تا دفعه ی بعد سوالی بود تو همون لینک بپرسید...
علی علی
#ناتانائیل
#پارت299
احساس امنیت کردم. پیش او که بودم از هیچ چیز نمیترسیدم. خیالم راحت بود.
مات و مبهوت نگاهم میکرد.
–میشه از اینجا بریم؟
دور زد و گفت:
–آخه بگید چی شده؟
–اون اینجا بود.
پایش را روی ترمز گذاشت و گفت:
–کی؟ فریدون؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
دستش به طرف در رفت.
–در ماشین رو قفل کنید و بشینید تا من بیام.
با استرس گفتم:
–کجا؟ عصبی گفت:
–الان میام.
دستم را دراز کردم و آستین لباسش را گرفتم و هر چه التماس داشتم در چشمهایم ریختم.
–تو رو خدا نرید. من میترسم. من رو تنها نزارید. اون تنها نیست. یه مرد دیگه هم باهاش بود.
نگاهی به دستم انداخت و صاف نشست.
–آروم باشید. باشه نمیرم. رنگتون بدجور پریده. نترسید، من اینجام.
بغض کردم و گفتم:
–چطوری نترسم، آرامش ندارم. شده کابوسم. زندگیم به هم ریخته. امنیت ندارم...
دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. اشکهایم به هم امان ندادند.
نفس عمیقی کشید و با غم نگاهم کرد.
–اون هیچ کاری نمیتونه بکنه، من مواظبتون هستم.
–آخه تا کی؟ شما از کار و زندگیتون افتادین. چند روز دیگه امتحاناتم تموم میشه، چارهایی جز این که بشینم خونه ندارم. الان یه مدت حتی کلاس خیاطیمم سعی میکنم کمتر برم. نمیشه که هر جا میرم به شما زنگ بزنم.
–چرا نمیشه؟ یه مدت کوتاهه، حکمش که بیاد میوفته زندان، راحت میشیم. اتفاقا من منتظرم امتحانهای شما تموم بشه براتون برنامه دارم. اصلا وقت نمیکنید خونه بشینید.
جعبه دستمال کاغذی را روبرویم گرفت و ادامه داد:
–فعلا آروم باشید. بعدا با هم حرف میزنیم. یک برگ دستمال برداشتم و تشکر کردم.
از این که نتوانسته بودم خود دار باشم خجالت کشیدم.
کمیل ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
در سکوت به حرفهایش فکر میکردم. منظورش از برنامه چه بود. بعد از چند دقیقه جلوی مغازهایی نگه داشت.
–قفل مرکزی رو میزنم و زود برمیگردم.
حرفی نزدم.
روشن و خاموش شدن چراغ های دستگاه پخش توجهم را جلب کرد. یادم آمد سوار ماشین که شدم صدای موسیقی میآمد. کنجکاو شدم ببینم چه گوش می کرد. صدای پخش را باز کردم.
باچیزی که شنیدم دوباره بغضم گرفت...
🎶چنان مُردم از بعد دل کندنت
که روح من از خیر این تن گذشت🎶
🎶گلایه ندارم نرو گوش کن تو باید بدانی چه بر من گذشت🎶
تو باید بدانی چه بر من گذشت زمانی که دیدم کجا میروی🎶
خودم خواستم با تمام وجود با تویی که نبود عاشقانه بمانم🎶
من این عشق را با همین کوه غم روی دوش دلم تا ابد میکشانم🎶
خودم خواستم با تمام وجود با تویی که نبود عاشقانه بمانم🎶
من این عشق را با همین کوه غم روی دوش دلم تا ابد میکشانم🎶
چگونه تو را میپرستم هنوز عجب روزگار غریبی شده🎶
گریه ام گرفته بود، نمی دانم، برای خودم بود، یا برای کمیل، یابرای سرنوشتمان، حالم بد شد.
سرم را تکیه دادم به صندلی و دیگر اشکهایم را نتوانستم کنترل کنم.
انگار تازه متوجه ی موقعیت کمیل شدم، یعنی او هنوز هم اذیت میشود.
نمی دانم چرا، باورکردنش برایم سخت بود.
کمیل مرد خود دار و محکمی بود. شاید زیادی ظاهرش با باطنش فرق دارد، فکر نمیکردم اینقدر احساساتی باشد.
با صدای باز شدن در ماشین چشمهایم را باز کردم. کمیل فوری پنل را خاموش کرد و اخم کرد.
از خجالت آب شدم و سرم را پایین انداختم. من حق نداشتم به پنل دست بزنم. اشتباه کردم.
کیسه ایی که در دستش بود را روی پایم گذاشت و گفت:
–هر طعمی رو که دوست دارید بخورید تا یه کم حالتون جا بیاد، بعد تعریف کنید ببینم چی شده بود.
نگاهی به نایلون انداختم. انواع شکلات و آبنبات و آب میوه و...
از خجالت فقط محتویات نایلون را نگاه میکردم.
–هیچ کدومش رو دوست ندارید؟
–چرا.
–پس نمیخواهید برنامم رو بدونید؟
–چرا لطفا بگید.
–اول باید یه چیزی بخورید.
–الان میل ندارم.
نایلون رو برداشت. اخمهایش را باز کرد. نگاه متفکرانهایی به محتویات نایلون انداخت وگفت:
–پس باید خودم براتون انتخاب کنم.
یک شکلات فندقی باز کرد و به طرفم گرفت:
–فکر میکنم برای این که زودتر قند خونتون بیاد بالا اول اینو بخورید بهتر باشه.
نگاهی به شکلات انداختم و با خجالت گرفتم و تشکر کردم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#پارت300
تا رسیدن به خانه نه من حرفی زدم نه او. دوباره اخم کرده بود.
شکلات هم همانطور در دستم مانده بود. حالت تهوع داشتم.
جلوی در خانه ترمز کرد و نگاهی به شکلات انداخت و اخمش عمیقتر شد.
–قبلا حرف گوش کن تر بودیدها.
نگاهش کردم و گفتم:
–نمیتونم بخورم، حالم خوب نیست.
نگران گفت:
–از ترس و اضطرابه، بعد گوشیاش را از کنار دندهی ماشین برداشت .
–الان به حاج خانم زنگ میزنم بیاد پایین، ببریمتون درمانگاه. شاید با وصل کردن سرمی چیزی حالتون بهتر بشه.
در ماشین را نیمه باز کردم و گفتم:
–نه، برم خونه، مامان خودش بلده چیکار کنه خوب بشم. شما زحمت نکشید.
فقط نگاهم کرد و حرفی نزد.
خداحافظی کردم و به طرف خانه راه افتادم.
در آسانسور که باز شد مادر را گوشی به دست در حال صحبت دیدم. جلوی در ایستاده بود. با نگرانی نگاهم میکرد و با شخص پشت خط حرف میزد.
–نه، چیز خاصی نیست، یه کم فشار روشه، که به مرور زمان حل میشه.
...
–چی بگم والا، خدا انشاالله هدایتش کنه که مزاحم ناموس مردم نشه. فقط منتظرم امتحاناتش تموم بشه، دیگه نمیزارم از خونه بره بیرون. وقتی میره بیرون دلم هزار راه میره...
با حرف مادر دوباره یاد فریدون افتادم. فوری گوشیام را درآوردم و همانطور که به مادر سلام میدادم در مخاطبینم دنبال شمارهی فنی زاده گشتم.
همان روزی که با کمیل به دفترش رفتیم شمارهاش را ذخیره کرده بودم.
بعد از این که خودم را معرفی کردم برایش نوشتم که من از شکایتم صرفنظر کردم، لطفا پیگیری نکنید. وارد اتاقم شدم. گوشی را روی تخت انداختم. کنار پنجره ایستادم و بیرون را از نظر گذراندم. کمیل تازه راه افتاد که برود. حتما مکالمهی تلفنیاش با مادر تمام شده بود. از این که نگرانم بود و پیگیرحالم بود حس خوبی داشتم. حسی که نمیدانم اسمش چیست ولی انگار ته دلم کسی به من میگوید او میتواند همهی مشکلات را حل کند. یا بالاخره راهی برایشان پیدا کند.
مادر وارد اتاق شد و پرسید:
–از صبح چیزی نخوردی؟
–راستش نه، بعد از اتفاقی که افتاد حالت تهوع گرفتم، نمیتونم چیزی بخورم.
مادر رفت و بعد از چند دقیقه معجون بارهنگ و عسل و عرق نعنا را برایم درست کرد و آورد.
با خوردنش حالم بهتر شد و چند لقمه غذا خوردم.
روی تختم دراز کشیدم و گوشیام را چک کردم. فنی زاده نوشته بود:
–من کمیل را در جریان گذاشتم به شدت با تصمیم شما مخالفند.
احساس کردم از روی عمد کلمهی شدت را نوشته است. البته میدانستم که کمیل مخالف است، ولی او که جای من نیست. نمیتواند در ک کند از این که مدام استرس این که فریدون جلوی راهم سبز شود یعنی چه. آنقدر از دیدنش وحشت دارم که وقتی میبینمش فکر میکنم داعشیها کشور را گرفتهاند و او هم سر دستهشان است و ممکن است هر بلایی سرم بیاورد. خودم را تنها و بی پشتبان احساس میکنم. البته قیافهی جدیدی که برای خودش درست کرده، باعث شده شبیهه آنها شود و البته ترسناک. من به یک مرد احتیاج دارم برای حمایتم، مردی مثل کمیل مسئولیت پذیر و محکم. مردی که خودش برای مشکلات راه حل پیدا کند. ولی مگر کمیل چقدر میتواند کمکم کند. نمیشود که هر جا میروم با من بیاید. او که شوهرم نیست. با این فکر جرقهایی در ذهنم زده شد. صدای پیام گوشیام مرا از فکر و خیال بیرون آورد.
کمیل نوشته بود:
–چرا به فنی زاده گفتی شکایت رو پیگیری نکنه؟
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...