eitaa logo
- دچار!
10.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
72 فایل
『﷽』 میگمادقت‌ڪردین همونجاڪہ‌قراره‌پروانہ‌بشین[←🦋 شیطون‌میادسراغٺون؟ مأوا ﴿بخـٰوان از شࢪوطؕ﴾ 📝➺ @ma_vaa پناھ‌ حرفاتونہ﴿نٰاشناسۜ بگو﴾ 🐾➺ @pa_nahh آنچہ گذشت﴿مباحث کاناݪ﴾ 📜➺ @anche_gozasht تہش‌ کہ حرمہ﴿کاناݪ‌دیگمونہ﴾ 📿 ➺ @t_haram
مشاهده در ایتا
دانلود
اینڪه‌منتظرش‌نیستیم‌یه‌گنـاه؛ اینڪه‌وانمود‌میڪنیم‌منتظرشیم؛ یه‌گنـاه‌دیـگه... دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
بھ‌قول‌حاج‌محمودکࢪیمۍ امام‌زمان‌با«آهنگ‌ونوحہ‌»نمیـاد با«دلِ‌هماهنگ»میاد...!:)💔 دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
ای‌شهید ... میشودمن‌راهم‌تفحص‌کنۍ ؟!.. خیلۍوقت‌است‌درمیدان‌مین‌دنیاگیر کرده‌ام ꧇)💔 دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
💔 🕯اسمـے گره‌گشا ٺر از اسم نیسٺ 🍂پایاטּ ‌هرچہ خواسٺم از او نـداد نیسٺ 🕯بیـטּ ٺمام صحـטּ و سراها طلوع صبح 🍂جایے بہ باصفائے نیسٺ (ع)🥀 دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
بعضےوقت‌هاهیچ‌ڪس‌مثلِ‌خـــــدا بہ‌فڪرآدم‌نیست...!ジ • حاج‌آقاسعادت‌فرمےگفت:↓🙂 قبل‌از‌این‌ڪہ‌شماازخـــــدایادڪنید...^^ خـــــداازشمایادڪردھ،ڪہ‌بہ‌یادِخـداافتادید…シ حاج حسین یکتا دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
اگه به گناه ‎بله‌بگی☝️ به هَل مِن مُعینٍ ... مَهدی فاطِمهِ نه‌گفتی❌ حواست به افکارت باشه؛💭 که گفتارت میشود؛🎶 وبعد☹️ رفتارت میشود و رفتار به انجام عمل منجر میشود🍃 دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
رسول ترک میدونی چطوری روضه میخوند؟ میومد مینشست میگفت: میدونید با حسین چیکار کردند؟ بہ حسین گفتند: "تو"...(:💔 دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
رفقا این صوت هاے کارگاه خویشتن دارے خوبہ؟ گوش میدید اصلا😄؟ نظرتونو بگید راجبش توے ناشناس ببینم از این برنامہ ها بذارم یا نہ🌿 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
ناشنـٰاس بگو بࢪام🖐🏻 payamenashenas.ir/Docharr پنٰاھ حࢪفاتون👌🏻↯ @nshns_dochar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از - دچار!
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ •••💛
هدایت شده از - دچار!
🌱 ♥ -بسم‌الله...🌸 بخونیم‌باهم...🤲🏻 ـاِلٰهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآوَبَرِحَ‌الخَفٰآء ُوَانْڪَشِفَ‌الْغِطٰٓآءٌ…✨🍃
یک جاسوس اسراییلی اجیر شد شهید چمران رو ترور کنه بعداز یه هفته تعقیب و مراقبت عاشق رفتار و کردار چمران شد.☺😌🌱 انصافاً یک هفته مراقب ما باشن چطورمیشه! عاشق دین و مذهب ما میشن یا...؟!👋🏻 دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
گرچہ‌شدفرماندھ‌ام‌غائب‌ولے؛ دݪ‌خوشـم‌بࢪنائبش‌سیدعلے ꔷ͜ꔷ!💖 دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
کار فرهنگی کردن اونم تو مجازی!!! خوبه،اصلا عالیه✋🏻 ولی نه تا وقتی که توی فضای حقیقی خانوادت،دوستات،بچه های مردم و... بهت احتیاج داشته باشن و تو، پتو رو بکشی رو سرت وبگی: ولم کن بابا دارم جهاد میکنم!!!👀 دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
از پشت تریبون دلم عشق چنین گفت: معشوق تو زیباست،قشنگ است،ملیح است!🙂♥️ اعضای وجودم همه فریاد کشیدند: احسنت! صحیح است،صحیح است،صحیح است!😁🙊 دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
ݪباس‌یاس‌برتݩ‌کردزهرا کناردست‌اوبنشست‌موݪا محمد‌خطبه‌خواند‌زهرا بݪےگفت؛غلط‌گفتم!' بݪےنه،یاعلےگفت🌿((: 💕 ‌
رفقا تبریڪ😍 ساݪروز ازدواج حضرت عݪے﴿؏﴾ و حضرت فاطمہ ۜ رو تبریڪ میگم بہ همہ👏🏻💛
هدایت شده از 
سلام ببخشید میشه ازتون بخوام که بهم بگین کیبورد تون چیه؟ کیبوردی که برا نوشتن این جمله استفاده کردین👇 رفقا تبریڪ😍 ساݪروز ازدواج حضرت عݪے﴿؏﴾ و حضرت فاطمہ ۜ رو تبریڪ میگم بہ همہ👏🏻💛 خواهش میکنم بهم بگین... . . سلام از کلید برد دو😇 فایلش رو قبلا گذاشتم 👇🏻
|بہ وقت ࢪمان📒|
🇮🇶 💣قسمت عمو هم مقابلش ایستاده، و باصدایی آهسته دلداری‌اش میداد ڪه حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند ڪرد: _چی شده مامان؟ هنوز بدنم سست بود، و به سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم ڪه دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط ڪِز ڪرده و بیصدا گریه میڪنند. دیگر ترس عدنان فراموشم شده، و محو عزاخانه‌ای ڪه در حیاط برپا شده بود، خشڪم زد. عباس هنوز ڪنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود ڪه با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد: _موصل سقوط ڪرده! امشب شهر رو گرفت! من هنوز گیج خبر بودم، ڪه حیدر از پله های ایوان پایین دوید و وحشت زده پرسید : _تلعفر چی؟! با شنیدن نام تلعفر، تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو ڪه پس از ازدواج با یڪی از ترڪمن‌ های شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میڪرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت، و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و ڪودڪانش آمده است. عباس سری تڪان داد و در جواب دل نگرانی حیدر حرفی زد ڪه چهارچوب بدنم لرزید : _داعش داره میره سمت تلعفر. هرچی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن. گریه زن عمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه ڪرد _این حرومزاده‌ها به تلعفر برسن یه شیعه رو زنده نمیذارن! حیدر مثل اینڪه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت. دیگر نفس ڪسی بالا نمی‌آمد، ڪه در تاریک و روشن هوا، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید، و به " أشْھَــدُأنَ عَلِــیً وَلِیُّ ﷲ" ڪه رسید، حیدر از جا بلند شد. همه نگاهش میڪردند و من از خون غیرتی ڪه در صورتش پاشیده بود،حرف دلش را خواندم ڪه پیش از آنڪه چیزی بگوید، گریه‌ام گرفت. رو به عمو ڪرد و با صدایی ڪه به سختی بالا می‌آمد، مردانگی‌اش را نشان داد _من میرم میارمشون. زن عمو ناباورانه نگاهش ڪرد، عمو به صورت گندم‌گونش ڪه از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض ڪرد _داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط ڪرده!فقط خودتو به ڪشتن میدی! اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زن عمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریه اش به وضوح شنیده میشد. زینب ڪوچڪترین دخترِ عمو بود و شیرین زبان ترینشان ڪه چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس ڪرد: _داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم! و طوری معصومانه تمنا میڪرد، ڪه شڪیبایی‌ام از دست رفت و اشڪ از چشمانم فواره زد. حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود ڪه با صدایی بلند رو به عباس نھیب زد _نمی‌بینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میڪنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر داعشی‌ها بشه؟ و عمو به رفتنش راضی بود ڪه پدرانه التماسش ڪرد _پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا! انگار حیدر.... ادامه دارد....