eitaa logo
- دچار!
10.8هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
72 فایل
『﷽』 میگمادقت‌ڪردین همونجاڪہ‌قراره‌پروانہ‌بشین[←🦋 شیطون‌میادسراغٺون؟ مأوا ﴿بخـٰوان از شࢪوطؕ﴾ 📝➺ @ma_vaa پناھ‌ حرفاتونہ﴿نٰاشناسۜ بگو﴾ 🐾➺ @pa_nahh آنچہ گذشت﴿مباحث کاناݪ﴾ 📜➺ @anche_gozasht تہش‌ کہ حرمہ﴿کاناݪ‌دیگمونہ﴾ 📿 ➺ @t_haram
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از - دچار!
🌱 ♥ -بسم‌الله...🌸 بخونیم‌باهم...🤲🏻 ـاِلٰهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآوَبَرِحَ‌الخَفٰآء ُوَانْڪَشِفَ‌الْغِطٰٓآءٌ…✨🍃
یھ‌رفیقی‌برایِ‌خودت‌‌انتخاب‌کن ، که‌هروقت‌کنارش‌‌بود‌ی‌ نتونی‌گناه‌کنی . . خجالت‌‌بکشی‌و‌به‌‌حرمت‌پاك‌بودن‌‌ کارهایِ‌رفیقت‌‌دست‌به‌‌گناه‌‌نزنی . .🙂✌️🏻 🌿' دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
ࢪوشون نمیشد،پشت گوشے... به همسࢪشون بگن ☺️♥️ همسࢪشونم ازش ناࢪاحت میشْن... شهید سیاهٰکالٖے میگن: آخه من پشت گوشے تو جمع بچه هاٰ ࢪوم نمیشه که😅🌱 همسࢪشون میگن: خبِ بجاش یه جمله اے دیگه بگو😊🌸 شهید سیاهْکالے: + یادتٓ باشد🌹 همسࢪشون: _یادمْ هسٰت😍🌿 دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
‌اگه‌آدم‌بشید ؛ گریہ‌کنید ؛ توسل‌کنید ؛ مراقبت‌کنید ؛ میرسیم‌بہ‌نقطہ‌ظھـور .. میرسیم‌بہ‌نقطہ‌امام‌زمان‌؏ ! چون‌آقا‌لَنگِ‌ماآدما‌نیست‌کہ‌بیان ؛ آقا‌یہ‌جاوایساده‌میگہ‌بیا !! بایدبِکِشونیم‌خودمونو‌برسونیم‌بہ اون‌بالاۍقلّہ (: ✋🏾! دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
یھوبیـادبگہ "عرفت‌انت‌کل‌عمری؟!" +هـــوم؟!!!😐 -فھمیدم‌کہ‌طُ‌تمام‌ِ‌عمرمنۍ^^💛! دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
هدایت شده از 『 پنـٰاھ حرفاتونہ』
سلام...من تقریبا تازه عضوکانالتون شدم...متنایی ک میزارید عاااااالیه ..تصمیم گرفتم از اولین میامتون شروع کنم بخوندن... اجرکم عندالله.. درپناه امام زمان موفق باشید و عاقبت بخیر . . انرژی مثبت 🙂🌿 خیلی خوشـــومدین 🍰 خوشحالم که پست ها رو دوست دارید ان شاءالله عضو موندگار بشید🙂🌿 ممنون بابت دعای زیباتون🌿
- دچار!
سلام...من تقریبا تازه عضوکانالتون شدم...متنایی ک میزارید عاااااالیه ..تصمیم گرفتم از اولین میامتون ش
رفقایے کہ توي لینڪ ناشناس پیام میدید من جواب هاتونو داخݪ این کاناݪ میذارم اینجا عضو باشید کہ ببینید🌿🙂 @nshns_dochar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفقا فقط چند دقیقہ وقت بذارید اینو نگاھ کنید🚶🏻‍♀💔 خیݪیامون نمیدونما😓 ✋🏻
هدایت شده از 『 پنـٰاھ حرفاتونہ』
https://eitaa.com/dochar_m/12468 سها جان من خودم تو این چیزا خیلی حساسم الان یه چند تا عکس از خودم دارم که مطمئنم مفسده نداره الان بزارم پروفایلم واتساپ گناهه من با هیچ نامحرمی چت نکردم که شمارمو داشته باشه و بتونه پروفمو ببینه الان اگه این عکسو بزارم گناهه؟ . . ببین آجی ما ک از دل بقیه خبر نداریم شاید یه شخص با همون عکس ساده هم حسی درونش ایجاد شد میگید کسی شمارتونو نداره ولی واقعا پیدا کردن اکانت یه شخص اونم دنیای امروز کار سختیه؟ اصلا🙂 کار از محکم کاری عیب نمیکنه دلیلی نداره عکستون رو بذارید پروف ک نگران نباشید کسی نبینه یا مفسده نداشته باشه😇
|بہ وقت ࢪمان📒|
🇮🇶 💣قسمت _فڪر میڪنید اون روز امام حسن﴿؏﴾ برای چی در این محل به سجده رفتن و دعا ڪردن؟ ایمان داشته باشید ڪه از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا ڪردن ڪه از شر این جماعت در امان باشیم!شما امروز در پناه ﴿؏﴾هستید! گریه‌های زن‌ عمو، رنگ امید و ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از ڪرامت ڪریم اهل بیت﴿؏﴾بگوید : _در جنگ جمل، امام حسن﴿؏﴾ پرچم دشمن رو سرنگون ڪرد و آتش فتنه رو خاموش ڪرد! ایمان داشته باشید امروز شیعیان آمرلی به برکت امام حسن﴿؏﴾ آتش داعش رو خاموش میڪنن! روایت عاشقانه عمو، قدری آراممان ڪرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنھا به موج احساس حیدر نیاز داشتم ڪه با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید، و من برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و او میخواست با عمو صحبت ڪند. خبر داده بود ڪرڪوڪ را رد ڪرده، و نمیتواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راه‌ها گفته بود،از تلاشی ڪه برای رسیدن به تلعفر میڪند و از فاطمه و همسرش ڪه تلفن خانه‌شان را جواب نمیدهند و تلفن همراهشان هم آنتن نمیدهد. عمو نمیخواست بار نگرانی حیدر را سنگینتر ڪند ڪه حرفی از حرڪت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بی‌خبر بود. میدانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینڪه نخواست با من صحبت ڪند، دلم گرفت. دست خودم نبود ڪه هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمیڪرد ڪه گوشی را برداشتم، تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی ڪه درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. اشڪم را پاڪ ڪردم و با نگاه بی‌رمقم پیامش را خواندم : _حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بھت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی! رنگ صورتم را نمیدیدم، اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش ڪردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. نگاهم در زمین فرو میرفت، و دلم را تا اعماق چاه وحشتناڪی ڪه عدنان برایم تدارڪ دیده بود، می‌برد. حالا میفهمیدم چرا پس از یڪ ماه، دوباره دورم چنبره زده ڪه این بار تنھا نبود و میخواست با لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم، و لابد فکر همه جایش را ڪرده بود ڪه اول باید حیدر ڪشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرڪای بعثی‌شان درآید و همین خیال، خانه خرابم ڪرد. برای اولین بار در عمرم، احساس ڪردم ڪسی به قفسه سینه‌ام چنگ انداخت و قلبم را از جا ڪَند ڪه هم رگ‌های بدنم از هم پاره شد. در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریه‌های ڪودڪانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس ڪشیدن باید به گلویم التماس میڪردم ڪه نفسم هم بالا نمی‌آمد. عباس و عمو مدام با هم صحبت میڪردند، اما طوری که.... ادامه دارد....
🇮🇶 💣قسمت اما طوری ڪه ما زنھا نشنویم و همین نجواهای پنھان، برایم بوی مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم : _نرجس! حیدر با تو ڪار داره. شنیدن نام حیدر نفسم را برگرداند ڪه پیڪرم را از روی زمین جمع ڪردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان ڪردن این ھمه وحشت‌ پیش ڪسی ڪه احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنڪه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد : _چرا گوشیت خاموشه؟ همه توانم را جمع ڪردم تا فقط بتوانم یڪ ڪلمه بگویم : _نمیدونم... و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمی‌آمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به‌ شماره انداخت : _فقط تا فردا صبر ڪن! من دو سه ساعت دیگه میرسم تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم. اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم ڪه زیر لب تمنا ڪردم : _فقط زودتر بیا! و او وحشتم را به خوبی حس ڪرده و دستش به صورتم نمیرسید ڪه با نرمی لحنش نوازشم ڪرد : _امشب رو تحمل ڪن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم! خاطرش به قدری عزیز بود ڪه از وحشت حمله داعش و تھدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را ڪه روشن ڪردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند ڪابوس تھدید وحشیانه‌اش لحظه‌ای راحتم نمیگذاشت. تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلڪه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت ڪه‌ با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت ڪند. اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شھر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلا می‌مانَد تا فاطمه را پیدا ڪند و با خودش به آمرلی بیاورد. ساعتی تا سحر نمانده و حیدر به جای اینڪه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیڪه داعش هرلحظه به تلعفر نزدیڪتر میشد و حیدر ازدستان من دورتر! عمو هم دلواپس حیدر بود ڪه سرش فریاد زد : _نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شھر رفتن! ولی حیدر مثل اینڪه جزئی از جانش را در تلعفر گم ڪرده باشد، مقاومت میڪرد و از پاسخ‌های عمو میفھمیدم خیال برگشتن ندارد. تماسش ڪه تمام شد از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش ڪند ڪه همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد : _میترسم دیگه نتونه برگرده! وقتی قلب عمو اینطور میترسید، دل عاشق من حق داشت پَرپَر بزندڪه گوشی را برداشتم و دور از چشم‌همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم. نگاهم در تاریڪی حیاط ڪه تنها نور چراغ ایوان روشنش میڪرد، پرسه میزد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم : _جانم؟ و من نگران همین جانش بودم ڪه بغضم شڪست : _حیدر ڪجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟ نفس بلندی ڪشید و مأیوسانه پاسخ داد : _شرمندم عزیزم! بدقولی ڪردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم. و من صدای پای داعش را.... ادامه دارد....
🇮🇶 💣قسمت من صدای پای داعش را درنزدیڪی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم ڪه با گریه التماسش ڪردم : _حیدر تو رو خدا برگرد! فشار پیدا نڪردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام ڪرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت ڪه با خشمی عاشقانه تشر زد: _گریه نڪن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه ڪوچیڪ ڪجا آواره شدن، چجوری برگردم؟ و همین نھیب عاشقانه، شیشه شڪیبایی‌ام را شڪست ڪه با بی‌قراری شڪایت ڪردم : _داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم! از سڪوت سنگینش نفھمیدم نفسش بنده آمده و بی‌خبر از تپش‌ھای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب ڪردم : _اگه من اسیر داعشی‌ها بشم خودمو میڪشم حیدر! به نظرم جان به لبش رسیده بود، ڪه حرفی نمیزد و تنھا نبض نفس‌هایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود : _حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت! قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمی‌آمد بیش از این زجرش بدهم ڪه غرش وحشتناڪی گوشم را ڪر ڪرد. در تاریڪی و تنھایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور ڪنم این صدای انفجار بوده ڪه وحشت‌زده حیدر را صدا میڪردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمی‌آمد. عباس و عمو با هم، از پله‌های ایوان پایین دویدند و زن عمو روی ایوان خشڪش زده بود. زبانم به لڪنت افتاده و فقط نام حیدر را تڪرار میڪردم. عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را میپوشیدم ڪه دیگر تلفن را جواب نداد. جریان خون به سختی در بدنم حرڪت میڪرد، از دیشب قطرهای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود ڪه نقش زمین شدم. درست همان جایی ڪه دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هرلحظه مقابل چشمانم جان میگرفت. بین هوش و بیهوشی بودم، و از سر و صدای اطرافیانم تنھا هیاهویی مبھم میشنیدم تا لحظه‌ای که نور خورشید به پلڪ‌هایم تابید و بیدارم ڪرد. میان اتاق روی تشڪ خوابیده بودم و پنڪه سقفی با ریتم تڪراری‌اش بادم میزد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم، و یادم نمی‌آمد دیشب ڪِی خوابیدم ڪه صدای انفجار نیمه شب مثل پتڪ در ذهنم ڪوبیده شد. سراسیمه روی تشڪ نیم خیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق میچرخیدم بلڪه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه ڪشید ڪه با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید. چشمان مھربانش، خنده‌های شیرینش و از همه سخت‌تر سڪوت مظلومانه‌ آخرین لحظاتش،لحظاتی ڪه بیرحمانه به زخم‌هایش نمڪ پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم میخواستم. قلبم به قدری با بی‌قراری میتپید ڪه دیگر وحشت داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم به جای اشڪ خون میبارید! از حیاط همھمه‌ای به گوشم میرسید .... ادامه دارد....
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
زیاࢪت عاشوࢪا شب سیزدهم چݪہ🌿🙂 دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از - دچار!
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ •••💛
هدایت شده از - دچار!
🌱 ♥ -بسم‌الله...🌸 بخونیم‌باهم...🤲🏻 ـاِلٰهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآوَبَرِحَ‌الخَفٰآء ُوَانْڪَشِفَ‌الْغِطٰٓآءٌ…✨🍃
_یڪے هم نیست بگہ بار و بندیلت رو جمع ڪن بریم ڪربلآ💔🚶🏼‍♂... دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
خانہ‌ات‌ڪہ‌اجارهـ اےباشد 🏘 دائم‌بہ‌ڪودڪت‌مےگویے👶🏻 میخ‌نڪـوٻ 🚫 روےدیوارهانقاشےنڪش🖌 و مراقٻ‌خـانہ‌باش🙏 امااینہمہ‌مراقبٺ‌ٻـراے چیسٺ🧐 چون‌خانہ‌ماݪ‌تونیست‌ماݪ‌صـاحبخانہ‌سټ 👩🏻‍💼 چوݩ‌ایݩ‌خـانہ‌دسٺ‌ټـوامــانٺ‌اسٺ 🙄 خانہ‌دݪــت‌چطـور 💟 خانہ‌ے‌دݪ‌ٺمـامش‌ماݪ،خــداسٺ 💭 درخـانہ‌خـداݩقـش " گناه "ڪشیدݩ‌و♦️ میخ " گناه " ڪوبیدݩ 🛠 مـمنـوع⛔️ دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
ثواب‌هایت را در کیسھٔ سوراخ نریز ! دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
راه ظہورت را بستم... قبول؛ اما خدا را چہ دیدی شاید قرار است حُر تو باشم... دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
- ڪاشـ‌ عڪاس‌ظهۅرت‌باشم🌱!' دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
هدایت شده از 『 پنـٰاھ حرفاتونہ』
https://eitaa.com/dochar_m/12496 کاش‌نویسندھ‌داستان‌ظهورٺ‌باشم..!🙂🌿 . . قشنگ بود🙂🌿
‌‌ مطمئنم که تو، همینجا هستے :) .. دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
طرف تا نیمه شب داره استوری مذهبی درست میکنه که کانالش خالی نمونه . . ! ولی برای نماز صبح خواب میمونه . . ! اینجوری میخواید فرهنگ سازی کنید و برای ظهور قدمی بر دارید ؟ حقیقتا که تباه اندر تباه ... دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ