#بیـღـو🍭🌈
چــہ بُـغـض ها
کـــہ در گـلو رسوب شد
#نــیـامدی 💔
اَللهُمَ عَـــجِّــل #لَـنـا ظُـہـورَه ...✨
#mohaddeseh❥
JᎧᎥN↬@dochar_m
#پندانـــღــه📖🤍
از آیت الله بهجت(ره)پرسیدن،
برای زیاد شدن محبت نسبت به امام زمان (عج)چه کنیم؟
ایشان فرمودن:
گناه نکنید و
نماز اول وقت بخوانید.🌿🕊
#گناه_ممنوع
#mohaddeseh❥
JᎧᎥN↬@dochar_m
#تلنگر ⚠️
غیبت میڪنی میگی دیدم
ڪه میگم؟!
رفیق!🖐🏽
اگه ندیده بودی ڪه تُهمت میشُد!!❗️
ستارالعیوب باش؛
اگه چیزی هم میدونی نگو ((:
#mohaddeseh❥
JᎧᎥN↬@dochar_m
#خدای_خوبم
بزرگی میگفت:
وقتی دلت با خداست
بگذار هر كس میخواهد دلت را بشكند
وقتی توكلت با خداست
بگذار هر چقدر میخواهند با تو بی انصافی كنند
وقتی امیدت با خداست
بگذار هر چقدر میخواهند نا امیدت كنند
وقتی یارت خداست
بگذار هر چقدر میخواهند نارفیق شوند
همیشه با خدا بمان
چتر پروردگار
بزرگترین چتر دنیاست...
#mohaddeseh❥
JᎧᎥN↬@dochar_m
بھ هَر ڪۍ میخواۍ حاݪ بِدۍ↶
حال بِده...
اما به شیطون حاݪ نَده...☝️🏻
از هَر ڪۍ میـخوای حال بِگیری↶
حال بِگیر...
اما حال امام زَمانت(عج) رو نَگیر…!💔
#حاجحسینیڪتا
#mohaddeseh❥
JᎧᎥN↬@dochar_m
#عاشقانہهاےالهے... ♥️|
•
•
همیشہ سر این کہ
اصرار داشت حلقہ ازدواج 💍
حتماً دستش باشد
اذیتش مےکردم مےگفتم :
حالا چہ قید و بندے دارے؟!
مےگفت : حلقہ ، سایہ ے
یك مرد یا زن در زندگے است
من دوست دارم
سایه تو همیـشہ ، دنبال من باشد 🙊
من از خدا خواستہ ام
تو جفتِ دنیا و آخرت من باشے!😍
#همسرشهیدمحمدابراهیمهمٺ🌱
#mohaddeseh❥
JᎧᎥN↬@dochar_m
❤️ زیارت های مجازی ❤️
زیارت مجازی حرم مطهر حضرت علی(ع)🦋
http://imamali-a.com/vtour/
زیارت مجازی حرم مطهر امام حسین(ع) 🦋
http://app.imamhussain.org/tours/?lang=fa
زیارت مجازی حرم مطهر امام رضا(ع)🦋
https://tv.razavi.ir/VR/2/#s=pano11246
زیارت مجازی حرم مطهر حضرت معصومه(س)🦋
https://vtour.amfm.ir/
زیارت مجازی گلزار شهدای کرمان
مزار حاج قاسم سلیمانی🦋
http://soleimany.ir/tour/
🍀التماسدُعایِفرج
⛅أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج⛅
#mohaddeseh❥
JᎧᎥN↬@dochar_m
ــ #پروفایلـ #اښټـــــوري🖤
#یارالےننہ🍂
••چادرٺخاکۍشدو🥀
دنیاۍحیدرغرقخون💔
-ادیـٺور: #عــیــݩـڪــافــ🖥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اښټـــــوري🖤
#مادر🥀
•اَلْحَمدُاللهڪہمٰادرمے....📿
-ادیـٺور: #فحسنے 🖥
Mehdi Rasoli - Yekami Harf Bezan (128).mp3
3.67M
⇆◁❚❚▷↻
حرفِرفتننزن(:💔
#مھدیرسولے | #فاطمیھ!
- دچار!
⇆◁❚❚▷↻ حرفِرفتننزن(:💔 #مھدیرسولے | #فاطمیھ!
پاشواینجوریندهمنوعذاب؛
کَلِمے(: ﴿بامنحرفبزن...﴾
بریازپیشممیشمخونہخراب
کَلِمے...
_یکمیحرفبزنعلینمیره
_حرفِرفتننزنعلیمیمیره(:💔
#فاطمیھ...
.
.
یه جملهای استاد پناهیان تو یکی از سخنرانیاشون داشتن، روزی بیش از دَه بار به خاطر اتفاقات مختلف به خودم یادآوریش میکنم...:)"!
میگفتن وقتی اتفاقی تو زندگیت میوفته که خیلی خوشحال یا خیلی ناراحتت میکنه، برگرد به خدا نگاه کن بگو :
+خدایا امتحانه؟؟🙄 میدونم داری امتحان میگیری که ببینی واکنش من الان چیه!؟😉😐❤
آخدا قربونت امتحانای سختسخت ازمن نگیر که نمیکِشم..🙂
#فیالحالاتــ
#الصبرمفتاحالفرج
#mohaddeseh❥
JᎧᎥN↬@dochar_m
#تلنــღــگرانه🍓♥️
❗️بعضی چیزا ظاهر خوبی دارن😒
❌ولی وقتی چند مدت میگذره به خراب بودن باطنشون پی میبری
😱فیلم مستهجن شاید خوب بنظر بیاد
💔 ولی وقتی عوارضش بیاد سراغت ذات پلیدش واست نمایان میشه
#mohaddeseh❥
JᎧᎥN↬@dochar_m
#تلنــღــگرانه🍓♥️
❗️بعضی چیزا ظاهر خوبی دارن😒
❌ولی وقتی چند مدت میگذره به خراب بودن باطنشون پی میبری
😱فیلم مستهجن شاید خوب بنظر بیاد
💔 ولی وقتی عوارضش بیاد سراغت ذات پلیدش واست نمایان میشه
#mohaddeseh❥
JᎧᎥN↬@dochar_m
|شـآیـد #تلنـگــر 🍃|
مذھبـیھـابیشتـرازبقیـهبویِخـداومھربونیشـون رومیـدن!🍃
واسـهھمینـهاگـهیـہـ روزیحتـییـهذرهبویِگناهبگیـرن
مـردمخیلـیسریـعحستلخـیبھشونتزریـقمیشـه!
وبهلشڪرخدابـیاعتمـآدمیشـن..
ھـمحـزبـیجـآن💛
بیـاباخطاھایِریـزودرشتمـون؛آبرویِحـزبالھـیھآیِخوشڪار رو نبریـم :)
#mohaddeseh❥
JᎧᎥN↬@dochar_m
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ـ #اښټـــــوري🏴
#یارالےننہ🥀
چــادرترابتڪان
روزےمــارابفرسـت
#مـحمدحسیـنپــویـانفـر🎤
#mohaddeseh❥
JᎧᎥN↬@dochar_m
🍃
خدایا
یارےام کن؛
تا بتوانم،
همیشه و هر لحظه
تسلیم ارادهے تو باشم!❣
تسلیم محض،
براے هر آنچه که
تو برایم مقدر کردهاے...🌱
#استـادعالی
#mohaddeseh❥
JᎧᎥN↬@dochar_m
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈پنجاه و سوم✨
محمد تو گوش امین چیزی گفت که نگاه امین فقط روی محمد موند.👀😥
محمد بالبخند به امین،بابا، مامان و من نگاه میکرد.
تو دلم گفتم
✨خدایا خودت کمکم کن.من چکار کنم الان؟😣✨
امین به باباومامان نگاه کرد.بابا به فرش نگاه میکرد ولی نمیدونم فکرش کجا بود.
مامان به محمد نگاه میکرد،منم به همه.
نمیدونستم باید چکار کنم...
محمد بالاخره رفت سمت مامان.گل روی میز گذاشت و روی زمین کنارش نشست.
قطره های اشک مامان میریخت روی صورتش.😢محمد دستشو بوسید و فقط نگاهش میکرد.👀😘مامان هم محمد رو نوازش کرد،مثل اون روز که امین رو نوازش میکرد.چند دقیقه ای طول کشید.
بابا بلند شد و محمد رو در آغوش گرفت، مثل اون روز که امین رو در آغوش گرفته بود.
امین شاهد تمام این صحنه ها بود. نتونست تحمل کنه و رفت تو حیاط. محمد وقتی از بابا جدا شد،به جای خالی امین نگاه کرد،بعد به من نگاه کرد.با اشاره بهش گفتم رفت بیرون.اومد پیش من،آروم و بالبخند گفت:
_میدونم خودت هم زندگی داری و باید به شوهرت برسی ولی حواست به زن و بچه های منم باشه.😊
اشکهام جاری شد.گفتم:
_محمد، من دیگه نمیتو...😢😥
حرفمو قطع کرد و گفت:
_قوی باش زهرا.💎نگو نمیتونم.تو باید بتونی.تا وقتی #داعش هست،تا وقتی #اسلام دشمن داره،تا وقتی تو رکاب امام زمان(عج) اونقدر #بجنگیم که اسلام پیروز بشه امثال من و امین باید بریم جنگ. #تو باید #قوی باشی.نگو نمیتونم. #ازخدا بخواه کمکت کنه.
حرفش حق بود و جوابی نداشتم...
فقط از خدا کمک میخواستم.ازش میخواستم بهم توان بده.
محمد رفت تو حیاط،پیش امین.خیلی با هم صحبت کردن.
بعد از رفتن محمد،امین بهم گفت که
_اون شب محمد بهش گفته بود،تا وقتی تو نرفته بودی سوریه من نمیدونستم خانواده م وقتی من میرم چقدر سختی میکشن تا برگردم.حالا هم وقتی من برم تو متوجه میشی.کنارشون باش.😊 مخصوصا زهرا. اگه زهرا سر پا و سرحال باشه،میتونه حال بقیه رو هم خوب کنه.
شب بعدش محمد با مریم و ضحی و رضوان که چهار ماهش👶🏻 بود،اومدن... ضحی بزرگتر شده بود و بیشتر میفهمید. یه روز از حضرت رقیه(س)💚بهش گفتم.
خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بود.منم دیدم شرایط مناسبه بهش گفتم بابا محمدت برای اینکه مراقب حرم حضرت رقیه(س)باشه میره و یه عالمه پیشت نیست.از اون روز به بعد همه ش به محمد میگفت کی میری مراقب حرم حضرت رقیه(س) باشی.👧🏻💚
علی و اسماء و امین هم بودن.طبق معمول مسئولیت مفرح کردن جمع اولش با من بود.کم کم امین هم وارد شد و با محمد کلی همه رو خندوندن.😀😁😂😃😄
محمد فردا بعدازظهر میخواست بره.امین بیشتر حواسش به من بود.منم طبق معمول #حفظ_ظاهر میکردم.از وقتی امین رفته بود احساس پیری میکردم.ولی الان بیشتر دلم میخواست بمیرم.
دیگه تحمل این سختی ها واقعا برام سخت بود.😣
گاهی آرزوی مرگ میکردم بعد سریع #استغفار میکردم.
گاهی به خدا شکایت میکردم که دیگه بسمه،بعد سریع استغفار میکردم.
گاهی مستأصل میشدم،
گاهی کم میاوردم.کارم مدام ذکر گفتن و استغفار و استغاثه بود.😞😣😖
روز بعد همه ناهار خونه ما بودن.امین زودتر از همه اومد.حال و هوای خونه ما براش جالب بود.خونه ما همه میگفتن و میخندیدن و سعی میکردن وقتی با هم هستن خوش باشن.گرچه لحظات گریه هم داشتیم ولی از #نارضایتی_نبود.
امین تو کارهای خونه و ناهار و پذیرایی کمک میکرد.علی و خانواده ش هم اومدن.مثل دفعه قبل محمد زودتر تنها اومد.
اول علی بغلش کرد.چند دقیقه طول کشید.بعد امین بغلش کرد.امین حال و هوای خاصی داشت.دوست داشت جای محمد باشه و بتونه بره سوریه.بعد امین نوبت من شد.دل من آروم شدنی نبود.
هیچی نمیگفتم.اشک میریختم بی صدا.
فقط میخواستم...😭🤐
ادامه دارد...
#mohaddeseh❥
JᎧᎥN↬@dochar_m
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈پنجاه و چهارم✨
فقط میخواستم آروم بشم...
حال همه داشت منقلب میشد.😭😢محمد به امین اشاره کرد که منو ببره. امین هم به سختی منو از محمد جدا کرد و برد تو اتاق.
روی مبل نشستم.امین هم کنارم نشست.
سعی میکرد آرومم کنه ولی من مثل بهت زده ها،هیچ کاری نمیکردم،فقط اشکهام جاری بود.😥😢حال خودمم نمیفهمیدم. #فشارزیادی رو تحمل میکردم...
بدون اینکه به امین توجه کنم بلند شدم و ✨نماز✨ خوندم.
برای خودم روضه✨💚 گذاشتم و فقط گریه کردم.😭✨یک ساعت طول کشید تا حالم بهتر شد.
تمام مدت امین پیش من بود.محمد در زد و اومد تو.رو به روی من نشست.
-ضحی مدام سراغتو میگیره.😒
-الان میام داداش.😔
-زهرا😊
نگاهش کردم.
-مثل #همیشه قوی باش. #همه چشمشون به توئه.وقتی تو خوب باشی، همه خوبن.وقتی حالت بد میشه، #همه فکر میکنن خبریه که حتی زهرا هم حالش بده.
-چشم داداش.خیالت راحت.😊😢
نگاهی به امین کرد و رفت سمت در.برگشت و گفت:
_خانومم و خانواده ی پدرخانومم اومدن.زودتر بیاین.😊
از سر سجاده بلند شدم و روسری و چادرمو مرتب کردم.از آینه دیدم امین داره نگاهم میکنه.👀💞بهش لبخند زدم و باهم رفتیم پیش مهمان ها.
با خوشرویی و شوخی با همه رفتار میکردم.امین تمام مدت حواسش به من بود.حرکات و رفتار منو زیر نظر داشت.
حتما براش عجیب بود زهرایی که اونطور #تواتاق گریه میکرد چطوری #الان میخنده.
محمد موقع رفتن همه رو به من سپرد و منو به امین.الان دیگه امین معنی حرفش رو خوب میفهمید.☝️
با هر جان کندنی بود محمد رفت...
مریم و ضحی و رضوان پیش ما موندن. امین آخرین نفری بود که رفت...
مثل همیشه شب سختی بود.😣حضور رضوان 👶🏻نوزاد که نیاز به مراقبت و نگهداری مداوم داشت و ضحی که حالا خانوم شده بود و با وجود دلتنگی بهونه ی بابا نمیگرفت،
شرایط #درظاهر بهتر از دفعات قبل بود ولی تو قلب بابا و مامان و مریم و من هیچ فرقی با سابق نداشت.😞😣
فردای اون روز هم امین اومد خونه ما. من و امین،ضحی👶🏻🌳 رو به پارک بردیم.
امین گفت:
_وقتی سوریه بودم،هر بار که باهات تماس میگرفتم،میگفتی حالت خوبه😒 و از کارهای روزانه ت میگفتی برام عجیب بود.با محمد و علی و بابا هم تماس میگرفتم تا از حال واقعی تو بپرسم.اونا هم میگفتن تو به زندگی عادی که قبلا داشتی مشغولی ولی معلومه که چیزی فرق کرده.😐یه بار که خیلی پاپی علی شدم،گفت زهرا هر غصه ای داشته باشه توی #تنهایی_هاشه.خیلی حرفشو نفهمیدم.تا دیروز که...😔
ادامه دارد..
#mohaddeseh❥
JᎧᎥN↬@dochar_m
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈پنجاه و پنجم✨
_.... تا دیروز که #واقعا حالت بد بود😔 ولی با این حال وقتی با بقیه بودی، میگفتی و میخندیدی.تو آدمی هستی که هرچی #شرایط برات سخت تر میشه، شوخی و خنده هات #بیشتر میشه.✨💖
روزهایی که محمد نبود،..
امین بیشتر به خونه ما میومد.حتی با باباومامان طوری رفتار میکرد که اگه کسی میدید متوجه نمیشد داماد خانواده ست. 😍☺️باباومامان هم دقیقا همون رفتاری که با علی و محمد داشتن،با امین هم داشتن.☺️
اما روزهای نبودن محمد حتی با حضور امین هم به سختی میگذشت...😥😢
هرکسی تو زندگی آدم #جایگاه خودشو داره...
من متوجه #حالت_های_امین بودم.امین مثل جوجه ای بود که هر روز پر جدیدی درمیاورد تا آماده ی پرواز بشه.🕊
روزها میگذشت...
هوا بوی پاییز 🍂داشت.یک ماه از رفتن محمد میگذشت.یه روز امین اومد خونه ما.چشمهاش مثل همیشه نبود.رفت تو اتاق من و صدام کرد.
وقتی تو اتاق دیدمش پشت در خشکم زد.چشمهای امین نگران😥 بود.اولین چیزی که به ذهنم اومد محمد بود.با جون کندن گفتم:
_محمد؟!😨
افتادم روی زمین.امین سریع اومد پیشم.گفت:
_زخمی شده.😥
شنیده بودم وقتی میخوان خبر شهادت کسی رو بدن،اول میگن زخمی شده.😰😢به چشمهای امین خیره شدم تا بفهمم واقعا مجروح شده یا داره مقدمه چینی میکنه.
امین منظور نگاهمو فهمید.گفت:
_واقعا زخمی شده.الان بیمارستانه.😒😥
-تو دیدیش؟😰
-آره.بیهوشه...من نمیتونم به بابا و مامان و خانمش بگم.تو بگو.😒
با ناله گفتم:
_آخه چه جوری بگم؟😥😢
امین سرشو انداخت پایین.😔گفتم:
_اول باید خودم ببینمش.😢☝️
سریع آماده شدم.تا بیمارستان خداخدا میکردم کابوس باشه،خداخدا میکردم محمد حالش خوب باشه،به هوش باشه.به اشکهام نگاه کنه و بگه بچه شدی.زیر لب ✨امن یجیب✨ میخوندم.
امین راهنمایی م میکرد تا رسیدیم به بخش مراقبت های ویژه.⛔️از پشت شیشه نگاهش کردم.
واقعا محمد بود!!😨 مجروح بود!! بیهوش بود!! کلی دستگاه بهش وصل بود!!!😭😥اشکهام جاری شد.دیگه نتونستم ببینم.چشمهامو بستم و گفتم:
_یا زینب(س)....
افتادم رو زمین.امین پشتم بود.منو گرفت که نیفتم.
کمکم کرد روی صندلی بشینم.یه لیوان آب آورد برام.نگاهش کردم.با التماس گفتم:
_حالش چطوره؟😭😥
خودم هم نمیدونستم دلم میخواد واقعیت روی بگه یا نه... امین گفت:
_سه ساعت پیش که با دکترش حرف زدم گفت جراحی کردن ولی باید منتظر بود...😔اگه همینجا هستی و حالت خوبه میرم دوباره میپرسم.
با اشاره ی چشمهام بهش گفتم بره.نمیدونم چقدر طول کشید،اومد.گفت:
_همون حرفهای قبلی رو گفتن.هنوز فرقی نکرده..ان شاءالله به هوش میاد....کی میخوای به باباومامان بگی؟😒😥
-نمیدونم...نمیتونم😭😣
💭یاد حرف محمد افتادم،قبل رفتنش.. 🔶نگو نمیتونم..🔶 از #خدا بخواه کمکت کنه.... از صمیم قلبم از خدا خواستم کمکم کنه.بلند شدم.امین با تعجب نگاهم کرد.گفتم:
_بریم خونه.😥
وقتی رسیدیم خونه بابا هم اومده بود.علی هم بود.امین تو خونه نیومد. نمیدونستم چجوری بگم.نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو هال.یه نگاهی به هر سه تاشون کردم و سرمو انداختم پایین.
علی با نگرانی گفت:
_امین حالش خوبه؟😧
با اشاره سر گفتم آره.مامان گفت:
_یا فاطمه زهرا(س)...😱😨یا زینب(س)😱😰
اشکم جاری شد.علی با ناله گفت:
_محمد؟؟!!!😲🗣
سریع گفتم:
_زخمی شده...بیمارستانه😢
علی اومد نزدیک من و با التماس گفت:
_راستشو بگو...😨
-راست میگم...بیهوشه.😣
یه نگاهی به بابا کردم.اولین باری بود که چشمهای خیس😢 بابا رو میدیدم.قلبم داشت می ایستاد.علی گفت:
_خانومش میدونه؟😨
با اشاره سر گفتم... نه.
دلم میخواست بمیرم ولی محمد زنده بمونه. باباومامان و علی رفتن بیمارستان. من و امین رفتیم دنبال مریم.با مریم تماس گرفتم،📲
گفت خونه خودشونه... خوشبختانه مامانش پیشش بود و میتونست بچه ها رو نگه داره.بهش گفتم آماده بشه بیاد پایین.میخواستم ضحی نفهمه.😥☝️مریم فهمیده بود.سریع اومد پایین.تا نشست تو ماشین با نگرانی گفت:
_محمد خوبه؟😨
نمیدونستم چجوری بگم.
-زخمی شده.بیمارستانه.😥
گریه ش گرفته بود.😭
-حالش چطوره؟
با اشک گفتم:
_ببخشید اینجوری میگم...خوب نیست.😭😥
تا رسیدیم بیمارستان 🏥دیگه هیچی نگفت.وقتی رسیدیم،مامان و بابا و علی اونجا بودن.مریم رفت سمتشون و به شیشه نگاه کرد.سرش رو گذاشت رو شیشه و آروم محمد رو صدا میکرد و اشک میریخت.😭
رفتم پیشش و...
ادامه دارد...
#mohaddeseh❥
JᎧᎥN↬@dochar_m