eitaa logo
- دچار!
10.9هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.5هزار ویدیو
72 فایل
『﷽』 میگمادقت‌ڪردین همونجاڪہ‌قراره‌پروانہ‌بشین[←🦋 شیطون‌میادسراغٺون؟ مأوا ﴿بخـٰوان از شࢪوطؕ﴾ 📝➺ @ma_vaa پناھ‌ حرفاتونہ﴿نٰاشناسۜ بگو﴾ 🐾➺ @pa_nahh آنچہ گذشت﴿مباحث کاناݪ﴾ 📜➺ @anche_gozasht تہش‌ کہ حرمہ﴿کاناݪ‌دیگمونہ﴾ 📿 ➺ @t_haram
مشاهده در ایتا
دانلود
بدون توجه به مامان رفتم سمت اتاقم و در رو محکم بستم . دلم میخاست جیغ بزنم از غربتم. چرا هیچ کسی درکم نمیکرد؟ چرا همه بی درک شدن یهو؟ چرا به دنیا اومدم برای درک نشدن؟ بلند بلند گریه میکردم که صدای موبایلم بلند شد صدامو صاف کردم که دیدم ریحانس. جواب دادم _الو +کجایی تو دختر یک ربعه منتظرتم.بیا دیگه* ادامـہ دارد... نویسنده✍ 🧡 💚 ❌ JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از تبادلات مذهبی قاصدڪ😍
...‌ سرنوشت‌مݩ با‌‌تو‌رقم‌میخورد دلبرکم🌙...!♡ این کانالی که خیلی ژذابه🚶 ... 👇🏻⁩ -حوریآ نام داره 🙂🌱 ---------- -منبع‌عڪس‌نوشتھ‌هاے 📷📝 تولیدے فوق‌العاده اس 🍭🍬 -پر‌از‌متون‌ دلبرانه💍💕 + استورے‌هاے‌ مذهبی🌻🌙 +بولت ژورنال هم گاهی اوقات میزاره📝💖 + در ضمن از جایی کپی نمیکنه √ 👀 ⁦☝🏻 https://eitaa.com/joinchat/3257663563C420442e485 ☕️ 🎈
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ ••🍃
🌸 تو جامعہ ای که ... بعضی از پسـرا 🧔 چفیه میزارن و مدافع حـ♡ــرم میشن ♥️ هسـتن دختـرایی که 🧕 چــ✿ــادر میپوشن 🌹🍃 و مــدافع حیــا میشن 😍👌 💕 JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
:) بعضی وقتا، خواسته هام اونقدر از خدا زیاد میشه که میگم:خدایا! همونا که خودت میدونیツ🌱 JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
:) الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي يَحْلُمُ عَنِّی حَتَّى كَأَنِّی لا ذَنْبَ لِی [ سپاس خدایی را که آنقدر بر من صبر میکند که گویی گناهی ندارم🍊🧡💦 ] JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ☘️☘️☘️☘️☘️☘️ 🔹🔹🔹🔹 لطیفه حجاب 😂 دقت کردین دلمه چقدر خوشمزه تر از کوفته ست؟ موادشون هم یکین! خوشمزگی دلمه از پوشش اوست! . . . . . . . . . خواهرم دلمه باش نه کوفته... نخند حجابتو رعایت کن..😂😂😂😂 🔹🔸🔹 پوشش بر زن و مرد بخاطر حفظ عفت و پاکدامنی واجب شده. لذا درمورد زنی که پوشش کامل دارد اما بخاطر پوشیدن لباس جذب،🚶‍♀️ برجستگیهای اندامش پیداست عفت رعایت نشده و باید پوشش خود را اصلاح کند.🙎‍♂️ و یا در مورد مرد هم همینطور... 🔶موضوع پوشش اسلامی در آیه 59 سوره احزاب و آیه 31 سوره نور وارد شده است JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
⛔️❌هــی نـــگـــو مـن گنــهــکــارم❌⛔️ ✔️حتی اگه گناهکاری با 👈 تَه دلت بگو خدا رو شکر وگرنه اوضاع بیریخت میشه ✍حاج اسماعیل دولابی ⭕ خیلی نگو من گناهکارم ⭕ هی نگو من گنهکارم ⚠ این را ادامه نده تا خـــودتـــــ هم به این یقیــن برسی... ✅ روی صفات خوب و کارهای خوبت کـــار کن تا روی آنــها به یقین برسی 📛 معصیت را به یقین نـ❌ـرسان  📛 ایمان را به شک تبدیل نـ❌ـکن ✅ تاثیر زبان این است که اگر چهار مرتبه بگویی بیچاره‌ام و عادت کنی، اوضاع خیـــلی بی‌ریختـــ می‌شود... ❤️ همیشه بگویید "الحمدلله".... شکر خدا ❤️ بلکه بتوانی دلت را هم با زبانت همـــراه کنی. 🔰 اگر پَکر هستی دو مرتبه👈 همـــراه با دلت بگو "الحمدلله"👉 💕 آن وقت غمت را از بین می‌برد... ⚠️ JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
_میگم ما که لیاقتِ خوردن نداریم.. باز خوبه تویِ این وانفسا یه دوتا میخوریم و یه چن تا میشنویم به جایِ گلوله..! 😄' JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
من یک دخترم از نوع چادریش من خودم را و خدایم را قبول دارم و این برایم از تمام دنیا با ارزش تر است توی خیابان که راه میروم: نه نگران پاک شدن خَط خَطی های صورتم هستم و نه نگران مورد قبول واقع نشدن تنها دغدغه ام عقب نرفتن چادرم هست و بس.😍😍😍😍 JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
رفقایی که توی تبادل لیستی شرکت کردند لیست آماده شد لطفا امشب رأس ساعت ۲۲ در کانالتون قرار بگیره و سنجاق بشه🌱☺️ 👇🏻👇🏻👇🏻
🌱 خُدا تنہا عاشقے ست ڪہ از بے توجہے معشوقش خستہ نمے شود... 🌿 JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
• از یه عزیزۍ شنیدم میگفٺ من بعضے وقٺا یادم میره نماز بخونم و اینکه بعضی وقٺا میخونم بعضے وقٺا یادم میره بےاحٺرامیه به خدا پس اصلا نمےخونم! این یه ٺفکر اشتباهه! شروع هرکارۍ سخٺه اما بعد به مرور عادٺٺ میشه! پس از شکسٺ هاۍ اول نٺرس...! JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
• •|{😥} پایان‌آدمیزاد نه از‌دست‌دادن‌رفیق‌است نه رفتن‌یار نه تنهایے هیچ‌کدام پایان‌آدمۍ‌نیست! آدمۍ‌آن‌هنگام‌تمام مۍ‌شود‌که خدا‌‌فراموشش‌کند... JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
•|{👌🏻} هۍ حافظه گوشیش پر میشه!!! هۍ خآلے میشه:) هۍ انتقال میده به فلش آخه دلش نمیومد عکس شهدا و امام حذف کنه میگفٺ اینا برکٺن✌🏻 JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
ببخشید که امشب پارت نذاشتم خیلیاتون اومدید پی وی واقعا شرمنده فردا جبران میشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ ••🍃
... [ تا حسین‌ هست دلِ من را چه به غم...؟! :) ] صبحتون حسینی🌱🧡 JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
همیشہ‌این‌بیت‌شعر رابہ‌یادآورید...↓ آن‌زمانےڪہ‌حضرت‌رقیہ‌'س' خطاب‌بہ‌پدرش فرمودند:🍃 غُصہ‌ےِ «حجابِ‌»من‌رانخورےباباجان...!چادرم‌سوختہ امابہ‌سرم‌هست‌هنوز(: JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
♥️ •رَبِّ‌اشْرَحْ‌لِي‌صَدْرِي‌ ...(طٰہ۲۵)🌱 •ظرفم‌ڪوچڪ‌شده‌این‌روزها، وهےلبریزمےشود:)🐚🌿... JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
‌‌. . مراقب‌دلاتون‌باشید♥️ بیاید‌برا‌عاقبت‌بخیرے‌همدیگہ دعا‌‌ڪنیم🤲🏻🪴 ... •و‌بخوان دعاے‌فرج‌را دعـــا‌اثر‌دارد☔️• 🦋... JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•○●﷽●○ 🌸 شرمندم به خدا. خواستم ادامه بدم که دوباره گریم گرفت. با هق هق گفتم _نمیتونم بیام ریحانه‌ بابام نمیزاره. میگه حق نداری بری بیرون. +ای وای چرا؟ چیشده؟ هق هقم اجازه نداد چیزی بگم که گفت : +بابات خونه است الان ؟ _آره ولی فکر کنم چند دقیقه دیگه بره +آها باشه.گریه نکن قربونت برم .شاید دلخوره ازت. ایرادی نداره یه وقت دیگه ازش اجازه میگیریم با ما بیای .بهت زنگ میزنم دوباره . _باشه .مرسی ریحانه جون .خداحافظ خداحافظی کرد وتلفن قطع شد. دلم گرفت. بعد مدتها میتونستم ببینمش ولی نشد!! دلم نمیومد لباسم رو عوض کنم از جام تکون نخوردم دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت نمیدونم چقدر گذشت که در اتاقم باز شد و مامان اومد تو بهم نزدیک شد ویه نگاه به صورتم انداخت و گفت: +با این وضعت دوستت هم دعوت میکنی؟ با تعجب بهش خیره شدم از اتاق بیرون رفت داشتم فکر میکردم منظورش چی بود که چشمم افتاد به ریحانه که سیاه پوشیده بود و یه لبخند تلخم رو لباش نقش بسته بود. با دیدنش از جام بلند شدم و پریدم بغلش. شرمنده بودم که این همه مدت نتونستم برم پیشش. وقتی دیدمش دوباره همه ی غم هام یادم افتاد و توبغلش یه دل سیر گریه کردم. لاغر شده بود رنگ به صورتش نمونده بود. دستش و گرفتم و نشستیم _ریحانه جون ببخش منو .دلم میخواست دوباره بیارم پیشت ولی نشد. +این چ حرفیه .شما خیلی لطف کردین به ما.بگو ببینم چیشده چرا انقدر داغونی؟؟ وقتی بیشتر بهش نگاه کردم متوجه شدم چقدر تو این مدت شکسته شده دلم براش کباب شد نگاه منتظرش رو که دیدم همچی رو گفتم . از مصطفی و حمایتاش از محبت پدر و مادرش از توجه شون ب من از بی وفایی خودم از دلی که شکستم از کتکی ک خوردم همه چیز رو بهش گفتم دستم و تو دستش گرفت و گفت: +تو حق داشتی خودت راهت رو انتخاب کنی پدرتم الان ناراحته بعدا میفهمه که خیلی خوب شد الان گفتی و خودت رو خلاص کردی . یخورده مکث کرد و گفت : +ولی فاطمه تو که همش از این پسره تعریف کردی چیشد که اینجوری مخالفت کردی ؟فقط واسه اینکه عاشقش نبودی؟🌹* ادامـہ دارد... نویسنده✍ 🧡 💚 ❌ JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
°•○●﷽●○ 🌸 +با چیزایی ک از تو شنیدم ،مطئمنا وقتی باهاش ازدواج میکردی دلت رو میبرد خب. سرم رو انداختم پایین کاش روم میشدبهش بگم دیگه دلی برام نمونده که کسی بخاد ببرتش دلم میخواست میتونستم بگم منم مثل مصطفی یه بیچارم که عاشق یه آدم اشتباه شده! ولی فقط تونستم بگم: _هیچوقت این اتفاق نمیافتاد. +چرا فاطمه ؟چی رو به من نمیگی؟ سعی کردم بحث روعوض کنم یه لبخند الکی زدم و گفتم: _بزار برم یه چیزی برات بیارم همینجوری نگهت داشتم اینجا ریحانه تا اینو شنید بلند شدو گفت: +نه قربونت برم محمد منتظره _چیی؟از کی تاحالا؟ +از وقتی که زنگ زدم بهت. _وای بمیرم الهی متعجب نگاهم که کرد تازه فهمیدم گند زدم سعی کردم عادی باشم: _الهی بمیرم برات کلی مزاحمت شدم بخاطر من وقتت تلف شد. لبخند بی جونی زد و گفت: +عه فاطمه نگو اینجوری.دیگه هم‌اینجوری گریه نکن سکته کردم.نگران هیچی نباش و به خدا توکل کن همه چی درس میشه. _چشم.خیلی بد شدبعد مدتها اومدی خونمون اینجوری شد اگه منتظرت نبودن نمیذاشتم بری +میام بازم عزیزم دست کشیدروگونه ام که رد انگشتای بابا باعث کبودیش شده بود دوباره بغلم کردو داشت خداحافظی میکرد که گفتم: _میام باهات تا دم در +نمیخوادبابا خودم میرم اجازه ندادم اعتراض کنه و چادرم و سرم کردم یهو یه چیزی یادم افتاد و بهش گفتم: _ریحانه چیشد که موندی؟ +مگه تو،تو لحظات بدم باهام نموندی؟من میذاشتم میرفتم؟ دستش رو گرفتم رفتیم بیرون محمد با دیدنمون از ماشین پیاده شد. آروم سلام کردو منتظر موند تا ریحانه بره تو ماشین بشینه ریحانه رو بغل کردم و دوباره ازش معذرت خواستم وقتی رفت طرف ماشین تازه تونستم ب محمد نگاه کنم محاسن و موهای همیشه مرتبش نا مرتب تر از همیشه بود خستگی چشماش غرورش رو محو کرده بود با تعجب نگاهش نشست رو گونم.سریع نگاهش رو برداشت و نشست تو ماشین میدونستم چقدر درد کشیده ولی هنوز محکم بود وچیزی از قدرتش کم نشده بود میدونستم چقدر عاشقه پدرشه.ولی برام عجیب بود صبرشون کاش میفهمیدم این همه توکل و صبرشون از کجا نشات میگیره؟ چطور تونستن مثل قبل خودشون رو حفظ کنن. غرق افکارم بودم و نگاهم به ماشین بود که به سرعت دور شد از جلو چشمام _ محمد: با اصرار ریحانه راضی شدم که بریم دنبال دوستش‌ به محض اینکه نشستیم تو ماشین تلفن رو برداشت و زنگ زد بهش. قرار شد نیم ساعت دیگه دم خونشون باشیم. خیلی وقت بود نرفته بودم سپاه از همه چی عقب مونده بودم. یه سری فایل که از قبل دستم بود رو رفتم که به محسن بدم تا با خودش ببره تهران . بعد از اینکه کارم تموم شد روندم سمت خونه ی دوست ریحانه. بعد از چند دقیقه رسیدیم. یکم صبر کردیم تا بیاد. ولی نیومد. کلافه تو آینه به خودم نگاه کردم و گفتم: _ریحانه ببین چقدر وقت کشی میکنی! زنگ بزن بهش ببینم دیره. ریحانه سرش رو تکون دادو شمارش رو گرفت بعد از چندتا بوق جواب داد. صدای گوشیش خیلی بلند بود طوری که من میتونستم بشنوم‌ منتهی توجهی نداشتم به حرفاشون که یه دفعه صدای گریه هایی ک از پشت تلفن میومد حواسمو از افکارم پرت‌ کرد. دقیق شدم و سعی کردم ببینم چی میگن. یخورده ک گذشت ریحانه تلفن رو قطع کرد با تعجب بهش گفتم _چیشده؟نمیاد؟ +وای نه نمیدونم چ اتفاقی افتاده. باباش سخت گیر بود ولی نه در این حد که. _حتما چیزی دیده ازش که نمیذاره بره بیرون. +نه بابا اهل این چیزا نیست بیچاره. _پس چیشده؟ +چه میدونم. دندون رو جیگر بزار برم تو بپرسم ازش. گفت چند دقیقه دیگه باباش میره بیرون. _مثلا چند دقیقه دیگه؟؟کی میخاد صبر کنه تا اون موقع؟ +خواهش میکنم محمد. صبر کن دیگه. چیزی نگفتم. اصلا نه حوصله ی حرف زدن داشتم نه بحث کردن. دلم هم نمیخواست دل خواهر کوچولوم رو بشکونم‌ . جدیدا از شنیدن صدای خودم هم حالم بد میشد. یه مداحی پلی کردم و حواسمو دادم بهش و باهاش زمزمه کردم‌. تقریبا یک ربع گذشت که دیدم در خونشون باز شد و یه سمند بیرون زد از خونه. قیافه خشن باباش بود که مثل همیشه ابروهاش توهم گره خورده بود. یه گاز دادو ماشین از جاش کنده شد‌ . بلافاصله ریحانه از ماشین پیاده شد و رفت سمت خونشون. منم نگاهم رو ازش برداشتمو صندلی رو خوابوندم و صدای مداحی رو بلند تر کردم‌. خواستم گوشیم رو روشن کنم که صورتم تو صفحه مشکیش پیدا شد. چقد بی حال و شلخته! یه دست کشیدم به محاسنم و گوشیمو پرت کردم تو داشپورت. چشم هامو بستم. نفهمیدم چقدر گذشت . از جام پاشدم و صندلی رو به حالت اولش برگردوندم و چشم دوختم به در خونه که ریحانه اومد بیرون پشت سرشم دوستش اومد.
نگاهم رفت سمت لنگه ی شلوارم که مجبور نشم سلام کنم‌ که فهمیدم شلوارم خاکیه. در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم. شلوارم رو با دست تکوندم ک دیدم ریحانه اومد نزدیک ماشین. بهم اشاره زد ک سلام کنم. منم سرمو تکون دادم و آروم سلام کردم* ادامـہ دارد... نویسنده✍ 🧡 💚 ❌ JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m