eitaa logo
- دچار!
10.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
72 فایل
『﷽』 میگمادقت‌ڪردین همونجاڪہ‌قراره‌پروانہ‌بشین[←🦋 شیطون‌میادسراغٺون؟ مأوا ﴿بخـٰوان از شࢪوطؕ﴾ 📝➺ @ma_vaa پناھ‌ حرفاتونہ﴿نٰاشناسۜ بگو﴾ 🐾➺ @pa_nahh آنچہ گذشت﴿مباحث کاناݪ﴾ 📜➺ @anche_gozasht تہش‌ کہ حرمہ﴿کاناݪ‌دیگمونہ﴾ 📿 ➺ @t_haram
مشاهده در ایتا
دانلود
نگاهم رفت سمت لنگه ی شلوارم که مجبور نشم سلام کنم‌ که فهمیدم شلوارم خاکیه. در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم. شلوارم رو با دست تکوندم ک دیدم ریحانه اومد نزدیک ماشین. بهم اشاره زد ک سلام کنم. منم سرمو تکون دادم و آروم سلام کردم* ادامـہ دارد... نویسنده✍ 🧡 💚 ❌ JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
°•○●﷽●○ 🌸 خواستم سرم رو برگردونم که قرمزی رو گونه ی فاطمه نظرم رو جلب کرد. فوری ازش چشم برداشتم و نشستم تو ماشین. استارت زدم و پام رو، روی پدال گاز فشردم. یکم که از خونشون دور شدیم پرسیدم: _چیشد؟ +چه میدونم بابا‌ . پدر نیست که این پدر. این چه پدریه؟ _هوی راجع به مردم اینجوری حرف نزن. کی بهت اجازه داده قضاوت کنی؟ تو چی میدونی ازشون اصلا. یه چند ثانیه سکوت کردو +ندیدی چجوری دختره روکتک زد؟ بدبخت هنوز گوشش سوت میکشه‌ صورتش کبود شده. _خب مگه تو میدونی سر چی اینکارو کرده؟ شاید حقشه! به تو چه ک دخالت میکنی؟ +حقشه کتک بخوره به خاطر ازدواج با کسی ک دوستش نداره؟ خب بابا دوستش نداره زوره مگه؟ نمیخوادطرف رو واسه چی میخوان بهش بندازن؟ _عه؟ که اینطور! حالا طرف کی هست؟ +مصطفی.همونی که تو بیمارستان دیدیش. _خب؟ اون ک خوشگله که‌. +فاطمه نمیخوادش. قیافشو جدی تر کردو: + تو چیکار داری اصلا که خوشگله یا زشت؟ اون بایدخوشش بیاد که نمیاد. هعی بابای بیچاره ی من. فاطمه اگه بابای مارو داشت تا حالا حجت الاسلام میشد. فقط مشکلش اینه که کسی رو نداره که راهنماییش کنه _خب فعلا تو هستی عزیزم ولی خواهش میکنم زیاد دخالت نکن سرشو برگردوندسمت شیشه وچیزی نگفت چند دقیقه بعد رسیدیم ریحانه رفت سر مزار باباومنم رفتم گل فروشی کنار مزار. دوتا شاخه گل خریدم و یه شیشه گلاب و رفتم پیش ریحانه. تقریبایه ساعتی بودنشسته بودیم‌ که روح الله و علی هم به ما اضافه شدن. قران گوشیم رو باز کردم و یه یس و الرحمن خوندم. بعدش رفتم سر مزار بقیه شهداو براشون فاتحه خوندم. تموم ک شدن دوباره رفتم سر مزار بابا. از روح الله وریحانه و علی خداحافظی کردمو رفتم خونه. قرار بود ریحانه بره خونه مادرشوهرش. ____ دراز کشیدم تو حال و چفیه بابا رو گذاشتم رو صورتم. همه ی سلولام دلتنگیشونو فریاد میزدن. خیلی سعی میکردم ریحانه اشک هام رو نبینه ولی دیگه نمیتونستم تظاهر کنم به خوب بودن. دلم واسه خنده هاش؛ اخماش، جدی بودنش و ... لک زده بود. چقدر زودرفت از پیشمون. چقدر خاطره گذاشت برامون ! بغضم ترکید و اشکام راهشون رو روی گونم پیدا کرده بودن و محاسنمو خیس میکردن. حس میکردم باهامه شاید هم کنارمه. لحظه لحظه هامو رصد میکنه. دهنم بی اراده باز شد و چیزی که همیشه ورد زبونش بود رو خوندم. (ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود... وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود...) هعی آقاجون! کجا رفتی تنها گذاشتی مارو. حالا من بدون تو چیکار کنم بابای خوبم. رفتم تو آشپزخونه و یه کتری گذاشتم رو گاز. بعد چند دقیقه صداش در اومد. دست گذاشتم به دستگیره فلزیش و گرفتمش. تازه فهمیدم دستش داغه و دستم رو سوزونده‌. کتری رو ول کردم رو سینک ظرفشویی وشیر آب سردرو باز کردم تا به دستام آب خنک بزنم. بیخیال چایی شدم. رفتم و دوباره نشستم سر جام‌ ایندفعه لپ تاپ رو باز کرده بودم و عکسامون رو نگاه میکردم. الهی من قربون اون شکل ماهت دلم تنگ شده واست! احساس ضعف میکردم از گرسنگی. ولی حال و حوصله ی پختن غذا رو نداشتم.لپ تاپو بستم. پا شدم چراغ هارو هم خاموش کردم و دراز کشیدم تا بخوابم‌ __ فاطمه: یک هفته گذشته بود. بابا نمیذاشت حتی پام رو ازخونه بزارم بیرون‌ . مصطفی هم منو بلاک کرده بود. فکر‌کنم نه میخواست حرفامو بشنوه نه صدامو... بهتر! هر چی بود بالاخره حرفامو زدم و الان راحت تر از قبل بودم‌. اونم دیگه کم کم باید کنار می اومد با این شرایط. داشتم پست های مختلف رو لایک میکردم و کپشن هاشو میخوندم که دیدم محسن یه پست جدید گذاشته یه فیلم آپلود کرده بود. صبر کردم تا لود شه. مداحی بود. ولی با همه مداحیایی که تاحالا به گوشم خورده بود فرق داشت. انگار مداحش وقت خوندش از تمام احساسش استفاده کرده بود. از عمق وجودش میخوند! ناخودآگاه دلم گرفت و چشم هام تر شد.راجب حضرت زهرا بود. کوتاه بود و دردناک. فکر کنم پنجاه بار این صوت یک دقیقه ای رو از نو گوش کردم صدای مداح با اینکه با بغض وگریه همراه بودوغمناک،در کمال تعجبم باعث شدآروم شم. کم پیش میومد مداحی گوش کنم راستش اصلا گوش نمیکردم. خیلی خوشم نمیومد. ولی این یکی یه جور خاصی نشسته بود به دلم‌. شاید بخاطر شعر یا نوع خوندش بود بیخیالش نشدم. رفتم دایرکت محسن وگفتم: +سلام ببخشید.میشه پست آخرتون رو کامل به تلگرام بنده بفرستید؟ تو پیج ها میگشتم تا جواب بده ۵ دقیقه بعد گفت: +سلام به این آی دی پیام بدید. یه آی دی ای رو فرستاد. تلگرامم رو باز کردم و براش یه نقطه فرستادم. یادم افتاد اسم تو تلگرامم اسم خودمه. سریع تغییرش دادم.
چند لحظه بعد یه فایل برام ارسال شد. پایینش نوشته بود"فایل صوتیش!" دان کردم وصدای گوشیم رو زیاد کردم از اون موقع به بعد قفل شدم رو این مداحی گذاشتمش رو اهنگ زنگم این چند وقتی که بابا زندونیم‌کرده بود تو خونه خودمو با کارای هنری مشغول کرده بودم🌹* ادامـہ دارد... نویسنده✍ 🧡 💚 ❌ JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
°•○●﷽●○ 🌸 چاره ای هم نداشتم میخواستم زودتر این روزای کسل کننده بگذره. روزا پشت هم به کندی میگذشت یه روز مثل تمام این چند هفته اخیرمنتظر موندم مامان اینا نهار بخور و برن تا من بیافتم به جون غذاها تمام این مدت از بابام و نگاه سرزنش آمیزش فرار کردم دلم براش تنگ شده بود برای اون مهربونی همراه با جدیتش. تو اتاق نشسته بودم و عکسای آلبومم رو نگاه میکردم تا چشم هام به عکس های قشنگم میافتاد قربون صدقه خودم میرفتم و دلم میخواست واسه یه بارم که شده میتونستم خودمو وقتی انقدی بودم بغل کنم محو عکسا بودم که در اتاقم با شدت باز شد از ترس آلبوم رو محکم بستم و رفتم عقب قیافه شاد و شنگول مادرم بعد از این همه مدت جلو چشمام ظاهر شد. یهو داد زد: +فاطمه جونم و پرید سمتم و بغلم کرد مات و مبهوت نگاش میکردم پشت سرش بابا اومد تو و یه لبخند پیروزمندانه هم رو لباش بود. دلم میخواست بدونم چیشده! که یهو مامان گف: +الهی قربونت برم دختر قشنگم من میدونستم بالاخره زحمتات به بار میشینه. دیدی گفتم؟ نمیفهمیدم منظورشو. دقت کردم که گفت +مژده بده که قبول شدی !!!! این حرف و ک زد دلم هری ریخت. دیگه نفهمیدم ادامه حرفش چیه‌ فقط صداش تو سرم اکو میشد "مژده بده که قبول شدی " وای خدا باورم نمیشد. یعنی میشد یه درصدحرفش راست بوده باشه؟ ینی میشد این همه زحمتم به باد فنا نرفته باشه؟ من واقعا قبول شده بودم؟ وای یا حضرت زهرا. مامان هولم داد و +هییی تبریک میگم بت قشنگم تازه به خودم اومدم. بابا چند قدم اومد نزدیک تر. نشست پیشم دستشو دراز کرد سمتم که روم رو برگردوندم. صورتم از ترس جمع شده بود. دوباره میخواست بزنه؟ صورتمو بین دوتا دستاش گرفت برگشتم سمتش. چشامو بستم که نبینم چجوری میزنه. دیدم داره رو گونمو نوازش نیکنه. دقیقا همونجایی که زده بود. دست دراز کرد سمتم +مبارکت باشه دخترم. بهت تبریک میگم وای خدایا باورم نمیشد. این بابام بود؟ همونی که دیروز مثل پشه زیر دست و پاش له شدم؟ خم شد سمت صورتم. منو بوسید. +ببخشید خانم دکتر. من ازتون عذر میخام بابت رفتارم. مامان رفت بیرون اتاق و چند دقیقه بعد با یه دسته گل و یه جعبه شیرینی برگشت. هنوز تو بهت بودم گل رو گذاشت رو تختم و در جعبه شیرینی و باز کردو +تو باعث افتخار مایی عزیزکم. عجب تا دیروز مایه سرافکندگیشون بودم. یهو شدم مایه افتخار. یه پوزخند یواشکی زدم. بابا پا شد و از اتاقم رفت بیرون. مامان خم شد و سرمو بوسید. یه شیرینی گذاشت تو دهنم. خواست از اتاق بره که جیغ زدم _وایییییی منننن قبول شدممممم پا شدم و خودم رو پرت کردم رو تخت. تخت بالا پایین شد. وایستادم و دو سه بار پریدم روش. مامان با تعجب داشت نگام میکرد. +وای یا موسی بن جعفر احمدآقا بیا ببین بچت داره چیکار میکنه‌ .خدا رو شکر جوابِ اقا مصطفی رو اونجوری دادی‌ وگرنه ابرومون میرف پیششون. با شنیدن اسم مصطفی دوباره بدبختیام یادم اومد. ولی بدون توجه بهشون دوباره پریدم رو تخت. صدای خنده های بابا از پایین شنیده میشد. با خنده هاش منم میخندیدمو جیغ میزدم. اومدم جلوی اینه و چهارتا حرکت موزون در اوردم که مامان گف : +یا لَل عجب. تو چرا انقد خلی؟ جوابشو با صدای خنده های بلندم دادم. وای خدایا شکرت. من دوباره شدم همون فاطمه ی خل و چل‌. همون که صدای خنده هاش گوش دنیا رو کر میکرد. بیخیال خل بازی شدم. لپ تاپمو باز کردم و رفتم سایت سازمان سنجش. شماره و رمز ورود و بقیه ی چیزا رو وارد کردم تا صفحم بالا بیاد . با دیدنش دوباره کلی ذوق کردمو جیغ کشیدم. رفتم ببینم درصدا رو چجوری زدم که تلفنم زنگ خورد جواب دادم ریحانه بود _الو سلام ریحوننن!!! +سلام خوبی؟خودتی فاطمه؟کبکت خروس میخونه؟چیشده؟ نکنه قبول شدی؟؟؟ جیغ کشیدم و _ارهههههههه ریحوننن جونمم ارهههه عشقممم اره الهی فدات بشم. قبوللل شدممممم تو چیکار کردی!.؟؟؟؟ +بح بح چه کردی تو دختر. مبارکت باشه الهی. هیچی منم تقریبا همونی ک میخواستم قبول شدم‌ . _علوم آزمایشگاهی؟ +اره دیگه. چه کنیم. مثل شما خرخون نیسیم که. البته شبانه قبول شدما! _اها. منم تبریک میگم بهت. الهی همیشه موفق باشی. میای بریم بیرون؟ +میای مگه؟ _ارره. بریم سر مزار بابات. +عه؟باشه. _با کی میای؟ +من تنها دیگه! _داداشت چی پس؟ +نه اون تهرانه ک! از جوابش پکر شدم. ولی سعی کردم ضایع بازی در نیارم ادامه دادم _خیلی خب. کی بریم؟ +پنج عصر خوبه؟ _عالی! +باشه پس میبینمت. _حتما پس فعلا. +فعلا عزیزم. خدانگهدار. _خداحافظ. تلفن رو قطع کردم و دراز کشیدم رو تخت ومشغول چک کردن رتبه و درصدام شدم.* ادامـہ دارد... نویسنده✍ 🧡 💚 ❌ JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
°•○●﷽●○ 🌸 به قیافم تو آینه نگاه کردم آماده بودم چادرم رو سرم کردم ولبه های روسری مشکیم رو هم صاف کردم بوی خوش ادکلنم اتاق و پر کرده بود بس که با فاصله زدم. گوشیم رو برداشتم. این بار مانتو قهوه ایم جیب نداشت و مجبور شدم گوشیم رو دستم‌نگه دارم به مامان هم گفتم کجا میخوام برم و ازش خداحافظی کردم. امروز بهتر از روزای قبل بودم‌ نصف مسیر رو پیاده رفتم. هم پاهام درد گرفته بودو هم دیر شد واسه همین ترجیح دادم بر خلاف میلم تاکسی بگیرم. داشتم به این فکر میکردمم چی میشد حداقل برای یه مدت کوتاه همه غم هام محو میشد وقتی رسیدیم کرایه رودادم و پیاده شدم با شوق رفتم طرف ریحانه نشست بود کنار قبر پدرش وسرش رو پاهاش بود متوجه حضورم نبود کنارش نشستم و دستم رو گذاشتم رو شونه اش که سریع برگشت سمتم با دیدنم یه لبخندی زد و گفت: + سلام با کی اومدیی؟ _سلام بر تو ای دختر زیبای من .با پاهایم آمده ام +خداروشکر که خل شدی دوباره خندیدم و محکم بوسیدمش ک صداش بلند شد با دستم رو سنگ قبر زدم و فاتحه خوندم. یهو یاد چیزی افتادم وزدم رو صورتم و گفتم ای وای میخواستم گل بخرم‌ بزارم رو مزار شهدا +خب حالا اشکالی نداره دفعه بعد بخر _اخه شاید همیشه بابا اینا اینطوری نباشن باید از فرصتام استفاده کنم اینجا گل فروشی نزدیک نداره؟ +داره ولی خیلی نزدیک نیستا. _اشکالی نداره میرم زود میام. چیزی نگفت و با لبخند بدرقه ام کرد میخواستم فقط امروز رو به چیزای بد فکر نکنم قدم هام رو تند کردم و با راهنمایی این و اون گل فروشی روپیداکردم هرچی گل سرخ رنگ به چشمم خورد رو برداشتم حساب کردم و با همون لبخند که از لبام یه لحظه ام‌کنار نمیرفت برگشتم به یکی از بزرگترین آرزهام رسیده بودم حق داشتم خوشحال باشم دلم میخواست به همه ی دنیا شیرینی بدم از دور ریحانه رو دیدم که یه کتابی دستشه و داره میخونه وقتی نزدیک تر شدم فهمیدم قرآنه با تعجب نگام کرد و گفت : +فاطمهه کل مسیر رو دوییدی؟ _نهه چطور؟ +خیلی زود رسیدی خندیدم و دوباره نشستم کنارش گوشیم رو گذاشتم کنارش و چندتا شاخه گل تو دوتا دستم گرفتم بلند شدم ک گفت : +کجا؟ _میرم اینارو بزارم رو سنگ قبر شهدا. توهم بقیه رو بزار . +آها باشه یه چند صفحه مونده تموم شه میام از ریحانه دور شدم و رسیدم به اولین شهید. به عکسش نگاه کردم و بعدگل رو گذاشتم رو مزارش. وقتی به چهره هایی که جوون بود میرسیدم تاریخ تولد و شهادتشون رو نگاه میکردم تا بفهمم چند سالشونه. گلای تو دستم تموم شده بود به اطرافم نگاه کردم تا ببینم ریحانه اومده یا نه. وقتی کسی رو ندیدم رفتم سمت قبر پدرش غروب شده بود و هوا به تاریکی میرفت باید عجله میکردم خیلی کند بودم وقتی نزدیک شدم متوجه حضور یه مردی کنار ریحانه شدم به خیال اینکه روح الله ست جلو رفتم سرش پایین بود الان که نزدیک تر شده بودم فهمیدم هیکل و موهاش هیچ شباهتی به روح الله نداره. چند قدم رفتم‌جلو سرش رو که بالا آورد احساس کردم یه لحظه پاهام بی حس شد. داشتم میافتادم ولی تونستم خودم رو واسه حفظ آبرومم که شده نگه دارم . با یه لبخند که تضاد زیادی با چشمای خستش داشت و تمام سعیش ،رو پنهان کردنش بود نگام کرد چقدر دلم میخواست یه بار دیگه لبخند رو روی صورت ماهش ببینم فکر میکردم توهم زدم .خیلی هل شده بودم. چرا میخندید؟ تمام تلاشام رو دوباره بر باد دادم غرور الکی وقار الکی خانومی الکی وخلاصه هرچی که تا الان واسه یاد گرفتنش خودمو هلاک کرده بودگ همه از یادم رفت سرش رو انداخت پایین و سلام کرد با صدای سلامش به خودم اومدم و مثل خودش جواب دادم. ریحانه شرمنده گفت : +فاطمه جون ببخشید دیر کردم محمد یهویی پیداش شد حواسم پرت شد. جایی که بودم باعث قوت قلبم بود از چندتا شهید گمنامی که تازه رو قبرشون گل گذاشته بودم والتماسشون کردم که منو به آرزوم برسونن خواستم بهم ارامش بدن .صدای تالپ تولوپ قلبم اجازه نمیداد فکر کنم بعد از چند دقیقه تونستم مثل قبل آروم شم گفتم : _اشکالی نداره بیا بریم بقیش رو بزاریم. +باشه راستی گوشیت زنگ خورد. _عه ندیدی کی بود؟ +مادرت بود ولی جواب ندادم. خواستم بگم باشه بعد بهش زنگ میزنم که صدای آرامشبخشی که گذاشته بودم رو آهنگ زنگم مانع شد‌.
گوشیم رو سنگ قبر بود سریع برداشتمش و جواب دادم _سلام +سلام فاطمه جون من دارم میرم بیمارستان .بیام‌دنبالت؟ _الان؟ +اره دیگه شب شدا بابات خوشش نمیاد زیاد بیرون بمونی نگام به گلا افتاد وگفتم: _آخه الان که... دلم میخواست بیشتر بمونم من تازه محمد رو دیده بودم نمیخواستم این فرصت رو از دست بدم. ولی چاره ای نداشتم: +باشه بیا +چند دقیقه دیگه میرسم فعلاخداحافظ ناراحت گوشیم رو قطع کردم دوباره توجه ام به محمد جلب شد حس کردم داشت چیزی به ریحانه میگفت و با دیدن من ادامه نداد. ریحانه گفت: +چیشد فاطمه جون میخوان بیان دنبالت ؟ با لب و لوچه ای اویزون گفتم :* ادامـہ‌دارد... نویسنده✍ 🧡 💚 JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رجب در راه است و من ، همانم که عمریست برایش خدایی کرده ای.... مرا راه می دهی به شفاخانه ات؟! JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
🌸
حلول ماه رجب رو به تمامی عزیزان تبریک و تهنیت عرض میکنم♥💛💚 از فردا یه نماز ۶۰ رکعتی (شبی دو رکعت) رو شروع کنید برای ما هم دعا کنید💖💚🦋 التماس دعا🌷☘
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ ••🍃
میگفت برای اینکه بدونی به خدا مقرب شدی میزان آسودگی خودت رو بسنج اگر آسودگی‌ات کم شده و به‌هم‌ریخته هستی، بدون که از خدا هم دور هستی! | استاد پناهیان |🍃 ! JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
"لاتَخَف‌ولاتَحزَن‌انّامُنَجّوك" تاتوهستےمراچھ‌باڪ‌ازتلاطمات ؟! -سورھ‌عنکبوٺ،آماج🌿۳۳۝ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرباز های رهبر . . .🌱✨ موندن تو راه حیدر عمار داره این خاک . . JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
•| {👌🏻} میرۍ خودڪار میخرۍ دوهزار ٺومان ولۍ لاڪ غلط‌گیر چهارهزار ٺومان! تو این دنیا حٺۍ رو ڪاغذ هم اشٺباه ڪنۍ براٺ گرون ٺموم میشه چه برسه به زندگۍ... :) JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
••|🌻🌤|•• ࢪوزگاࢪ است دیگࢪ هࢪڪسے سهمےداࢪد و از تمامِ ایـטּ دنیا سھم مـטּتنها🐾 انتظاࢪ طـُ بود...😞⛓ ‹العجلـ یوسُفِ زهࢪا💕› 🦋✨ ـــ ــــ ــــ ــــ ـــــ ــــ ــــ ــــ ــــ ــــ ـــ JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
😍♡ •• مادرم همیشه میـفرمان : اگه میخواۍ تو درس‌وعلم به جایۍ برسۍ به متوسل شو... •• خلاصه کہ امروز وَقتِشه...😉 ولادت‌‌امام‌محمدباقر(ع)مبارک...|🌹 JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
🖐🏻‼️ تاوقتی‌که‌توکشورآدمایی‌باشن‌که‌فکرمیکنن اگه‌این‌پیام‌روبه۱۰نفرنفرستن تو۲۴ساعت‌آینده‌یه‌اتفاق‌خیلی‌بدبراشون‌میوفته وجودمسولین‌مسولیت‌پذیریاناپذیر خیلی‌فرقی‌به‌حالمون‌نداره !! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♡•° JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
«🌿» ••• ابلیس وقتی نتواند به کسی بگوید "بیا خراب شو" مدام می‌گوید: |تو الان خوب هستی‌| او را در همین حد متوقف می‌کند در حالی که این مرگ  و هلاکت  است...! 🤷‍♀ JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
‌یاصاحب‌الزمان🌱 دگر فرقے ندارد شنبه یا جمعه فقط بــرگــرد ... گرفتاریم ما از دست این هجران طولانے ... JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
°•🎞🌿•° •° مادرش دخت کریم و پدرش پورحسین ای بنازم به امامی که حسین در حسن است♥️💐 | 📸 🥳 JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
'!🌿🔗 بعد‌شھادتِ‌بھشتےازامام‌پرسیدن؛ حالا‌دانشگاه‌ها‌و‌کارا‌چےمیشن؟! امام‌فرمودن- آسدعلےآقاهستن .. بعد‌عزل‌بنےصدرپرسیدن حالااوضاع‌چےمیشھ؟! امام‌فرمودن- آسدعلےآقاهستن .. بعدقضیھ‌منتظری‌پرسیدن کےقراره‌رهبر‌شہ؟! امام‌فرمودن- آسدعلےآقاهستن .. JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
‹ گاهی‌وقتاخداازمون‌یه‌چیزی‌میگیره‌ درعوض‌به‌خودش‌نزدیک‌ترمیشیم اما‌وقتی‌میشینیم‌‌و‌غصه‌اون‌چیزی‌که‌ از‌دست‌دادیم‌‌و‌میخوریم‌ خدا‌میگه‌به‌من‌نزدیک‌شده‌‌ها‌ اون‌وقت‌غصه‌اون‌چیزومیخوره یااینکه‌یه‌چیزی‌بهش‌میدم‌ بااینکه‌اون‌چیزازمن‌دورش‌کرده‌ خوشحال‌میشه‌🌱› JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m