eitaa logo
- دچار!
10.4هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
72 فایل
『﷽』 میگمادقت‌ڪردین همونجاڪہ‌قراره‌پروانہ‌بشین[←🦋 شیطون‌میادسراغٺون؟ مأوا ﴿بخـٰوان از شࢪوطؕ﴾ 📝➺ @ma_vaa پناھ‌ حرفاتونہ﴿نٰاشناسۜ بگو﴾ 🐾➺ @pa_nahh آنچہ گذشت﴿مباحث کاناݪ﴾ 📜➺ @anche_gozasht تہش‌ کہ حرمہ﴿کاناݪ‌دیگمونہ﴾ 📿 ➺ @t_haram
مشاهده در ایتا
دانلود
هرچه پُل بود پشتــِ سرمـ خرابــ کردمـ و ..... ✨ باز |تو| پُل زدی از نو.... و آنقدر آسمان _ ریسمان بافتی، تا دوباره در آغوش بگیری ام ! فکر نکن نمی دانمـ..... شب آرزوها که می گویند همه اش بهانه استــ.... می خواهی راهِ آسمانتـ را نشانمـ دهی! ❤️ 🌙باید یه مُهندسِ واقعی بشی❗️ و هِرَمِ آرزوهات رو بریزی پایین، و دوباره از نو بچینی.... ✔️حالا، شب لیلة الرغائب ؛ اول از همه، میخوای از خدا چی بخوای؟ JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ ••🍃
✨ -ﻣٰاڕا ـهْ̝مــڊﻣۊ هَمْـ رِکٰابِــ🌿 سَفَـــرـهٰايِ عِرٰاقـُ ﺷٰاﻣ اشـ ٻِـگــَړداٰنــ✋🏼 •[ـیــٰاَ̥مــهـدي ﻣڊډﮮ🦋] • «ﺟُ̝مــعهـء اِﻧټــظٰـارْ🌸🍃» 🤗🌤
🌿•. میدۅنۍ‌چراتوبھ ، ‌قیمت‌‌دارہ؟! چۅݩ‌ۅقتۍمیاےڪھ‌میتونۍنیاے مهم‌ اینه‌ ڪھ هرجا‌هستۍۅفهمیدۍ دارۍراهُ‌ اشتباھ‌میرے برگرد؎ ❤ JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
📿 آیت الله بہجت:↓ با تمآم وجود گناه ڪࢪدیم؛😔 نہ نعمت هایش را از ما گࢪفت🙂 نہ گناهانمان را فآش ڪࢪد...✨ اگر بندگی اش را مے کࢪدیم😍 چہ مے ڪـࢪد...(:🙃 JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
ماه دوازدھ آمد ولی ماھ دوازدهم نیامد🌙 🦋💚 JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
•🌻🌥• عشق‌آن‌دارم‌ڪه‌تا‌آید‌نفـس از‌جماݪ‌دلبـرم‌گویم‌فقط ... حـق‌پرستم،مقتدایم‌مهـدۍ‌است تا‌ابد‌ازسرورم‌گویم‌فقــط‌😌♥️ !🌿 '💕 ‌‌‌‌‌‌‌JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
↯😌💖 اونقدربہ‌شلوغےها دلخوش‌بودیم؛😓 کہ‌یادمون‌رفت چاره‌اے‌بہ‌حال‌تنهایےات‌کنیم!💔 حالا‌کہ‌تنهایےها، همہ‌ےدلخوشےهامون‌رو‌گرفت...☹️ حج‌مون‌رو...🕋 حرم‌ها‌مون‌رو...🕌 روضہ‌هامون‌رو...😭 تازه‌یادمون‌اومد؛ چاره‌ے‌تنهایے‌هاےتو،💔 دست‌هاے‌همدل‌ووفادار‌مابود...😞 این‌درد‌استخوان‌سوز، بہ‌آمدن‌تو‌شفا‌مےگیرد؛✨ ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•○●﷽●○ 🌸 محمد چند روزی گذشته بود.دیگه باید برمیگشتم تهران.رفتم خونه داداش علی و دوباره به زنداداش گفتم به مامان فاطمه زنگ بزنه نمیدونستم کی برمیگردم .میخواستم قبل رفتن،تکلیفم مشخص شه و از فکر و خیال در بیام . فرشته رو تو بغلم گرفتم و کنارداداش علی نشستم. نگاهم به زنداداش بود که منتظر،گوشی و دم‌گوشش گرفته بود. یهو گفت :سلام.حالتون چطوره ؟ _ +من نرگسم .زن داداش ریحانه جون _ +قربونتون برم .خوبن همه .بد موقع مزاحمتون شدم ؟ _ +عه ببخشید نمیدونستم بیمارستانین .خب پس یه وقت دیگه زنگ میزنم. _ +راستش واسه کسب اجازه بهتون زنگ زدم _ +میخواستم بگم اگه صلاح میدونید ،هر زمان که شما اجازه بدین واسه امر خیر با خانواده مزاحمتون شیم. (با اینکه ریحانه گفت بود فاطمه هنوز جوابی به خاستگارش نداده استرس وجودم و گرفت .میترسیدم اتفاق جدی افتاده باشه و دیگه فرصتی برام نمونده باشه.سکوت کردم و با دقت گوشم و تیز کردم تا جواب مامان فاطمه رو بشنوم.وقتی چیزی نشنیدم منتظر موندم تماس زودتر قطع شه و بفهمم چی گفت ) +میخوایم با اجازتون از فاطمه جون واسه آقا محمدمون خاستگاری کنیم. (هیجانم بیشتر شده بود.ایستادم که داداش علی خندید و گفت :پسر جون بیا بشین اینجا ،غش میکنی) _ +آها .چشم .پس من منتظر خبر میمونم _ +مرسی.قربون شما .خداحافظ تا تماسش و قطع کرد گفتم :چیشد؟ چی گفت؟قبول کرد؟ کی باید بریم ؟ داداش و زنداداش زدن زیر خنده و زن داداش گفت: هیچی گفت باید با بابای فاطمه صحبت کنم .قرار شد خودش خبر بده ناراحت گفتم:من که دارم میرمم +خو برو .زنگ که زد بهت خبر میدم .برگشتی میریم خاستگاری. _من که نمیدونم چندروز دیگه میام .شاید دو هفته طول بکشه +خو دو هفته طول بکشه .چیزی نمیشه که .نگران نباش ،قرار نیست تو دو هفته شوهرش بدن _آخه دو هفته خیلیه! با تعجب نگام کرد و گفت :نه به وقتایی که خودمون رو میکشتیم تا یکی و قبول کنی و بریم خاستگاریش نه به الان که بخاطر دو هفته تاخیر داری بحث میکنی.مجنون شدی رفت برادر من.خب سعی کن زودتر بیای. سرگرم بازی با فرشته شدم واز خدا خواستم زودتر همچیز و درست کنه _ فاطمه درس هام کلافه ام کرده بود سخت مشغول درس خوندن بودم که گوشیم زنگ خورد دراز کشیدم و جواب دادم : سلام جان؟ + سلام فاطمه لباس هاتو بپوش دارم میام دنبالت بریم بیرون _کجا بریم ؟ +بریم دور بزنیم حال و هوامون عوض شه _قربونت برم الان دارم درس میخونم باشه بعد باهم میریم. +حرف نباشه ده دقیقه دیگه میام .آماده باش _عهه ماما... تماس و قطع کرده بود خسته بودم و حوصله بیرون رفتن نداشتم ولی به ناچار لباسام و پوشیدم با صدای بوق ماشینش چادرم و سرم کردم و رفتم بیرون. نشستم تو ماشین و شروع کردم به غر زدن :خب مادرمن چی میشد یه وقت دیگه بریم بیرون.الان که من کلی درس ریخته سرم شما یادت میاد بریم بیرون ؟ +فاطمه خانوم غر نزن پشیمون میشی ها جلوی یه سوپری نگه داشت و گفت : برو دوتا بستنی بگیر بیا. چپ چپ نگاش کردم و گفتم :پول ندارم‌ کارتش و بهم داد. رفتم و چند دقیقه بعد با یه نایلون پره چیپس و پفک و بستنی برگشتم. ماشین و روشن کرد و حرکت کردیم +ماشالله کم اشتها هم هستین بی توجه به حرفش چیپس و باز کردم که گفت :بیچاره آقا محمد مخم با شنیدن اسم محمد سوت کشید برگشتم سمتش و گفتم :محمد کیه؟ +داداش ریحانه _چرا بیچاره ؟چیشده مامان؟ خندید و گفت :هیچی جواب سوالم و نگرفته بودم . بیشتر ازقبل ناراحت شدم و گفتم : ممنون مامان.ممنون از اینکه تمام تلاش های من و واسه فراموش کردنش برباد میدی.بریم خونه اگه میشه! چشم غره داد و چند ثانیه بعد گفت :امروز زنداداش ریحانه زنگ زد _عه اره یادم رفته بود ازت بپرسم.چیکارت داشت؟چی گفت؟ یه نگاه بهم انداخت و خندید ،با تعجب نگاهش کردم وگفتم :مامان!چرامیخندی؟میگم چی گفت ؟ _ازت خاستگاری کردن. زبونم قفل شد .کم‌مونده بود چشم هام از کاسه بیرون بزنه!وای خدا،دوباره خاستگار؟وای اگه داداش نرگس باشه چجوری ردش کنم ؟دیگه چه بهونه ای بیارم ؟چرا وقت هایی که نباید خاستگار بیاد انقدر خاستگار میاد .خدایا حکمتت رو شکر.اخر قصه من به کجا میرسه ؟ صورتم و با دستام پوشوندم و کلافه گفتم: چی گفتی بهش؟