ࢪفقا...
یہ چیزی میگم دعوا نکنید😅
کانال آلا حذف شد بہ دلیلۍ کہ یہ عده میدونید...
خیلیا ناراحت شدید گفتید چرا پاک کردی
من یکۍ دیگہ زدم...🙄
نگید بیکاره✋🏻
بخاطر یہ عده...
https://eitaa.com/joinchat/3321495662C21aabecee8
هرکس دوست داشت بیاد توی کانال نیازمون😺
.
همه بخونن لطفا 🙏🏻📊
چرا لف میدین ؟
میدونین این دم عید که ما باید خونه تکونی می کردیم و به خانواده هامون کمک می کردیم تو وقت استراحتمون که چشامون باز نمیشد از خستگی باید بهترین مطالب و جمع اوری می کردیم که کسی انگیزه شو از دست نده تو همچین راهی محکم قدم برداره و لف نده ⁉️
باتری گوشیامون داغ میکنه 📱
مامان بابامون واسه اینکه همش پای گوشی ایم دعوامون میکنن سرزنشمون میکنن 😔
چشمامون اون قدر که پای گوشی ایم درد میگیره 😭
بعدد اونوقت تو این ایام عید به حای اینکه خوشحالمون کنین که با همه وجودمون داریم کار میکنیم لف میدین ⁉️
شما شاید بیاین یه سر بزنین و کانال حذف کنین ولی ما ۲۴ ساعته از همون صبح که پا میشیم در حال جمع اوری مطالب ناب و بروزیم واسه خوشحال کردن شما 💔💔😔
الانم که مهمون میاد و باید پذیرایی کنیم و ...
خودتون تصمیم بگیرین واقعا لف دادنتون کار درستیه 😔😔💔☝️
بفرستید تو کانالاتون به امید اینکه اعضاتون لف ندن ⚠️💔
.
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌸
#پارت5 🌸
آخرین کلاس که تمام شد پالتوام را از روی تکیه گاه صندلی برداشتم و زود از کلاس بیرون زدم. باید زودتر به سر کارم می رفتم.
بعداز دانشگاه تو یه شرکت فروش میلگرد کار می کردم،براشون مشتری پیدا می کردم، می رفتم جاهایی که می خواستند ساختمون بسازند، شماره تماسشان را پیدا می کردم زنگ می زدم،شرکت رامعرفی می کردم تا میلگردهایشان را از ما بخرند.
خریدهای خانه همیشه با من بودوحقوقم راحت کفاف همه ی هزینه های خودم و مادرم را می رساند. البته مادرم خودش حقوق پدرم را داشت، ولی خوب من هم گاهی در مخارج کمکش می کردم.
کنار ماشین که رسیدم باران شروع شد، سریع پشت فرمان نشستم و روشنش کردم و راه افتادم، هوا سرد تر شده بود.
به خیابون اصلی که رسیدم، راحیل را دیدم که منتظر تاکسی بود.
جدی و با ابهت ایستاده بودکنار خیابان، متانت و وقارش به باران دهن کجی می کرد. به من برخورد که هم کلاسیم کنار خیابان ایستاده.
جلو پایش ترمز زدم و شیشه راپایین کشیدم و سرم را کج کردم تا صدایم به او برسد.
نمی دانستم چه صدایش کنم فامیلی اش را بلد نبودم،فکر کردم شاید خوشش نیاید اسم کوچکش را صدا کنم، برای همین بی مقدمه گفتم:
–لطفا سوار شید من می رسونمتون، به خاطر بارندگی، حالا حالا ماشین گیرتون نمیاد.
سرش را پایین آوردتا بتوند من را ببیند، با دیدنم گفت:
–نه ممنون شما بفرمایید.مترو نزدیکه دیگه با مترومیرم.
حالا از من اصرار و از او انکار.
نمی دانم چرا ولی دلم می خواست سوارش کنم،انگار یک نبرد بود که من می خواستم پیروز میدان باشم.
پیاده شدم و ماشین را دور زدم با فاصله کنارش ایستادم و خیلی جدی گفتم:
–خانم مم...ببخشید من اسمتون رو نمی دونم.
همانطور که از حرکت من تعجب کرده بود، به چشم هایم نگاه کردوآروم گفت:
– رحمانی هستم.
ــ خانم رحمانی لطفا تعارف رو بزارید کنار.
می خواستم بگویم شماهم مثل خواهرم، ولی به جایش گفتم:
–فکر کنید منم راننده تاکسی هستم، بعد اخم هایم راتوهم کردم و گفتم به اندازه ی راننده تاکسی نمی تونید بهم اعتماد کنید؟
سرش را انداخت پایین و گفت:
–این حرفا چیه، من فقط...
نذاشتم حرفش را تمام کند، در عقب ماشین را باز کردم و گفتم:
– لطفا بفرمایید،در حد یه همکلاسی که قبولم دارید.
با تردید دوباره نگاهی بهم انداخت و تشکر کرد و رفت نشست.
من هم امدم پشت فرمون نشستم و حرکت کردم. آهنگ عاشقانه ایی در حال پخش بود، از آینه نگاهی به او انداختم سرش تو گوشی اش بود، سرش را بلند کرد و گفت:
–ببخشید که مزاحمتون شدم،لطفا ایستگاه بعدی مترو نگه دارید، با مترو می رم.
صدای پخش را کم کردم تا راحت تر صدایش را بشنوم، نه خانم رحمانی می رسونمتون.
خیلی جدی گفت:
–تا همین جا هم لطف کردید، ممنونم.
بیشتر اصرارنکردم صورت خوشی نداشت. گفتم:
–هر جور راحتید، دوباره صدای پخش رو زیاد کردم.
نگاهی با اخم از تو آینه نثارم کرد و گفت:
–همون صداش کم باشه بهتره.
ــ اصلا خاموشش می کنم، به خاطر شما صداش رو زیاد کردم، گفتم شاید بخواهید گوش کنید.
ــ من این جور موسیقی هارو گوش نمی کنم.
دوباره به خودم جرات دادم و گفتم:
– پس چه جورش رو گوش می کنید؟
به رو به رو زل زدو گفت:
–این سبک موسیقی ها آدما رو از حقیقت زندگی دور می کنه.
لطفا همینجا نگه دارید، رسیدیم.بعدهم کلی تشکر کردو پیاده شد.
همانطورکه رفتنش را نگاه می کردم به حرفهایش فکر می کردم.
➣|🍭 @dochar_m
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌸
#پارت6 🌸
حرفش را در ذهنم تکرار کردم، منظورش چه بود آدمهارا از حقیقت زندگی دور می کند.
ای بابا این دخترچرا حرف زدنش هم بابقیه فرق دارد، خیلی دلم می خواست بیشتر باهم حرف بزنیم.
هفته ی بعد روزی که تاریخ تحلیلی داشتیم، همان درسی که راحیل جزوه از سارا گرفته بود، راحیل باز غیبت داشت.
از سارا دلیلش راپرسیدم گفت:
–نمی دونم هفته ی پیش هم نیومده بود.
باخودم فکر کردم برای این که بیشتر نزدیکش شوم فردا جزوه ام رابرایش می آورم تاازآن خط وخطوطهای منحنی برایم بکشد.
فردا زودترسر کلاس حاضرشدم و منتظر نشستم، بچه ها تک تک وارد کلاس می شدند.
پس چرا نیامد؟
بالاخره امد، نمی دانم چرا همین که وارد شد،نتوانستم نگاهم رو ازصورتش بردارم، به نظرم حجابش زیبایی اش را بیشتر می کرد، سرش پایین بود، تا رسید به ردیف جلوی من، بلند شدم و با لبخندگفتم:
–سلام خانم رحمانی.
سرش را بلند نکرد جوابم را داد، حتی یک لبخندناقابل هم نزد.
وارفتم، یه روی خوش به ما نشان می دادی به کجای دنیابرمی خورد.
کم نیاوردم، جزوه ام رو از کیفم درآوردم و مقابلش گرفتم و گفتم:
–خانم رحمانی این جزوه دیروزه، نیومده بودید، گفتم براتون بیارم.
باتردید نگاهم کردو گفت:
–چرا زحمت کشیدید از بچه ها می گرفتم،
ــ یه لبخند نشوندم روی لبهام و گفتم:
–زحمتی نبود،خواستم جزوه من باشه دستتون که زیر مطالب مهم رو هم بی زحمت برام خط بکشید.
جزوه رو گرفت و گفت:
–ممنون، فردا براتون میارم.
ــ اصلا عجله ایی نیست.
رفت و سرجایش نشست.
حداقل یک لبخند میزدی، دلم خوش باشد که خود شیرینی ام را تایید کردی.
یادم نمی آیدبرای کس دیگه ایی جزوه آورده باشم. حالا خودم هم نمی دانم چرا کارهایم بی اختیارشده.
سر جایم که نشستم دیدم سارا از آن سر کلاس زل زده به ما، جلو که آمدزیرلبی گفت:
–به به می بینم که جزوه ردو بدل می کنی، با خونسردی گفتم:
–اشکالی داره؟
–نه، فقط، نه به اون دفعه که شاکی شدی جزوه ات رو دادم...
نذاشتم حرفش را تمام کند.
– اون بار نمی دونستم هم کلاسی خودمونه.
گردنش را بالاوپایین کردو گفت:
–اوووه بله، و رفت نشست.
➣|🍭 @dochar_m
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌸
#پارت7 🌸
*راحیل*
آرام آرام جزوه را ورق می زدم و به صفحاتش نگاه می کردم.
چقد تمیزو مرتب نوشته بود، از یک پسر کمی بعید بود.
این یعنی بچه درس خون است...
بارها سر کلاس حواسم راباکارهایش پرت می کرد. شخصیتش برایم جالب بود. جالبی بود.
فقط از آن بُعد شخصییتش که با دخترا راحت شوخی می کرد بدم می آمد، اولش از این که با ساراو دیگران خیلی راحت بود حرص می خوردم.
ولی بعد دلم را تنبیهه کردم که دیگر حق ندارد نگاهش کند اینجوری حساسیتم هم نسبت به او کمتر میشد.
امان از این دل، امان ازدلی که بتواندسوارت شود، جوری با تبحرسواری می گیرد که اصلا متوجه نمیشوی درحال سواری دادن هستی.
خداروشکرخوب توانسته بودم ازگُرده ام پایین بکشمش وراحت زندگی می کردم که این سارا خدا بگویم چه بلایی سرش بیاوردجزوه اش را به من داد، بدون این که بگویدمال چه کسی است.
ای خدای کلک من، این جوری آدم هارا توی تورت می اندازی؟ تا ببینی چه کارمی کنند.
خدایا بدون کمک خودت که من هیج کس نیستم.
درس را مرور کردم و مطالب مهم را علامت گذاشتم و بعد به دفتر خودم انتقال دادم.
جزوه را گذاشتم توی کیفم تا فردا یادم باشدتحویلش دهم.
فکر کردم به او بگویم که کلا من روزهای دوشنبه نمی توانم بیایم واو سه شنبه ی هر هفته جزوه اش را برایم بیاورد، در عوض من هم مطالب مهم را برایش مشخص می کنم که مختصرتر بخواند.
ولی بعدلبم راگازگرفتم وباخودم گفتم:
–این جوروقتهاچه فکرهایی به سرم میزند، وقتی من افکاراورا قبول ندارم پس بهتراست که رفتارم کنترل شده باشد،
البته نمی توانم همه ی دوشنبه ها را نروم، چون با استاد که صحبت کردم گفت حداقل چند جلسه رابایدحاضرباشم.
استاد خوبیست وقتی برایش توضیح دادم که باید از یک بچه مراقبت کنم قبول کرد.
وارد کلاس که شدم،آقا آرش دستش زیر چونه اش بود و زل زده بود به صندلی خالی که من همیشه رویش می نشستم. کارهایش جدیدا عجیب شده بود، کمتر سرو صدا می کرد کلا ساکت تر شده بودو دیگر سر به سر بچه ها نمی گذاشت. بخصوص با دخترا دیگر مثل قبل گرم نمی گرفت، این را سارا برایم گفت.
حالا که حواسش نبود، درچهره اش دقیق شدم،جای برادری قیافه ی جذاب و زیبایی داشت، چشم و ابروی مشگی و پوست میشه گفت سبزه، ولی نه سبزه ی تند، موهای مشگی و پر پشت، خیلی مرتب لباس می پوشید، نگاهم را ازصورتش گرفتم وجزوه را از کیفم درآوردم و با فاصله مقابلش گرفتم، نخیر مثل این که در هپروت غرق شده است.
ــ سلام آقای... فامیلی اش یادم نبود، همه اسم کوچکش را صدا می زدند. برای همین زود گفتم، آقا آرش.
سرش رابه طرفم چرخاند با دیدنم سریع از جایش بلند شدو با خوشحالی گفت:
–عه سلام، حال شما خوبه؟
ببخشیدمتوجه امدنتون نشدم.
نگاهم رابه جزوه دادم که اوادامه داد:
–حالا عجله ایی نبود، زل زدم به دستش که دراز شده بود واسه گرفتن جزوه و گفتم:
–آخه یه درس بیشتر نبود، وقتی ازم نمی گرفت، می دونستم داره نگاهم می کنه، جزوه راروی دسته ی صندلی گذاشتم وتشکرکردم.
–جلسه بعدم براتون میارم.
او از کجا می دانست من جلسه بعد هم نمی آیم؟
–ممنون زحمت نکشید،چند جلسه در میون از سارا می گیرم، با تعجب گفت:
–پس یعنی کلا دوشنبه ها نمی یایید دانشگاه؟
"یه دستی زدن هم بلداست. حالا این چه کارر به این کارها دارد.."
وقتی تردید من را دید، گفت:
–البته قصد فضولی نداشتم فقط...
نذاشتم حرفش را تمام کند،
–نه نمی تونم بیام،البته استاد گفتن حداقل باید چند جلسه رو حضور داشته باشم، تا ببینم چی می شه.
همانجور با تعجب نگاهم می کرد، دیگر توضیحی ندادم و رفتم نشستم.
➣|🍭 @dochar_m
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌸
#پارت8 🌸
*آرش*
دوشنبه ها برایم عذاب آورترین روز در هفته شده بود.چون راحیل دانشگاه نبود، گاهی با خودم می گفتم وقتی او نمی آید من هم دوشنبه ها نمی روم ولی دلم راضی نمی شد، با خودم می گفتم شاید بیاید، گفته بود استادتاکیدکرده چند جلسه باید حضور داشته باشد، مهمتر اینکه به بهانه ی جزوه دادن می توانستم چند کلمه ایی هم که شده به حرف بگیرمش.
گرچه او اهل حرف زدن نیست، باید با انبردست حرف اززیر زبانش بیرون بکشم. البته همان هم برایم غنیمت بود.
تو این مدت از فکرم بیرون نمی رفت، قرار بود کاری کنم که توجهش به طرفم جلب شود، ولی موفق که نشده بودم هیچ، توجه وفکر خودم هم به اوچسب شده بود.
داخل ماشین یکسره آهنگ های عاشقانه گوش می کردم و خودم را باهااو تصور می کردم، واقعا این آهنگ ها آدم را هوایی می کنند.
وارد کلاس که شدم، مثل همیشه اولین نگاهم به صندلی راحیل بود.
بادیدنش که روی صندلی اش نشسته بود، یک لحظه هنگ کردم،جالب بود اوهم نگاهش به در بود، بادیدنم سرش را پایین انداخت، تپش قلبم بالارفته بود.
یعنی اوهم به من فکر می کند؟
باشنیدن صدای سعید برگشتم.
ــ عه آرش دیروز گفتی نمیای که پس چرا امدی؟
ــ با اخم نگاهش کردم.
–حالا الان باید داد بزنی کل کلاس بفهمند من دیروز به تو چی گفتم؟
صدایش را پایین آورد.
–مگه چی گفتم حالا؟ اینکه حرف مهمی نیست.
چی شد امدی؟ شرکت نرفتی؟گفتی اونجا کارت زیاد شده که؟
ــ هیچی بابا گفتم بیام بهتره، فوقش از اون ور بیشتر می مونم شرکت دیگه.
بعدهم به طرف صندلیم رفتم تا بشینم و قبلش دوباره نگاهی به او انداختم، با سارا درحال حرف زدن بود و نگاهش هم به خودکاری که در دستش بود.
اکثر وقت ها نگاهش پایین است، از یک طرف خوشم می آید که به کسی نگاه نمی کند. ."واقعا چطوری می تواند خیلی سخت است"از یک طرف هم گاهی حرصم می گیرد،چون نگاه و توجه اش رو دلم می خواهد.
سر جایم نشستم.
جزوه ام را در آوردم، به بهانه خواندنش، نگاهم رابه او دوختم، ولی گاهی که می دیدم سرش را به طرف سارا می چرخواند که حرفش را بزند، نیم رخش دردیدم قرار می گرفت و من نگاهش می کردم.امروز رنگ روسری اش سبز بود،با طرح بته جقه به رنگ لیمویی.
واقعا خوش سلیقه بود.
یک گیره ی طلایی که دو تا قلب کوچک آویزش بود به روسری اش زده بود. از این زاویه کاملا دید داشت.
انگار از گوشه ی چشمش متوجه ی نگاهم شده بود،چون چرخیدو کاملا صاف نشست و دیگر سرش را نچرخواند و به دستهایش که روی دسته ی صندلی بود نگاه می کردو حرف میزد.
با امدن استاد نگاه ازاو برداشتم و حواسم را به درس دادم و سعی کردم تا آخر کلاس نگاهش نکنم تا نه او حواسش پرت شود نه من.
با خودم گفتم او که حواسش پرت نمیشود، اصلا مگه حواسش به من هست که بخواهد...
با حرف سارا که به طورناگهانی برگشت افکارم پاره شد پاره که چه عرض کنم، بهتراست بگویم متلاشی.
سارا فوری گفت:
–امروز بعد از دانشگاه میای با بچه ها بریم سینما؟بهارو سعیدو...
حرفش را قطع کردم و گفتم:
–نه، کلی کار دارم.
اخمی کردو گفت:
–بیا دیگه جدیدا نازت زیاد شده ها...
نگاه متعجب راحیل را دیدم که گذرا برگشت وروی سارا و من چرخید.
ای خدا...سارا...خدابگم چه کارت کند...
الان وقت این حرفا را زدن است آن هم جلو دختر مردم آخه...
خیلی کلافه گفتم:
– حالا بعد از کلاس حرف می زنیم.
بعد از کلاس دوباره سارا سوالش را پرسیدو منم گفتم:
– کارام زیاد شده، کلا دیگه نمی تونم بعد از دانشگاه جایی برم.
راحیل را دیدم که، بلند بلند به دوستهایش که بهش گفته بودند باهم برویم وچیزی بخوریم، می گفت:
–شما برید من باید برم خونه و با عجله وسایلش رو جمع کرد و راه افتاد.
پشت سرش رفتم و صدایش کردم، ایستاد و برگشت.
– خانم رحمانی می خواستم در مورد موضوعی باهاتون حرف بزنم؟
با تعجب نگاهم کرد.
–بفرماییدفقط من عجله دارم زودتر.
– اتفاقا من هم می خوام برم، اگه اجازه بدید برسونمتون، تو مسیر هم ...
حرفم را قطع کرد.
–نه ممنون من خودم می رم لازم نیست.
ــ خواهش می کنم خانم رحمانی قبول کنید.حرفم مهمه سوالیه که مدتها ست می خوام ازتون بپرسم.
خیلی برام مهمه."باخودم گفتم کمی پیچیده اش کنم شاید کوتا بیاید"
ــ خوب اینجا بپرسید.
ــآخه یه کم طولانیه شماهم عجله دارید، نمیشه که.
کلافه نگاهم کرد.
–باشه پس تا ایستگاه مترو.
چیزی نگفتم،چون فکر می کردم حالا تا آن موقع فکری می کنم.
–لطفا شما جلوتر برید من میام.
با خوشحالی از محوطه ی دانشگاه گذشتم وبیرون رفتم.
فکراین که تاچندلحظه ی دیگرکنارم می نشیندوباهمان حجب وحیای دوست داشتنیش بامن حرف می زنددیوانه ام می کرد.
➣|🍭 @dochar_m
°•💙•°🦋°•
#بیو_مذهبۍ○●🌹●○
•
•
🌹❁◎● هࢪ ڪسے بہ یڪے حسآسہ🍃
خدآ هم بہ حسینش...♥️
بہ ڪآࢪٺ اگہ گࢪھ افتآدھ
دسٺ هآیٺ ࢪآ ࢪۅ بہ آسمآݩ دࢪآز ڪݩ
ۅ حآلآ هنگآم سحࢪ بگۅ:
بالحسیــݩ الهے العفۅ...✋🏻💔
➣|🍭 @dochar_m
- دچار!
°•💚•°🌴°• #چیریک 🇮🇷قبل از #شهادت #گمنام است! 🎈🍃 ➣|🍭 @dochar_m
°•💛•°🐣°•
🇮🇷ماگࢪزسربریدهمۍترسیدیم 🌹🍃
دࢪمحفلعاشقاننمیࢪقصیدیم ... ✌🏼😎
➣|🍭 @dochar_m
#دلتنگے💔
••
--یہسفرخاطراتش✨🍃
••کہهمیشہجوربساطش|🌎|
°°حرمدوتاخونہماهُ🌙🖤
--بینالحرمینحیاطش🕌💛
#رفیقزیاددارمولۍاینآقایہچیزدیگست🔗
#روزتوݩحســینے⛅🤗
- دچار!
قرارِصبحمون…(:🕊 بخونیم#دعآیفرج رآ؟🙂📿 -اِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآ....
°◌💛❄️◌°
هر زمان...
#جوانیدعایفرجمهدی(عج)
رازمزمهکند...
همزمان #امامزمان(عج)
دستهای مبارکشان رابه
سویآسمانبلندمیکنندو
برایآن جوان #دعا میفرمایند؛🤲🏼
چهخوشسعادتندکسانیکه
حداقلروزییکبار #دعایفرج
را زمزمه میکنند...:)💛
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج🕊🌻🍃
°•🧡•°🍂°•
{ #باخداحرفبزنیم📿͜͡🕊}
『 •فَلاَتُخَيِّبْظَنِّۍمِنْرَحْمَتِك
گمانمرا ازرحمتتنااميدنڪن.. .💚🌱』
+مناجاتشعبانیہ
➣|🍭 @dochar_m
°•🧡•°🍂°•
#تلنگر 🍂
اگه میخوای همسرآیندت اهل چت بانامحرم نباشه از الان شروع کن روخودت کار کن که توهم جواب نامحرمتو توفضای مجازی وحضوری ندی...
🔴چون تو بایکی شبیه« خودت» ازدواج میکنی پس در
1️⃣ مرحله ی اول شبیه اونی باش که دوست داری همسرت باشه✨
#چت_با_نامحرم_ممنوع
➣|🍭 @dochar_m