eitaa logo
- دچار!
10.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
72 فایل
『﷽』 میگمادقت‌ڪردین همونجاڪہ‌قراره‌پروانہ‌بشین[←🦋 شیطون‌میادسراغٺون؟ مأوا ﴿بخـٰوان از شࢪوطؕ﴾ 📝➺ @ma_vaa پناھ‌ حرفاتونہ﴿نٰاشناسۜ بگو﴾ 🐾➺ @pa_nahh آنچہ گذشت﴿مباحث کاناݪ﴾ 📜➺ @anche_gozasht تہش‌ کہ حرمہ﴿کاناݪ‌دیگمونہ﴾ 📿 ➺ @t_haram
مشاهده در ایتا
دانلود
یہ موࢪد دیگہ ای هم هست اینہ کہ وقتے ینفࢪ گناه میکنہ ما خودمونو بکشیم کناࢪ و بگیم بہ من چہ میدونے چࢪا؟!🤨 چون وقتے نکنی اون فࢪد ࢪو و با ࢪو نشون بدے بࢪاے و فࢪاهم میشہ😱
مثݪا ناقہ صاݪح ﴿ع﴾ فقط یہ نفࢪ ࢪو دࢪ کشت ولے خدا این کاࢪ ࢪو بہ قوم ثمود نسبت میده⇦(فَعَقَرُوهَا) چࢪا؟
ࢪفقا نذاࢪیم گناه بࢪ ما پیࢪوز بشہ✋🏻
خیݪیامون بࢪامون شده کہ چࢪا یہ عده کہ گناه میکنن وݪے خدا بازم بهشون توجہ میکنہ و بهشون نعمت میده🧐🤔
میگن:وقتے دیدے کہ مدام گناه میکنے و خدا مدام بہ تو نعمت میده و بازم تو درحاݪ معصیتے از خدا ✋🏻😓
همیشہ نعمت های خوب بہ معناے پاداش نیستا🙂✋🏻 گاهے دیگہ خدا انقدࢪ شدہ کہ بهمون نعمت میده تا دیگہ بࢪنگࢪدیم سمتش😔💔
ان شااءالله بتونیم ࢪوی کاࢪ کنیم و از دست بکشیم🤲🏻💛
حلاݪ کنید اگہ خیلے صحبت کࢪدم خوشحاݪ میشم نظࢪاتونو ࢪاجع ب محفݪ امࢪوز توے ناشناس بگید بهم payamenashenas.ir/Ayee
لینک کانال ناشناس ها👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3131179119Cb8d9f3ce78
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『‌‌‌‌🌦』 شب‌عملیات بود..✋🏽 حاج‌اســـماعیل‌حق‌گو بھ علی‌مسگری گفت:⚡️ ببین‌تیـربارچی‌چہ ذکرےمیگه...🤨 که‌اینطوراستوارجلوی تیروترکش وایسادھ و اصلاترسی‌به‌دلش‌راه‌نمیده🌱 فضولیش‌گل‌ڪرد.. نزدیک‌تیرباچےشد🚶🏻‍♀ ودیدداره‌باخودش‌زمزمھ‌میکنه :🍂 دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ،... 😧 (آهنگ پلنگ صورتی!)😂 رو بھ‌ داش‌علی ڪردوگفت: معلوم بود این آدم قبلا ذکرشو گفته...😐😂 الان‌دارھ اثراتشو میبینھ..🔫😑😂 بخند‌مؤمن:)) ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『‌‌‌‌🌦』 این ماھ انقدر برکت داره...✨ ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
『‌‌‌‌🌦』 این ماھ انقدر برکت داره...✨ ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
هدایت شده از 
تو زشت نیستی آدمای دورت بلد نیستن قشنگیاتو ببینن✋🏻🙂 میشہ عضو بشے ¹⁰⁰ تا بشیم؟🙈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 🌸 –پس برای چی موافقت کردید؟ من که نه مثل شما بچه مذهبیم نه به اندازه شما به خدا نزدیکم... بعد نگاهم را پایین انداختم. گاهی فکر می کنم نکنه به خاطر همین مسائل نتونم خوشبختتون کنم و... نذاشت ادامه بدم و گفت: – خب یکی از دلایلش همینه دیگه. همین که منیت ندارید. ــ اونوقت یعنی چی؟ ــ یعنی این که خود خواهی ندارید، در این زمینه خیلی فرو تن هستید. در برابر خدا خیلی خودتون رو کوچیک می کنید، غروری ندارید، یا به قولی براش کلاس نمیزارید. بین آدم ها غرورتون زیاده ولی پیش خدا...به نظرم این مهم ترین اصل هست برای پاک بودن، که شما دارید. همین باعث میشه شاید از کسی که یه عمر فکر می کنه بنده مخلص خداست جلو بزنید. فقط باید بخواهید. حدیثی هم از حضرت علی (ع)داریم که می فرمایند: خود پسندی دشمن عقل است. ببخشید که رک می گم، وقتی با این همه غروری که دارید، اینقدر خودتون رو پیش خدا کوچیک می کنید، یعنی شما خیلی خوبید، یعنی من گرد پای شما هم نمی رسم. یعنی این منم، که باید از شما خیلی چیزها رویاد بگیرم. از حرف هایی که میزد متعجب شدم و فقط تونستم بگم: –ممنون از تعریفتون. خب اگه اینجوریه چرا همون بار اول جوابتون منفی بود. ــ خب چند تا دلیل داره، یکیشم اینه که تو این مدت بهتر شناختمتون. لبخند کجی بهش زدم و گفتم: –خب چند تا از اون یکی دلیلاتونم بگید دیگه... سرش را پایین انداخت و گفت: –نمی تونم بگم، شخصین. سکوت کردم و به حرف هایش فکر می کردم که پرسید: – از حرفم ناراحت شدید؟ با محبت نگاهش کردم و گفتم: –نه، ولی مطمئنم بعدا دلیل شخصیا تونم بهم می گید. لبخندی زدو گفت: – تا تقدیر چی باشه. بلند شدم و رفتم روبه روی تابلو شعری که به دیوار بود، ایستادم. نوشته بود: من غلام قمرم غیرقمر هیچ مگو... چرخیدم طرفش وچشم هایش را شکار کردم. آنقدر ناگهانی بود که برای چند لحظه نتوانستم گره ی نگاهمان را از هم باز کنم، قلبم ضربان گرفت، راحیل واقعا دوست داشتنی بود. سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان بدهم تا معذب نباشد. برای همین گفتم: – شعر قشنگیه...من خیلی این شعر رو دوست دارم. باسر تایید کردو من ادامه دادم: –واقعاگاهی آدم به جز عشق نمی خواد حرف دیگه ایی بشنوه. اینبار چیزی نگفت، سعی کردم موضوع را عوض کنم، سر جایم نشستم و گفتم: –راستی نظرتون در مورد مهریه چیه؟ نگاهش را از دستهایش گرفت وبه یقه ی لباسم دوخت و گفت: –حالا زوده در مورد مهریه حرف زدن. ــ با اصرار گفتم: – می خوام نظرتون رو بدونم... آخه مادرتون گفتن ما خودمون باید تعیینش کنیم. حتما چیزی تو ذهنتون هست، یا مادرتون تو جریانن که گفتن دیگه، درسته؟ ــ بله، ولی آخه هنوز که چیزی معلوم نیست. ــ نفوس بد نزنید. انشاالله که حله. من دلم روشنه. لبخند محوی زدوگفت: – نظرخودتون چیه؟ شانه ایی بالا انداختم و گفتم: –هر چی شما بگید و من در توانم باشه قبول می کنم. راستش من فقط همین ماشین زیر پام رو دارم که مال خودمه با پس اندازی که تو بانکه. پس اندازم رو که گذاشتم برای خرج عروسیم واجاره یه خونه. ماشین رو می تونم برای مهریه به اسمتون کنم. البته یه سرمایه خیلی کوچیک هم تو شرکتی که کارمی کنم دارم که... با تعجب نگاهم کردو نذاشت ادامه بدم و گفت: –واقعا همه ی دارییتون همینیه که گفتید؟ یک لحظه رنگم پرید، احساس کردم فکر می کرده من خیلی پولدار هستم و حالا توی ذوقش خورده است. –بله. ولی سرمایه ایی که تو شرکت دارم سودش خوبه، اگه افزایشش بدم تا سال دیگه می تونم یه شرکت بزنم و وضعم بهتر میشه. شما نگران نباشید، من می تونم در حدهمین زندگی که تو خونه مادرتون دارید رو براتون مهیا کنم. مظلومانه نگاهم کردو گفت: – اینم یه دلیل دیگه برای خوب بودن شما. با تعجب گفتم: – چی؟ ــ صداقت. به آرومی گفتم: – خب الانم نگم بعدا که می فهمید. اینجوری حداقل متوجه میشید که در چه حدی باید ازم توقع داشته باشید. ــ با سر حرفم رو تایید کردو گفت: – حرفتون درسته. ولی هستن آدم هایی که موقع خواستگاری یا آشنایی جوری حرف می زنند که فقط اون موقع کارشون راه بیفته دیگه به فکر بعدش نیستند. ــ درسته، به نظر من کسایی این کارو می کنن که اختلاف طبقاتی خیلی فاحشی با خانواده دختر دارن و میخوان با دروغ و ظاهر سازی نشون بدن که سطح مالی بالایی دارن، تا نظر دختر روجلب کنند. که البته کارشون اشتباهه. بعد لبخندی زدم و گفتم: – با این حرفها و رد گم کردن نمی تونید از زیر سوالم فرار کنید. نگاهش رو به دیوار پشت سرم دادو گفت: – نمی خواستم الان بگم ولی حالا که دارم فکر می کنم می بینم الان بگم بهتره، که شما هم در موردش فکر کنیدوببینید می تونید قبول کنید. البته منظورم مهریه نیست. شروط ضمن عقد رو می‌خوام بگم
🌸 🌸 البته اینایی که میخوام بگم حرفهای مامانمه. در حقیقت شرط های ایشونه. اول این که حق طلاق بامن باشه. دوم این که اگه خدایی نکرده طلاقی اتفاق افتاد. هر چی اموال توی مدتی که ازدواج کردیم به دست آوردید. به طور مساوی بینمون تقسیم بشه. و اگه بچه ایی وسط بود حضانتش با من باشه. سوم این که: اگه اختلافی بینمون پیش امد که نتونستیم خودمون حلش کنیم، به خانواده هامون نگیم، به کسی بگیم که هر دومون قبولش داشته باشیم. با تعجب نگاهش می کردم یک لحظه ته دلم خالی شد، دهانم خشک شد. مانده بودم چه بگویم، اصلا توقع همچین حرفها یی را نداشتم. حرف هایش تیز بودند. شنیده بودم زن زیادی عاقل داشتن به ضرر مردها ست. ولی تا حالا از نزدیک لمسش نکرده بودم. شاید هم محض امتحان من این حرفها را می زند. حالا این حق طلاق را کجای دلم بگذارم. اینجوری که فردا تا بگویم بالای چشمت ابروست می گوید طلاق می خواهم که... صدایش مرا از غرق شدن در حرفهای تلخش نجات داد. – فکراتون رو بکنید اگه می تونید قبول کنید قرار خواستگاری می ذاریم اگه نه که... نگاهم را از بُهت خارج کردم وگفتم: – مورد اول رو نمیشه یه تجدید نظری بکنید؟ انگار فهمیده بود چه فکری کردم وگفت: –نگران نباشید، طلاق در اسلام منفورترین حلال هست. کسی که اهل زندگی باشه دنبال طلاق نیست. طلاق مال وقتیه که دیگه هیچ راهی وجود نداره. خدا به انسان عقل داده وقتی خوب فکر کنه می تونه مشکلاتش رو حل کنه یا از کسی کمک بگیره. مگر این که طرف مقابل نخواد. از حرفش نفس راحتی کشیدم و در دلم از این که اسلام موافق طلاق نیست خدارو شکرکردم وگفتم: – نگرانی من همون مورد اول بود، وگرنه من هر چی دارم متعلق به شماست بانو. خجالت زده گفت: – البته من خودم شخصا اولش موافق این شرط و شروط نبودم ولی وقتی مامانم امدن شما رو قبول نمی کرد، دیگه مجبور شدم شرایطش رو قبول کنم. ــ شاید ایشونم حق داشته باشند، بالاخره هر مادری برای آینده ی بچش نگرانه. افکار و نگرش مادرتون برام جالبه. خیلی دور اندیش هستند در عین حال که آدم فکر می کنه همه چیز رو ساده می گیرند. لبخندی زدو گفت: –زود شناختینش، چون واقعا همین طوره. حالا تا ببینیم خدا چی می خواد. اگه حرف دیگه ایی ندارید بریم. اینایی که گفتید همش شروط ضمن عقده که... پس مهریه چی؟ ــ اجازه بدید مهریه رو بعدا بهتون بگم. با شیطنت گفتم: – اینجوری که من شب خوابم نمیبره، همش فکرو خیال می کنم که الان چی می خواهید بگید. یه وقت یه کیلو بال مگس و این چیزا نباشه بدبخت بشم. چون می دونم احتمالا سکه و این چیزا نیست درسته؟ ــ نه نیست. ــ نمیشه الان بگید؟ ــ باور کنید اصلا چیزی نیست که سخت باشه. اصلا نگران نباشید. فعلا که چیزی مشخص نیست. در چشم هایش نگاه کردم و نگاهش طوفانی در دلم راه انداخت. بلاجبار سرم را پایین انداختم و گفتم: –می خواستم یه سوالی ازتون بپرسم که جوابش برام مهمه. ولی با این مدل حرف زدنای شما، می دونم که صریح جوابم رو نمی دید. بهتره بمونه بعدا می پرسم. وقتی سکوتش را دیدم بلند شدم و گفتم: –بریم؟ بلند شدو زیر لبی گفت: – بریم. وارد سالن که شدم از خنده های مامان فهمیدم حسابی با مادر زن آینده ام گرم گرفته. ولی وقتی نزدیک شدم دیدم خواهر راحیل چیزی برای مادرم تعریف می کند و با هم می خندند. وقتی سر جایم نشستم، حرفشان را تمام کردند. شاید هم قطع کردند، خواهر راحیل گفت: –الان براتون از اون دم نوشا میارم. موقع بلند شدن مادر با خنده گفت: – خرما هم بیار. بعد هرسه زیر خنده زدند. انگار راحیل هم در جریان بود چون او هم خندید. در افکارم غرق بودم که مامان پرسید: آرش جان رفتی تو اتاق چی شد که اینقدر تو فکری؟ ــ هیچی خوبم. بعد زیر گوشم گفت: – پاشو بریم دیگه، نکنه می خوای شبم اینجا بمونی. از حرفش خنده ام گرفت و گفتم: – حالا زوده واسه شب موندن، فعلا بریم تا بعد... در راه که می‌آمدیم از مادر پرسیدم: –با خواهر راحیل چی می گفتید می خندیدید؟ مادر لبخندی زدو گفت: –خیلی دختر خون گرمیه، برام خاطره تعریف می کرد. ــ یعنی تو این نیم ساعت اونقدر با هم عیاق شدید؟ ــ آره بابا، خانواده خوبین، گفتم الان اینا چادر چاق چورین اصلا با آدم حرف نمیزنند. ولی پیش تو اون خواهرش معذب بود. تو که رفتی شروع کرد به حرف زدن. مادرشم زن فهمیده اییه. ــ آره. بعد برای مامان شرط و شروط های راحیل را گفتم. مادر هم مثل من هنگ کرده بودو زیاد خوشش نیامد. ــ راستی مامان قرار خواستگاری رو گذاشتی؟ ــ نه، حرفی که نزدم. تو شرطش رو قبول کردی؟ با تکون دادن سرم جواب مثبت دادم. ــ نمی دونم چرا احساس می کنم دارن زرنگ بازی درمیارن. اخمی کردم و گفتم: – راحیل همچین دختری نیست. ــ به نظرت داداشت موافقه این ازدواجه؟ ــ تو جریانه. باتعجب گفت: –کی بهش گفتی؟ ــ همون موقع که رفتید شمال. ــ خب، چی گفت؟ گفت..
🌸 🌸 *راحیل* گفت:دختر فهمیدیه اییه ولی به درد نمیخوره بلافاصله بعد از رفتنشان، صدای زنگ آیفن بلند شد. سعیده انگار پشت در منتظر ایستاده بود که بعد از رفتن مهمانها بیاید. وقتی وارد شد با خنده گفت: – خب چه خبر؟ شانه ایی بالا انداختم وگفتم: –همون حرف هایی که قرار بود زده بشه، گفته شد.اگه بخوان زنگ میزنند دیگه. دستم را گرفت و آرام گفت: – فراریشون که ندادید؟ دستم را آرام از دستش بیرون کشیدم و گفتم: – بیا بریم آشپز خونه، هم اینارو بشورم (اشاره به پیش دستیها و فنجون ها کردم) هم برات تعریف کنم. وقتی از کنار کانتر آشپزخانه رد میشد، چشمش به سبد گل افتاد و گفت: –خوش سلیقه ام هستا. لبخندم را که دید، دنباله ی حرفش را گرفت. –البته با انتخاب تو قبلا اینو ثابت کرده. اسرا همون موقع وارد آشپزخانه شدوگفت: –وای سعیده، چه مادر باحالی داشت. از اون تیتیشا...کاش بودی می دیدی چه تیپی زده بود. مثل دخترای چهارده ساله... اگه بدونی چقدر باهم خندیدیم. اون قضیه که شما خرما گذاشته بودید جلوی خواستگار...اونو براش تعریف کردم، خیلی خوشش امد. کلی خندید. سعیده با چشم های از حدقه درآمده گفت: –واقعا میگه راحیل؟ تو صورت اسرا براق شدم و گفتم: – نه بابا، اغراق می کنه. سعیده مشتی حواله ی بازوی اسرا کردو گفت: –حالا بایدحتما از من مایه می‌ذاشتی؟ اسرا دستش را گذاشت روی بازویش وباخنده گفت: –تازه بعدشم خودم براشون دم نوش و خرما بردم. سعیده کنارم ایستاد و پشت چشمی برای اسرا نازک کرد و شروع کرد به آب کشیدن فنجون ها و پرسید: –تعجب نکرد وقتی حرف هات رو شنید؟ فنجان را از دستش گرفتم و گفتم: حداقل برو مانتوت رو دربیار بعد...چرا خیلی تعجب کرد. در حال باز کردن دکمه های مانتواش گفت: –خب نظرت در مورد مامانش چیه؟ بی تفاوت گفتم: –مامان دیگه... با یه جلسه که نمیشه نظر داد. ولی کاملا معلوم بود از دیدن ما جا خورده، تعجبش رو نمی تونست نشون نده. انگار انتظار دیگه‌ایی داشت. کلا احساس کردم مثل مادر شوهرای دیگه نیست که با دیدن عروس آینده شون، ذوق می کنندو قربون صدقشون میرن... البته خدا می دونه، شاید اخلاقش همین جوریه و اهل قربون صدقه و ذوق نیست. ولی وقتی از عروس بزرگش تعریف می کرد چشم هاش برق میزد، معلومه که رابطشون با هم خوبه و اونجور که می خواسته عروس گیرش امده. –عه، پس کارت یه کم سخت شد با این مادر شوهر، البته مهم آرشه. بعد روسری اش را هم از سرش کشیدو انداخت روی دستش و با اشاره به مانتو و روسری اش گفت: – میرم این ها رو بزارم تو اتاق. نمی توانستم نظر سعیده را قبول کنم، به نظرم مادر شوهر نقش مهمی در زندگی عروس دارد. وقتی کارم تمام شد. درحال خشک کردن دست هایم مامان را دیدم که هنوز در فکر است و همانطور برای شام چیزی را تفت می‌دهد. کنارش ایستادم و گفتم: –مامان جان کمک نمی خواهید؟ سرش را آرام بالا آوردو بی حس گفت: – نه. ــ به چی فکر می کنید؟ دوباره نگاهم کردو گفت: –به امتحانی که خدا برام قرارداده. خوب می دونستم منظورش وصلت با خانواده آرشه. ــ با بی خیالی گفتم: – اگه بشه قسمته، اگرم نشه قسمت نبوده. اگر قسمت بشه خدا خودشم فکرای بقیه مسائلش رو کرده. اگرم قسمت نشه که نشده دیگه...چرا خودتون رو اذیت می کنید؟ لبخندی زدو گفت: –حالا دیگه حرف های خودم رو به خودم تحویل میدی؟ از لبخندش خوشحال شدم و گفتم: – شاگرد خوبی هستم؟ آهی کشیدوبا سر تایید کردو گفت: – واقعا بعضی حرف ها وقتی پای عمل میاد سخته، گاهی خوب موندن سخت تر از خوب بودنه. به کابینت تکیه دادم و گفتم: – می دونید مامان، به نظرم یه وقت هایی زندگی یه رویی بهت نشون میده که اونجا اگه بتونی درست رفتار کنی میشه خوب موندن. وگرنه تو شرایطی که همه چی سرجاشه که خوب بودن کار زیاد شاقی نیست. ــ منظورت شرایط خودته؟ ــ نه، من که هنوز شرایط بدی ندارم. مثلا اون عالمه که زنش بداخلاق بودو مدام بهش بدو بیراه می گفت، با همین ناسازگاری ها باعث رشد شوهرش شده... عالمه با تحمل کردن و خوب رفتار کردن شده عالمی که باید بشه... شاید اگر همچین همسر بد عنقی نداشت هیچ وقت به اون مقام نمی رسید. مامان همانجور که چند تا کدو سبز را پوست می‌کند تا به غذا اضافه کند سرش را تکان داد و گفت: –توکل به خدا. ✍ ...
سه روز از امدن آرش و مادرش گذشته بود. روزی که با هم کلاس داشتیم. دیر امد سر کلاس و زود رفت. چند بارهم در محوطه‌ و سالن دیدمش، ولی او یاسرش پایین بودو یا مسیرش را عوض می کرد که با من رودر رو نشود. کارهایش برایم عجیب بود. ناراحت به نظر می رسید. فکر می کردم خیلی زود زنگ می زنند و قرار خواستگاری را می گذارند. با خودم فکر کردم شاید همان برادرش که مادرش می گفت تصمیم با اوست، مخالفت کرده و آرش نتوانسته قانعش کند. شایدهم وقتی شرط و شروطی که برایش گذاشتم را به مادر و برادرش گفته خوششان نیامده و قبول نکردند و آرش را هم وادار کردند کوتاه بیاید. با خودم گفتم تا آخر هفته صبر می کنم اگر باز هم حرفی نزد خودم به سراغش می‌روم. تصمیم گرفتم خودم را بیشتر مشغول کنم تا کمتر به این موضوع فکر کنم و همه چیز را به دست خدا بسپارم. به سوگند گفتم بعد از دانشگاه به خانه ی آنها می روم. تا ادامه ی کار خیاطی را انجام بدهیم. سوگند از این که به حرفش گوش نداده بودم و رضایت داده بودم برای ازدواج با آرش، از دستم ناراحت بود. ولی وقتی قضیه ی شرط و شروط را برایش توضیح دادم، کمی کوتاه امدو گفت: – مهریه ی سنگین هم براش تعیین کن. با این که اصلا موافق حرفش نبودم ولی حرفی نزدم و گفتم: – هنوز که رفتن و خبری نیست. در مسیری که می رفتیم کوچه و خیابانها رنگ و بوی انتخابات گرفته بودند. در ودیوار پر بود از تصاویر کاندیداهای ریاست جمهوری. هر گروه تصاویر نامزد مورد تایید خودش را آویزان سر و گردن شهر کرده بود، درمیان آنها پوستر رئیس جمهور فعلی پررنگ تر به چشم می خورد، شاید چهار سال کافی نبود برای ایجاد رونقی که گفته بود و حالا می خواست با شعار امنیت و آرامش و پیشرفت دوباره وعده وعیدهایش را تمدید کند. سوگند همانطور که به پوسترها نگاه می کرد اشاره ایی به پوستر رئیس جمهور فعلی کرد. –به نظرت دوباره انتخاب میشه؟ –بستگی داره مردم، کدوم دغدغه شون مهم تر باشه. –خب تو هر قشری از جامعه دغدغه ها فرق داره، یکی فقط دغدغه ی نون داره، یکی دغدغه ی به خیال خودش آزادی. –گاهی اونی هم که دغدغه ی به اصطلاح آزادی داره با انتخاب بد، دغدغه اش به "نان" تبدیل میشه. تا غروب سرمان با سوگند گرم خیاطی بود. با شنیدن صدای گوشی‌ام، تماس را وصل کردم. سعیده بود. می‌خواست بپرسد خبری از آرش شده یانه. وقتی گفتم پیش سوگند هستم، گفت: –صبر کن میام دنبالت. کنارش که روی صندلی ماشین نشستم با دیدن عکس نامزد‌موردنظرش روی شیشه پرسیدم: تبلیغ می کنی؟ –آره دیگه چیکار کنم؟ از بیکاری خسته شدم، گفته شغل ایجاد می‌کنه، شاید با انتخاب دوباره اش یه فرجی هم واسه این بیکاری من شد. الانم واسه تبلیغات یه چندره غاز بهم دادند. آهی کشیدم و گفتم: –کاش بیشتر فکر کنی. سعیده پوفی کردو گفت: –آدم تو این دوره زمونه نمی دونه رو حرف کی حساب کنه. اصلا معلوم نیست کی درست میگه کی غلط. چرا جای دور بریم اصلا همین آرش خان، همچین خودش رو واسه تو به آب و آتیش میزد من گفتم دیگه اگه خودش رو واست نکشه، حتما بهت نرسه دیگه تیمارستان رفتن رو شاخشه. دیدی؟ همین که دوتا شرط براش گذاشتی رفت پشت سرشم نگاه نکرد. باتعجب نگاهش کردم. –این موضوع چه ربطی به موضوع صحبت ما داشت؟ بعدشم فعلا زوده واسه قضاوت کردن. ــ قضاوت چیه؟ خب تو بگو ببینم واسه چی ازوقتی شرط گذاشتی دیگه خبری ازشون نیست. حتی تو دانشگاهم که تحویلت نمی گیره. پس شک نکن یه کلکی تو کارشون بوده دیگه... بعد دیدن، نه، خانواده دختره زرنگ تر از این حرفها هستند. نمی دانم چرا از حرف هایش خنده ام گرفت و گفتم: – وای سعیده خیلی بامزه شدی. خوبه حالا خودت اول از همه اصرار داشتی من جواب بله روبدم. همون دیگه، وقتی میگن چندتا عقل بهتر از یه عقل کار می کنه واسه اینه. مشورت واسه اینجور وقت ها خوبه دیگه. وقتی همگی نشستیم فکر کردیم نه حرف من شد نه حرف خاله نه حرف تو... – حرف هیچ کس نشد اونام کلا بی خیال شدن. سعیده خودش هم خنده اش گرفت وگفت: –نه خب، یه چیزی ما بین نظر های هممون شد دیگه... اشاره ایی به پوستری که به شیشه‌ی ماشین چسبانده بود کردم. –تو با چند نفر در موردش مشورت کردی؟ –مشورت که نه... اون هنر پیشه هه بود خیلی قبولش داشتم. –خب؟ –ازش حمایت کرده، وقتی هنرپیشه ی به اون معروفی میگه بهش رای بدید کارش درسته دیگه، خب منم چون خیلی قبولش دارم کاری رو که گفته انجام میدم. –یه جوری میگی، انگار به هنرپیشه هه وحی میشه، اونم یه آدمه مثل من و تو. فقط شغلش طوریه که جلوی چشم دیگرانه. خودت میگی نمیدونم کی درست میگه. اونوقت از پشت لنز دوربین اونقدر شناخت از این هنرپیشه پیدا کردی که چشم بسته حرفش رو قبول می‌کنی؟ به آرومی گفت:آخه یکی از دوستهام هم می‌گفت، اکثر استاداشون این کاندیدا رو تایید کردند. می گفت، قول داده واسه خانما شغل ایجاد کنه. در دلم به سادگی سعیده افسوس خوردم. واقعا آزموده را آزمودن خطاس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ ••🍃
هدایت شده از - دچار!
قرارِصبح‌مون…(:🕊 بخونیم‌ رآ؟🙂📿 -اِلٰهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآ....
°◌💛❄️◌° هر زمان... (عج) رازمزمه‌کند... همزمان‌ (عج)‌ دست‌های مبارکشان رابه سوی‌آسمان‌بلندمی‌کنندو‌ برای‌آن ‌جوان‌ میفرمایند؛🤲🏼 چه‌خوش‌سعادتندکسانی‌که‌ حداقل‌روزی‌یک‌بار را زمزمه می‌کنند...:)💛 🕊🌻🍃
『‌‌‌‌🌦』 💡 میفرمایند استغفار کن از دلت میره! اگر کردی و غم از دلت نرفت؛ یعنی داری خالی;بندی میکنی :) بگرد گناهتو پیدا کن و اعتراف کن بهش...! 🌹 ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m