eitaa logo
نوشته های یک طلبه
1هزار دنبال‌کننده
929 عکس
243 ویدیو
17 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
از اینجا وارد داستان اصلی می شویم 😁 همراه باشید😊 @Mohmmadmahdipiri
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_دهم _تنهایی؟ منظورش را نفهمیدم و نوشتم: خداروشکر پدر و مادرم زنده اند و تنها نیستم!
نوشت: ازداوج کردی! _نه هنوز بچه ام؛ _ نه بابا! خوشبخت بشی! _ممنون؛ ببخشید ولی من هنوز شک دارم شما دختر باشی! _حق داری؛ ولی الان ثابت میکنم تماس صوتی گرفت! وصل ‌کردم. خودش بود اینبار سرکار نبودم؛ سلام علیکی کردیم گفت: باور کردی؟ _بله! این شد شروع رابطه! بازپرس که از اول صحبت نگاهش قفل شده بود به من گفت: چه شد عاشقش شدی! ادامه دارد...
آز آنجا که خودم خواهر داشتم؛ خوب اخلاقیات آنها را می شناختم؛ اینکه احساسی اند، اینکه هوش سمعی و کلامی بالایی دارند، اینکه دنبال هم حرف می گردند و... باخودم گفتم: این همه دوستانم دوست جنس مخالف دارند من هم یکم تجربه کنم! در مورد مسائل مختلف چت می کردیم! از کنکور گرفته تا پارتی بازی در مدارس؛ از بحث های سیاسی گرفته تا مسائل دینی از آنجا که خانواده ام اهمیتی به حرف هایم و تحلیل هایم نمی داد و گاهی هم سرکوفت و سرزنش حواله ام می شد؛ حرف هایم را به او میگفتم؛ نازنین دقیقا برعکس بود! او گوش میداد و میخواند و تشویق می کرد! من هم در مقابل، نوشته هایش را می‌خواندم تایید می کردم؛ ادامه دارد...
ارسال نظر @Mohmmadmahdipiri
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_دوازدهم آز آنجا که خودم خواهر داشتم؛ خوب اخلاقیات آنها را می شناختم؛ اینکه احساسی ا
کم کم داشتیم بهم وابسته می شدیم، مخصوصا من! اگر یک روز پیام نمی داد می‌نوشتم: کم پیدایی! یک ماهی به همین منوال گذشت تا یک روز خواهرم گوشی ام را برداشت و من نبودم! پیام ها را دیده بود؛ خانه که آمدم گفت: کلک نازنین کیه؟! کمی جاخوردم ولی با خون سردی گفتم: همکلاسی مدرسه ام هست! گوشیش خرابه با موبایل خواهرش پیام میده! گفت: همکلاسی مدرسه ات چرا از تو اصل گرفته؟ آب دهانم را قورت دادم و گفتم: میخواسته سر کارم بذاره! خواهرم گفت: ولی ادبیاتش به دخترا خیلی شباهت میده! با عصبانیت گفتم: فضول رو بردن جهنم گفت هیزمش تره! ادامه دارد....
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_سیزدهم کم کم داشتیم بهم وابسته می شدیم، مخصوصا من! اگر یک روز پیام نمی داد می‌نوشتم:
بعد از آنکه از مدرسه برگشتم، پیامش دادم: سلام نازنین برای من مشکلی پیش اومده بعد از پنج دقیقه آنلاین شد: سلام آقا حسین چی شده؟ نوشتم: امروز اصلا تمرکز نداشتم! اصلا هیچی نفهمیدم! مدام ذهنم درگیر تو بود؛ جواب داد: منم همین طور! این نشون دهنده یچیزه! _چی؟! _این رفتار ها نشون میده که من و تو عاشق شدیم! در دلم آشوبی به پا شد! من کجا و ... ادامه دارد...
ببینیم به چه دلخوشیم! به یک لبخند؛ به یک چشمک؛ به یک بارک الله؛ به یک سوت و کف؛