eitaa logo
جوانان انقلابی
148 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
283 ویدیو
77 فایل
بسم رب الشهدا 🌷 و آدمی تا بوده،شتابزده بوده است. این کانال شامل👈نوحه🎧تصاویر ومطالب شهدایی*✏📷وعاشقانه به شکل خدایی😍😍
مشاهده در ایتا
دانلود
شرکت کننده شماره9⃣1⃣🇮🇷 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
شرکت کننده شماره0⃣2⃣🇮🇷 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
شرکت کننده شماره1⃣2⃣🇮🇷 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
شرکت کننده شماره2⃣2⃣🇮🇷 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
شرکت کننده شماره 3⃣2⃣🇮🇷 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
شرکت کننده شماره4⃣2⃣🇮🇷 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
🔴 از تو و مثل تو، ما شرف و غیرت و مردانگی آموخته ایم (راهپیمائی باشکوه ۲۲بهمن) https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎊🇮🇷🎊 ۴۰سالگی انقلاب اســـلامی ایران بر صـــاحب و ســـرور این انقلاب بزرگ جانمان و و همه ی شما مبارک باد 😇 🎊🇮🇷🎊https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
🔹علت بیماری کبد ترک یک مستحب 🔹پیامبرخدا صلی‌الله‌علیه‌وآله‌و‌سلّم: 🔹آب را بمڪید و آن را یڪجا ســر نڪشید ؛ چرا ڪه درد جگـــر ، از آن می‌خیزد!!! الکافی ، جلد 6 ، صفحه 381 🔹البته اشتباه آب خوردن یکی از دلایل مشکلات کبدی است. 🔹و ترک این مستحب باعث شده خیلی از مردم مشکل کبد داشته باشن. نوشیدن آب باید در روز ایستاده،در شب نشسته باشه 🔹آب یا مایعات بین غذا و بعد غذای چرب و گوشتی ممنوع❌❌❌🚫 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
e3108ea2497da640cee92a6335b01503b774c875.mp3
1.82M
# _مجتبی_رمضانی ام البنین بیا بشین کنار زینب تا بشنوی روضهٔ قلب زار زینب ◼ https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei مادر نداره مادری کن این شب آخر سرش رو روی زانو هات بذاره زینب ام البنین، مشک دریده ام البنین، دست بریده شنیدنش سخته یا دیدن؟ نمیبرم قاسمو از یاد به زیر سم اسبا جون داد شنیدنش سخته یا دیدن؟ ام البنین، گریه‌ی مادر ام البنین، رباب مضطر سه شعبه و حنجر اصغر شنیدنش سخته یا دیدن؟ ام البنین همه گلامو چیدن شنیدن کِی بود مانند دیدن (۲) این تیکه پارچه یه روزی یه پیراهن بود این پیراهن دست بافته‌ی مادر من بود با اینکه این پیراهنو حسین به تن کرد ولی سر آخر دیدمش عریان بدن بود ام البنین هق هق اطفال خودم تو خیمه، دلم تو گودال شنیدنش سخته یا دیدن؟ ام البنین بگم یا بسه؟ دیدم به روی سینه‌ش نشسته شنیدنش سخته یا دیدن؟ ام البنین مردم دمادم ضربه به گردن پشت سر هم شنیدنش سخته یا دیدن؟ ام البنین همه گلامو چیدن شنیدن کِی بود مانند دیدن (۲) ام‌البنین، یزید چشای خیره رو میداد نشونم طعنه‌ی یک عشیره رو میداد نشونم ◼https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔
رونمایی از تیزر فیلم سینمایی شهید ابراهیم هادی وعده ما پنج شنبه 25 بهمن ماه تالار بزرگ وزارت کشور(تهران) 👉 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
🔻بی توجهی عجیب یک روزنامه به حضور میلیونی مردم در جشن 40 سالگی انقلاب از جمهوری اسلامی هم بودجه میگیرند اما خط جنگ روانی دشمن را دنبال میکنند ✅ https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
گر كرب و بلا نبوده ايم ، حال هستيم گر شام  بلا نبوده ايم ، حال هستيم اي مردم عالم همگي گوش كنيـد تا آخر خون مطيع رهبر هستيم🇮🇷 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_941815091685228965.mp3
1.07M
✍سوال: معمولا وقتی جوناخواستگاری میرن خانواده طرف میپرسن شغل و ماشین و ... دارید یانه؟حال آیاما باید صبر کنیم تا این امکانات فراهم بشه بعدازدواج کنیم؟! پاسخ: استاد دهنوی https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
ادامه😍👇
شرکت کننده شماره5⃣2⃣🇮🇷 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
💕نکات کلیدی در تربیت کودکان💕 به کودکتان بازخوردهای سازنده و مثبت ارائه دهید. 👈حرف‌هایی مانند «تو همیشه خودت را در این شرایط دیوانه‌وار قرار می‌دهی»، ممکن است باعث شوند که کودک این‌طور فکر کند که کنترلی روی رفتار خود ندارد. 👈به جای آن به کودک بگویید: «من متوجه شدم که خیلی عصبانی بودی اما شاید بهتر بود به جای فریاد زدن و داد کشیدن با برادرت صحبت می‌کردی». #Ÿ https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei ❤️👇💛💚💙💜💖💗
فقط تا تاریخ ۱۱/۲۷ فرصت باقیست 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉
😲وقتی چند بار صدا می‌کنید😲 ✨وقتی فرزندتان را چند بار صدا می کنید و به شما بی اعتنایی می کند، چه کار کنیم؟ 🌀باید بدانیم که صدا کردن مکررِ شما باعث شده کودک عادت کند تا زمانی که دلش می خواهد پاسخ والدین را بدهد. یعنی خودتان به او می آموزید که به شما بی توجهی کند. 🌀اصلاح این کار به این صورت است که ابتدا در جایی قرار بگیرید که فرزندتان را ببینید. سپس او را صدا کنید و مطمئن باشید که صدایتان را شنیده است. اگر نیامد، بعد از دو سه دقیقه بروید سراغش. دستش را بگیرید و بیاورید جایی که کار داشتید و بگویید وقتی صدایت می کنم دوست دارم زود بیایی. اگر این کار را یکی دو بار انجام دهید تغییر رفتار فرزندتان تضمینی است. 🌀البته باید توجه داشته باشید که گاهی فرزند شما سرگرم بازی یا فعالیت مورد علاقه خود است، و انتقال از فعالیتی به فعالیت دیگر برایش دشوار است. در این صورت برای او وقت تعیین کنید و بگویید تا 5 دقیقه دیگر بازی را تمام کند و بیاید. اگر ناراحت شد، علاقه او را تصدیق کنید و کار مهم را توضیح دهید. همچنین خود والدین و بزرگترهای خانه باید نسبت به شیوه تعامل با همدیگر و نحوه صدا کردن با یکدیگر را تجدید نظر کنند و اگر نادرست است اصلاح کنند. ✍️مسلم گریوانی جوانان انقلابی👇 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei ✨🌱🌿✨🌱🌿✨
🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇 افشین در مدتی که افسانه سر کار رفته بود، حتی تصمیم میگیره که از مامانشون خواهش کنند که دیگه سبزی پاک کنی نره و مثل بقیه مامانا توی خونه باشه. چون حقوق خودش و افسانه را برای زندگی سه نفرشون کافی میدونسته. این فکر را با افسانه هم مطرح میکنه. افسانه خیلی استقبال میکنه و حتی میگه توی همین فکر هم بوده اما پیشنهاد بهتری داره که بنظرش اگه مامان قبول کنه، خیلی عالی میشه! افشین مینویسه: شب با خستگی و کوفتگی رفتم خونه. اون شب، افسانه باز هم دیر اومد. اما نه ساعت 2 و3 نصف شب! حدودا ساعت طرفای 11 بود که سر و کله افسانه پیدا شد. مثل بقیه شب ها خوشحال و خندون و با کلی لباس واسه تمرین شو و تست پوشش. افسانه شامش را در مزون خورده بود... من داشتم میوه میخوردم... افسانه سر حرف را برداشت... گفت: «مامان! فردا جایی نرو که مهمون داریم! مامان گفت: باید برم... مهمون کیه؟ من به خانم جزیری (صاب کار اصلی مامان) قول دادم فردا کارای سبزی و میوه جلسه شیرینی خورون خواهرش را تموم کنم... بمونم خونه که چی؟ افسانه گفت: وای مامان! یه کلمه گفتم نرو! ببین چیکار میکنی؟! همچین میگه به خانم جزیری قول دادم هر کی ندونه فکر میکنه با رییس فراکسیون زنان مجلس قرار داری! والا... مامانم گفت: اسم مردم نیار اینجوری... خوبیت نداره دختر! نگفتی... کیه مهمونمون! اصلا مگه خودت نباید سر کار باشی؟ همینجوری واسه خودت مهمون دعوت کردی؟ افسانه رفت پیش مامانم نشست و دستشو گرفت و گفت: پاشو بریم اتاقم اول ببینم این ایمپایر تاپ مشکی جدیدی که آوردیم بهت میاد یا نه؟! مامانم خیلی وقت بود که دیگه مقاومتی در برابر تست لباس و آرایش و... نمیکرد و حتی به نظرم یه جورایی راضی هم بود... رفتند تو اتاق... نیم ساعت طول کشید... حوصلم سر رفت... منم داشتم میمردم از فضولی... پاشدم رفتم تو اتاق ببینم دارن چیکار میکنند... تا در اتاقو باز کردم، مامانمو 20 سال جوون تر دیدم... خیلی عوض شده بود... اینقدر عوض شده بود که از عمد، نگاه به افسانه کردم و گفتم: «مامان من خوابم میاد... شب بخیر!» بعدش هم رو کردم به طرف مامانم و گفتم: «شب بخیر افسانه جون!» متوجه این تیکه ی سنگینی که انداختم شدند و یهو صدای قهقهه شون رفت آسمون... خودمم که در حالتی بین بهت و خنده بودم، از اتاقشون رفتم بیرون... همینطور که رفتم بیرون و دراز کشیدم، میشنیدم که افسانه میگفت: مامان خیلی بهت میاد! این مدل به تو که هیکلی تر از منی، بیشتر میاد... صاب کارم فردا عصر میاد و این مدلو توی تنت میبینه... اشکال نداره که؟ مامانم گفت: صاب کارت؟ ببینه که چی؟ افسانه گفت: نگران نباش! اجازه بده بیاد... بعدا بهت میگم... من نشنیدم مامان مخالفتی کنه... سکوتش هم علامت رضا بود... اون شب گذشت و منم کم کم خوابم برد... فرداش مثل همیشه رفتم سر کار... ظهر اومدم ناهار بخورم و برم... برخلاف همیشه، سر سفره تنها بودم... کسی نیومد سر سفره... دم رفتنم، دیدم افسانه داره لباس دیشبی را تن مامان میکنه... مامان پشتش به من بود... وقتی خدافظی کردم، تا مامان برگشت و باهام از نیم رخ خدافظی کرد، متوجه آرایش غلیظش شدم! حساسیت نشون دادم و رفتم... چون واسه یه مهمونی زنونه هم غیرت آدم ورم نمیکنه... اون روز اوضاع و احوال کاسبی چندان خوب نبود... دست پسر اوس جلال هم زیر چرخ بوکسل گیر کرد و خدا رحمش کرد که قطع نشد... به خاطر همین، یه کم زودتر جمع و جور کردیم و رفتیم خونه... همینطور که برمیگشتم، دو تا نون بربری گرفتم و رفتم... تا رسیدم دم دمای مغرب بود... کلید انداختم و رفتم داخل... خونه ساکت بود... رفتم توی حال... آشپزخونه... مامان نبود... رفتم توی اتاقش... دیدم روی تخت خوابیده... خیلی عمیق خوابیده بود... اما... پوشش نامناسب مامان نظرمو جلب کرد... خیلی پوشش باز و اپنی داشت... تا حالا مامانو اونجوری ندیده بودم... اگه کاملا برهنه بود سنگین تر بود... داشت چشمام از حلقه درمیومد... حتی سابقه نداشت مامان اون موقع از روز، خواب باشه... چه برسه با این پوشش... ! ادامه دارد...
وقتی از اتاق مامانم اومدم بیرون، هنوز وسایل پذیرایی مهمونی عصر روی میز پذیراییمون بود... رفتم یه سیب بردارم که یه چیزی دیدم که بیشتر از سر و وضع مامانم منو بهت زده کرد... دیدم دو تا بشقاب بیشتر نیست... این ینی یا دو نفر مهمون بودند یا با مامان دو نفر بودند... اما... وسط پوست میوه های یکی از بشقابا یه ته مانده سیگار هم بود!! داشتم دیوونه میشدم... مامانم با اون سر و وضع... با اون خواب عمیقش... ته سیگار وسط بشقاب میوه ها... اصلا نمیدونستم چیکار کنم... حتی نمیتونستم پلک بزنم... عصر خونه ما چه خبر بوده؟! مامانم بیدار شد... داشتم تلوزیون نگاه میکردم... اما مدام تو فکر عصر بودم... خودمو زدم به حواس پرتی که ینی مثلا متوجه بیدار شدن مامانم نشدم... اما فهمیدم که مامانم تا بیدار شد، لباسشو عوض کرد و لباس همیشگیش را پوشید و اومد توی حال... گفت: سلام افشین! کی اومدی؟ خیلی معمولی گفتم: سلام. خیلی وقت نیست. دو تا نون هم خریدم گذاشتم توی نایلون رو سر یخچال. مامانم رفت توی آشپزخونه... دیگه رو تمام حرکات و کارای مامان حساس شده بودم... یواشکی حواسم حتی به آب خوردنش هم بود... رفت سراغ تلفن خونه... داشت شماره میگرفت که منم رفتم نشستم پیش تلفن توی حال... آروم گوشیو برداشتم... جوری که متوجه نشه... وقتی بوق خورد، دیدم افسانه گوشیو برداشت... بعد از سلام و احوالپرسی، مامانم با دلخوری گفت: افسانه ور پریده چرا نگفتی صاب کارت مرد هست؟! افسانه هم بلند خندید و گفت: ای بابا! از وقتی برگشته مزون، همینجوری داره پیش همه ازت تعریف میکنه! مثل اینکه پیش مامان گلم بهش خوش گذشته بوده! من داشتم روانی میشدم... خیلی اعصابم خورد بود... اما مامان جوابی داد که منو آتیش زد... به افسانه گفت: جدا؟! بهش خوش گذشته بود؟!!! افسانه گفت: آره مامانی! پس چی؟ مامان به این نازی! راستی بهم گفته که قراره بیایی مزون پیش خودمون کار کنی!! مامان گفت: حالا گفتم درباره اش فکر میکنم... خیلی خودمو مشتاق نشون ندادم... ببینم چی میشه حالا... کی میایی ور پریده؟ افسانه گفت: امشب کار خاصی ندارم... زودتر میام... افشین خونه است؟ مامان گفت: آره... پس من تا یه چیزی درست میکنم بیا! افسانه گفت: چشم مامان... راستی لباس جدید مبارک! کوروش خان (اسم صاب کار کثافت مزون) گفته لباس ایمپایر تاپ مشکی را هدیه بده به مامانت! نمیخواد برگردونی مزون! مامان با خنده و ذوق زده گفت: اینجوری که بده آخه! حالا بعدا باهاش حساب میکنیم. من دیگه داشتم میپکیدم... حرفهای سنگینی شنیده بودم... حرفهای افسانه و مامانو که پای چیزایی که دیده بودم میذاشتم، دیگه چیزی برای گفتن و قضاوت نکردن نمیذاشت... یکی دو ساعت بعد، افسانه هم اومد خونه... شام خوردیم... تلوزیون دیدیم... خبری از درس و بحث دانشگاه افسانه هم کلا تو خونه نبود... اصلا انگار نه انگار که خواهر ما مثلا دانشجو هست و واسه شهریه کوفتی دانشگاه آزادش داره کار میکنه! تا اینکه افسانه و کرد به من و گفت: «راستی افشین جون! یه خبر خوب! صاب کار من، عصر اومده پیش مامان... مامان واسش مدل شده... اونم خوشش اومده و گفته مامان بیاد پیش خودمون و از فردا توی مزون با خودمون کار کنه!» مثلا تعجب کردم و گفتم: صاب کارت! صاب کارت کیه دیگه؟! گفت: نمیشناسیش! آدم خوبیه! یه نگاه به مامان انداختم... چیزی که میخواستم بپرسم خیلی سنگین بود... با احتیاط به چشمای افسانه نگاه کردم و گفتم: خانمه؟! افسانه خیلی عادی و معمولی نگاهش را برگردوند به طرف لب تاپش و گفت: نه بابا! مگه زن ها عرضه گردوندن مزون به اون با کلاسی دارن؟! آدم با جذبه و مدیری هست. هر کسی باهاش کار کرده پیشرفت کرده. من که زبونم بند اومده بود... حدسم داشت درست درمیومد متاسفانه... اما قادر نبودم چیزی بگم... چون بالاخره میخواستم یه فکری به حال زندگیمون بکنیم و از این وضعیت اسفبار دربیایم. به همین راحتی... اون شب مامان هیچی نمیگفت... اما بعدش، جوری که مثلا خیلی راضی بودن و ناراضی بودنش مشخص نبود اما مشخص بود که بدش هم نیومده، گفت: «خودمم از کار سبزی و میوه خسته شدم. خدا خیرش بده کوروش خان که اینقدر دست به خیره و خودش پیشنهاد کار داده! کجا برم و سر چه کاری برم که بدونم ارزشش داره؟ اینجوری پیش دخترم هستم.» ادامه دارد...