4_941815091685228965.mp3
1.07M
✍سوال:
معمولا وقتی جوناخواستگاری میرن خانواده طرف میپرسن شغل و ماشین و ... دارید یانه؟حال آیاما باید صبر کنیم تا این امکانات فراهم بشه بعدازدواج کنیم؟!
پاسخ: استاد دهنوی
#صوت
https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
💕نکات کلیدی در تربیت کودکان💕
به کودکتان بازخوردهای سازنده و مثبت ارائه دهید.
👈حرفهایی مانند «تو همیشه خودت را در این شرایط دیوانهوار قرار میدهی»، ممکن است باعث شوند که کودک اینطور فکر کند که کنترلی روی رفتار خود ندارد.
👈به جای آن به کودک بگویید: «من متوجه شدم که خیلی عصبانی بودی اما شاید بهتر بود به جای فریاد زدن و داد کشیدن با برادرت صحبت میکردی».
#نکات_کلیدی_در_تربیت_کودک
https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
❤️👇💛💚💙💜💖💗
جوانان انقلابی
سلامی گرم به اعضای کانال😍😍😍 مسابقه❤️ مسابقه❤️ با شرکت در راهپیمایی ۲۲ بهمن به عزت و سربلندی کشورمان
فقط
تا تاریخ ۱۱/۲۷ فرصت باقیست
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉
جوانان انقلابی
💕نکات کلیدی در تربیت کودکان💕 به کودکتان بازخوردهای سازنده و مثبت ارائه دهید. 👈حرفهایی مانند «تو ه
😲وقتی چند بار صدا میکنید😲
✨وقتی فرزندتان را چند بار صدا می کنید و به شما بی اعتنایی می کند، چه کار کنیم؟
🌀باید بدانیم که صدا کردن مکررِ شما باعث شده کودک عادت کند تا زمانی که دلش می خواهد پاسخ والدین را بدهد. یعنی خودتان به او می آموزید که به شما بی توجهی کند.
🌀اصلاح این کار به این صورت است که ابتدا در جایی قرار بگیرید که فرزندتان را ببینید. سپس او را صدا کنید و مطمئن باشید که صدایتان را شنیده است. اگر نیامد، بعد از دو سه دقیقه بروید سراغش. دستش را بگیرید و بیاورید جایی که کار داشتید و بگویید وقتی صدایت می کنم دوست دارم زود بیایی. اگر این کار را یکی دو بار انجام دهید تغییر رفتار فرزندتان تضمینی است.
🌀البته باید توجه داشته باشید که گاهی فرزند شما سرگرم بازی یا فعالیت مورد علاقه خود است، و انتقال از فعالیتی به فعالیت دیگر برایش دشوار است. در این صورت برای او وقت تعیین کنید و بگویید تا 5 دقیقه دیگر بازی را تمام کند و بیاید. اگر ناراحت شد، علاقه او را تصدیق کنید و کار مهم را توضیح دهید.
همچنین خود والدین و بزرگترهای خانه باید نسبت به شیوه تعامل با همدیگر و نحوه صدا کردن با یکدیگر را تجدید نظر کنند و اگر نادرست است اصلاح کنند.
✍️مسلم گریوانی
#نکات_کلیدی_و_کاربردی_در_کانال جوانان انقلابی👇
https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
✨🌱🌿✨🌱🌿✨
جوانان انقلابی
#کف_خیابون_10 افشین و مامانش که خیلی تعجب کرده بودن میگن: «ینی چی شو میدم؟!» افسانه قهقهه زنان میگ
🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇
#کف_خیابون_11
افشین در مدتی که افسانه سر کار رفته بود، حتی تصمیم میگیره که از مامانشون خواهش کنند که دیگه سبزی پاک کنی نره و مثل بقیه مامانا توی خونه باشه. چون حقوق خودش و افسانه را برای زندگی سه نفرشون کافی میدونسته.
این فکر را با افسانه هم مطرح میکنه. افسانه خیلی استقبال میکنه و حتی میگه توی همین فکر هم بوده اما پیشنهاد بهتری داره که بنظرش اگه مامان قبول کنه، خیلی عالی میشه!
افشین مینویسه: شب با خستگی و کوفتگی رفتم خونه. اون شب، افسانه باز هم دیر اومد. اما نه ساعت 2 و3 نصف شب! حدودا ساعت طرفای 11 بود که سر و کله افسانه پیدا شد. مثل بقیه شب ها خوشحال و خندون و با کلی لباس واسه تمرین شو و تست پوشش. افسانه شامش را در مزون خورده بود... من داشتم میوه میخوردم... افسانه سر حرف را برداشت... گفت: «مامان! فردا جایی نرو که مهمون داریم!
مامان گفت: باید برم... مهمون کیه؟ من به خانم جزیری (صاب کار اصلی مامان) قول دادم فردا کارای سبزی و میوه جلسه شیرینی خورون خواهرش را تموم کنم... بمونم خونه که چی؟
افسانه گفت: وای مامان! یه کلمه گفتم نرو! ببین چیکار میکنی؟! همچین میگه به خانم جزیری قول دادم هر کی ندونه فکر میکنه با رییس فراکسیون زنان مجلس قرار داری! والا...
مامانم گفت: اسم مردم نیار اینجوری... خوبیت نداره دختر! نگفتی... کیه مهمونمون! اصلا مگه خودت نباید سر کار باشی؟ همینجوری واسه خودت مهمون دعوت کردی؟
افسانه رفت پیش مامانم نشست و دستشو گرفت و گفت: پاشو بریم اتاقم اول ببینم این ایمپایر تاپ مشکی جدیدی که آوردیم بهت میاد یا نه؟!
مامانم خیلی وقت بود که دیگه مقاومتی در برابر تست لباس و آرایش و... نمیکرد و حتی به نظرم یه جورایی راضی هم بود... رفتند تو اتاق... نیم ساعت طول کشید... حوصلم سر رفت... منم داشتم میمردم از فضولی... پاشدم رفتم تو اتاق ببینم دارن چیکار میکنند... تا در اتاقو باز کردم، مامانمو 20 سال جوون تر دیدم... خیلی عوض شده بود... اینقدر عوض شده بود که از عمد، نگاه به افسانه کردم و گفتم: «مامان من خوابم میاد... شب بخیر!» بعدش هم رو کردم به طرف مامانم و گفتم: «شب بخیر افسانه جون!»
متوجه این تیکه ی سنگینی که انداختم شدند و یهو صدای قهقهه شون رفت آسمون... خودمم که در حالتی بین بهت و خنده بودم، از اتاقشون رفتم بیرون... همینطور که رفتم بیرون و دراز کشیدم، میشنیدم که افسانه میگفت: مامان خیلی بهت میاد! این مدل به تو که هیکلی تر از منی، بیشتر میاد... صاب کارم فردا عصر میاد و این مدلو توی تنت میبینه... اشکال نداره که؟
مامانم گفت: صاب کارت؟ ببینه که چی؟
افسانه گفت: نگران نباش! اجازه بده بیاد... بعدا بهت میگم...
من نشنیدم مامان مخالفتی کنه... سکوتش هم علامت رضا بود... اون شب گذشت و منم کم کم خوابم برد...
فرداش مثل همیشه رفتم سر کار... ظهر اومدم ناهار بخورم و برم... برخلاف همیشه، سر سفره تنها بودم... کسی نیومد سر سفره... دم رفتنم، دیدم افسانه داره لباس دیشبی را تن مامان میکنه... مامان پشتش به من بود... وقتی خدافظی کردم، تا مامان برگشت و باهام از نیم رخ خدافظی کرد، متوجه آرایش غلیظش شدم! حساسیت نشون دادم و رفتم... چون واسه یه مهمونی زنونه هم غیرت آدم ورم نمیکنه...
اون روز اوضاع و احوال کاسبی چندان خوب نبود... دست پسر اوس جلال هم زیر چرخ بوکسل گیر کرد و خدا رحمش کرد که قطع نشد... به خاطر همین، یه کم زودتر جمع و جور کردیم و رفتیم خونه...
همینطور که برمیگشتم، دو تا نون بربری گرفتم و رفتم... تا رسیدم دم دمای مغرب بود... کلید انداختم و رفتم داخل... خونه ساکت بود... رفتم توی حال... آشپزخونه... مامان نبود... رفتم توی اتاقش... دیدم روی تخت خوابیده... خیلی عمیق خوابیده بود... اما... پوشش نامناسب مامان نظرمو جلب کرد... خیلی پوشش باز و اپنی داشت... تا حالا مامانو اونجوری ندیده بودم... اگه کاملا برهنه بود سنگین تر بود... داشت چشمام از حلقه درمیومد... حتی سابقه نداشت مامان اون موقع از روز، خواب باشه... چه برسه با این پوشش... !
ادامه دارد...
#کف_خیابون_12
وقتی از اتاق مامانم اومدم بیرون، هنوز وسایل پذیرایی مهمونی عصر روی میز پذیراییمون بود... رفتم یه سیب بردارم که یه چیزی دیدم که بیشتر از سر و وضع مامانم منو بهت زده کرد... دیدم دو تا بشقاب بیشتر نیست... این ینی یا دو نفر مهمون بودند یا با مامان دو نفر بودند... اما... وسط پوست میوه های یکی از بشقابا یه ته مانده سیگار هم بود!!
داشتم دیوونه میشدم... مامانم با اون سر و وضع... با اون خواب عمیقش... ته سیگار وسط بشقاب میوه ها... اصلا نمیدونستم چیکار کنم... حتی نمیتونستم پلک بزنم... عصر خونه ما چه خبر بوده؟!
مامانم بیدار شد... داشتم تلوزیون نگاه میکردم... اما مدام تو فکر عصر بودم... خودمو زدم به حواس پرتی که ینی مثلا متوجه بیدار شدن مامانم نشدم... اما فهمیدم که مامانم تا بیدار شد، لباسشو عوض کرد و لباس همیشگیش را پوشید و اومد توی حال...
گفت: سلام افشین! کی اومدی؟
خیلی معمولی گفتم: سلام. خیلی وقت نیست. دو تا نون هم خریدم گذاشتم توی نایلون رو سر یخچال.
مامانم رفت توی آشپزخونه... دیگه رو تمام حرکات و کارای مامان حساس شده بودم... یواشکی حواسم حتی به آب خوردنش هم بود... رفت سراغ تلفن خونه... داشت شماره میگرفت که منم رفتم نشستم پیش تلفن توی حال... آروم گوشیو برداشتم... جوری که متوجه نشه... وقتی بوق خورد، دیدم افسانه گوشیو برداشت... بعد از سلام و احوالپرسی، مامانم با دلخوری گفت: افسانه ور پریده چرا نگفتی صاب کارت مرد هست؟!
افسانه هم بلند خندید و گفت: ای بابا! از وقتی برگشته مزون، همینجوری داره پیش همه ازت تعریف میکنه! مثل اینکه پیش مامان گلم بهش خوش گذشته بوده!
من داشتم روانی میشدم... خیلی اعصابم خورد بود... اما مامان جوابی داد که منو آتیش زد... به افسانه گفت: جدا؟! بهش خوش گذشته بود؟!!!
افسانه گفت: آره مامانی! پس چی؟ مامان به این نازی! راستی بهم گفته که قراره بیایی مزون پیش خودمون کار کنی!!
مامان گفت: حالا گفتم درباره اش فکر میکنم... خیلی خودمو مشتاق نشون ندادم... ببینم چی میشه حالا... کی میایی ور پریده؟
افسانه گفت: امشب کار خاصی ندارم... زودتر میام... افشین خونه است؟
مامان گفت: آره... پس من تا یه چیزی درست میکنم بیا!
افسانه گفت: چشم مامان... راستی لباس جدید مبارک! کوروش خان (اسم صاب کار کثافت مزون) گفته لباس ایمپایر تاپ مشکی را هدیه بده به مامانت! نمیخواد برگردونی مزون!
مامان با خنده و ذوق زده گفت: اینجوری که بده آخه! حالا بعدا باهاش حساب میکنیم.
من دیگه داشتم میپکیدم... حرفهای سنگینی شنیده بودم... حرفهای افسانه و مامانو که پای چیزایی که دیده بودم میذاشتم، دیگه چیزی برای گفتن و قضاوت نکردن نمیذاشت...
یکی دو ساعت بعد، افسانه هم اومد خونه... شام خوردیم... تلوزیون دیدیم... خبری از درس و بحث دانشگاه افسانه هم کلا تو خونه نبود... اصلا انگار نه انگار که خواهر ما مثلا دانشجو هست و واسه شهریه کوفتی دانشگاه آزادش داره کار میکنه!
تا اینکه افسانه و کرد به من و گفت: «راستی افشین جون! یه خبر خوب! صاب کار من، عصر اومده پیش مامان... مامان واسش مدل شده... اونم خوشش اومده و گفته مامان بیاد پیش خودمون و از فردا توی مزون با خودمون کار کنه!»
مثلا تعجب کردم و گفتم: صاب کارت! صاب کارت کیه دیگه؟!
گفت: نمیشناسیش! آدم خوبیه!
یه نگاه به مامان انداختم... چیزی که میخواستم بپرسم خیلی سنگین بود... با احتیاط به چشمای افسانه نگاه کردم و گفتم: خانمه؟!
افسانه خیلی عادی و معمولی نگاهش را برگردوند به طرف لب تاپش و گفت: نه بابا! مگه زن ها عرضه گردوندن مزون به اون با کلاسی دارن؟! آدم با جذبه و مدیری هست. هر کسی باهاش کار کرده پیشرفت کرده.
من که زبونم بند اومده بود... حدسم داشت درست درمیومد متاسفانه... اما قادر نبودم چیزی بگم... چون بالاخره میخواستم یه فکری به حال زندگیمون بکنیم و از این وضعیت اسفبار دربیایم.
به همین راحتی...
اون شب مامان هیچی نمیگفت... اما بعدش، جوری که مثلا خیلی راضی بودن و ناراضی بودنش مشخص نبود اما مشخص بود که بدش هم نیومده، گفت: «خودمم از کار سبزی و میوه خسته شدم. خدا خیرش بده کوروش خان که اینقدر دست به خیره و خودش پیشنهاد کار داده! کجا برم و سر چه کاری برم که بدونم ارزشش داره؟ اینجوری پیش دخترم هستم.»
ادامه دارد...
✍💎
شش آیین زندگی:
قبلِ دعا ایمان داشته باش
قبلِ صحبت کردن گوش کن
قبلِ خرج کردن بهدست بیار
قبلِ نوشتن فکر کن
قبلِ از تسلیم شدن تلاش کن
و قبلِ مُردن زندگی کن
https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
4_5990110670627014522.pdf
332.7K
📝نسخه PDF بیانیه گام دوم انقلاب خطاب به ملّت ایران به ویژه جوانان
🔹در چهلمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی، رهبر انقلاب با صدور «بیانیهی گام دوم انقلاب» و برای ادامهی این راه روشن، به تبیین دستاوردهای شگرف چهار دههی گذشته پرداخته و توصیههایی اساسی بهمنظور «جهاد بزرگ برای ساختن ایران اسلامی بزرگ» ارائه فرمودهاند.
🔹بیانیهی «گام دوم انقلاب» تجدید مطلعی است خطاب به ملت ایران و بهویژه جوانان که بهمثابه منشوری برای «دومین مرحلهی خودسازی، جامعهپردازی و تمدنسازی» خواهد بود و «فصل جدید زندگی جمهوری اسلامی» را رقم خواهد زد.
🔹این گام دوم، انقلاب را به آرمان بزرگش که ایجاد تمدن نوین اسلامی و آمادگی برای ظهور است نزدیک خواهد کرد
#گام_دوم_انقلاب
📌https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
■ مجروحیت دو تن از بسیجیان تهران در درگیری دیشب با سارقین
□ زمانی که برای دستگیری آنها اقدام میکنند، یکی از سارقان با سلاح سرد به سمت آنها حملهور شده و یکی از بسیجیان را از ناحیه بازوی دست راست مورد اصابت ضربه چاقو قرار داده و موجب مجروح شدن وی میشود.👇👇
https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
🔴 ولنتاین مبارک!!!
مگه ما #کوروش نداشتیم؟
مگه ما #آریایی اصیل نبودیم؟
مگه ما #زرتشت پیامبرمون نبود؟
مگه ما خودمون #اهورا_مزدا نداشتیم؟
مگه زبان پارسی #زبان اجداد ما نبود؟
مگه ما آیین سنتی مثل #نوروز نداشتیم؟
خب، جشن #کریسمس، ولنتاین، هالووین، له له زدن واسه سال نو میلادی، اشتیاق به میلادِ پیامبر مسیحیان، خرید درختهای گرانقیمت #کریسمس، اینا رو کجای دلمون بذاریم؟
روشنفکری و #ایران_پرستی فقط در فحش دادن به عربها، اسلام، پیامبر، #اربعین و #نذری امامحسین(ع) خلاصه میشه؟
خودتون حالتون از این همه تناقض بهمنمیخوره؟
https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
سلام خدمت همراهان عزیز
انفجار انتحاری در سیستان و بلوچستان
یک منبع آگاه گفت: اتوبوس پرسنل شیفت سپاه در محدوده چانعلی جاده خاش-زاهدان براثر عملیات انتخاری منفجر شده است.
این حادثه بر اثر انفجار بمب کنار جادهای اتفاق افتاده است.
در اثر این انتحاری بیشتر مرزبانان که در اتوبوس بودند به درجه رفیع شهادت نائل آمدند😔
شهادت مرزبانان غیور را خدمت شما و خانواده هایشان تسلیت عرض می کنم و برای بازماندگان شهدا این حادثه آرزوی صبر و شکیبایی را دارم
https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
💢 پیرو شهادت جمعی از پاسداران میهن
🔹 همچون گام اول ، #گام_دوم_انقلاب هم با خون شهدای #پاسدار انقلاب و وطن آبیاری و بیمه شد. بدون شک سیلی سخت و پشیمان کننده در انتظار این سگان دست آموز استکبار و اربابانشان است...😡😡😡😡
#ایران_قربانی_تروریسم
https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
جوانان انقلابی
■ مجروحیت دو تن از بسیجیان تهران در درگیری دیشب با سارقین □ زمانی که برای دستگیری آنها اقدام می
■ طی روزهای گذشته دو تن از بسیجیان تهرانی، در درگیری با سارقین مجروح شدند.
در یکی از این حوادث یکی از بسیجیان پایگاه ابوذر حوزه 173 امامخامنهای ناحیه مقاومت بسیج امیرالمؤمنین(ع) تهران بزرگ زمانی که با جمعی از بسیجیان این پایگاه در حین گشتزنی در شهرک ابوذر واقع در بلوار ارتش بودند، به سارقی برخورد میکنند که در جریان دستگیری وی توسط ضربه چاقوی سارق از ناحیه کتف مجروح میشود.
حال عمومی وی خوب بوده و سارقی که وی را مجروح کرده نیز دستگیر شده و در اختیار مراجع قضایی قرار دارد.
در حادثه دیگر که این بار در شمالغرب تهران بهوقوع پیوسته است، 21 بهمن ماه حوالی ساعت 2 بامداد بسیجیان پایگاه سلمان کن حوزه 101 فجر ناحیه مقاومت بسیج قدس، در حین گشتزنی در محله کن تهران به گروهی از سارقان برخورد میکنند. زمانی که برای دستگیری آنها اقدام میکنند، یکی از سارقان با سلاح سرد بهسمت آنها حملهور شده و یکی از بسیجیان را از ناحیه بازوی دست راست مورد اصابت ضربه چاقو قرار داده و موجب مجروح شدن وی میشود.
وی پس از این حادثه به بیمارستان منتقل شده و بهدلیل شدت جراحت وارده مورد عمل جراحی قرار میگیرد اما حال عمومی وی هماکنون در وضعیت مناسبی قرار دارد.
عدهای از سارقین این حادثه نیز توسط نیروهای بسیجی دستگیر و تحویل مراجع قضایی شدند.
https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
💢 3 روز عزای عمومی در سیستان و بلوچستان 😔
♦️موهبتی استاندار سیستان و بلوچستان ضمن محکومیت حادثه تروریستی اتوبوس سپاه و شهادت و مجروح شدن تعدادی از حافظان مرزهای میهن اسلامی، سه روز عزای عمومی در استان اعلام کرد.
https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
جوانان انقلابی
سلام خدمت همراهان عزیز انفجار انتحاری در سیستان و بلوچستان یک منبع آگاه گفت: اتوبوس پرسنل شیفت سپ
🔻تائید شهادت ۲۷ تن از نیروهای سپاه در حمله انتحاری سیستان و بلوچستان/احتمال افزایش تعداد شهدا
🔹 تا لحظه انتشار این خبر برخلاف آمار کذبی که در فضای مجازی درباره تعداد شهدای این حمله تروریستی مطرح شده، تاکنون حدود ۲۷ نفر از نیروهای سپاه در این عملیات تروریستی به شهادت رسیدهاند و خبر شهادت ۴۰ نفر مورد تایید نمی باشد.
🔹همچنین گفته میشود تعدادی از نیروهای سپاه در این حادثه تروریستی زخمی شدهاند و ممکن است تعداد شهدا افزایش پیدا کند.
https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
جوانان انقلابی
#کف_خیابون_12 وقتی از اتاق مامانم اومدم بیرون، هنوز وسایل پذیرایی مهمونی عصر روی میز پذیراییمون بود
🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇
#کف_خیابون_13
افشین گفته بود:
از حرفای افسانه به مامانم فهمیدم که شب هایی که افسانه، مامانو مرتب و آرایش میکرده و با هم لباس های مدلینگ میپوشیدن و عکس های فیگوری و ژستی میگرفتند، با برنامه بوده! چون یه روز مامانم از افسانه پرسید: داستان چیه؟ چرا و اصلا چی شد که پیشنهاد منو واسه مزون دادن؟ آخه اونا که منو نمی شناختند!
افسانه لو داد که: یه روز که داشتم عکسامون را به فائزه (یکی از بچه های مزون که مسئول آرایش کردن خانم ها را به عهده داره) نشون میدادم، تا عکس تو را دید گفت: «وای افسانه این کیه؟ عجب خانمی!» منم گفتم: «مامانمه! چطور؟!»
فائزه گفت: «عجب چهره و هیکلی داره واسه مدل! کوروش خان این عکسو دیده؟!»
با تعجب گفتم: «وا ! چی داری میگی؟ چرا شعر میگی؟! معلومه که نه! با مامانم چیکار داری؟»
فائزه یهو دوید و رفت گوشیمو به کوروش خان نشون داد! من که از خجالت داشتم آب میشدم که کوروش داشت به عکس نیمه لخت بدن و چهره مامان خوشکلم نگاه میکنه، اما دیگه کار از کار گذشته بود... نمیتونستم خودمو غیرتی نشون بدم... سکوت کردم و فقط خجالت کشیدم... تا اینکه کوروش گفت عجب مدلی بشه مامانت! چه مامان مامانی داری افسانه خانم! عکسو واسم بولوتوث کن و منم واسش فرستادم... دو سه روز بعدش کوروش به من گفت: «افسانه خانم! این مامان رویای شما شده رویای من! دوس دارم ببینمش و حتی اگر دیدم اهل دل هست، دعوت به همکاریش کنم!»
مامان که سرش پایین بود، لبخندی زد و از اون روز که مامان مهمونی عصر را با کوروش داشت که نمیدونم چه خبر بوده و چه شده بوده، تا مدت حدودا یک سال با مزون کوروش همکاری داشت.
با همکاری مامان با مزون کوروش، کم کم زندگیمون داشت عوض میشد... وضع مالیمون خیلی خوب شده بود... حتی پول پس انداز میکردیم... مامان رویا و افسانه، با هم حدودا ماهی دو سه ملیون تومن درامد داشتند... این پول، غیر از پولی بود که به صورت انعام در شوهای شبانه باغ های لواسون و قیطریه و ... درمیاوردند!
با عوض شدن سر و وضع زندگیمون، تیپ و قیافه مامان و افسانه هم خیلی امروزی و تابلو شده بود... واسه خودمم جذابیت داشتند چه برسه به بقیه... دروغ چرا؟ حتی احساس میکردم پسرای محل، خیلی به مامان و خواهرم دقت میکنند... مامان و خواهرم از اول هم چادری نبودند... اما قبلا تیپشون طوری بود که چندان جلب توجه هم نمیکردند... ولی از زمانی که مدل مزون شده بودند و تیپ و آرایش و هیکلشون مانکنی تر شده بود، میشنیدم که ...
بذارید یه موردش را اینجوری واستون بگم... یه روز پسر اوس جلال خودمون داشت واسه یکی از بچه های گاراژ تعریف هیکل و قیافه دختری میکرد که میگفت توی فلان کوچه میبینتش! بنظرش سن و سال داره و از خودش بزرگتره اما واسش جذاب ترین زن دنیاست! میگفت بالاخره یه روز مخش را میزنم و حتی اگر جایی هم پیدا نکردم، میارمش گاراژ !!
کنجکاو شدم عکس دختره را ببینم... میخواستم بدونم این کیه که پسر جلال واسش اینجوری کف کرده! ... هر کاری کردم نشونم ندادند... گفتن تو هنوز بچه ای! ... یه روز که گوشیش تو شارژ بود و خودش هم رفته بود توی گود کف کاراژ واسه تعمیر ماشین، رفتم سر گوشیش... رمزش را میدونستم... جوری وایسادم که منو نبینند... رفتم توی گالری... عکس ها... دوربین... فقط سه تا عکس بود... داشت قلبم میومد توی دهنم... دستم داشت میلرزید... چون دیدم سه تا عکسش، عکس یه نفره... پسره دیوث آشغال، عاشق هیکل «مامان رویا» ی من شده بود و من خر الاغ خبر نداشتم!!
از عصبانیت داشتم منفجر میشدم... مادر و خواهرم شده بودن سوژه بچه های چشم چرون محل... تا این شاگرد زپرتی دیوث هم از مامانم خوشش میومد! از مامان من! دیگه داشتم تعادلمو از دست میدادم... دست بردم که آچار را بردارم... اما میدونستم که اگه شاخ به شاخ بشیم حریفش نمیشم...
چشمام خون گرفته بود... باید یه کاری میکردم... تا اینکه چشمم به پیت بنزین افتاد... نفهمیدم دارم چیکار میکنم... اصلا فهمیدم دارم چیکار میکنم... اصلا دلم خواست که اینکارو بکنم... اصلا حقش بود که تا توی گود بود و هنوز نیومده بود بیرون، پریدم پیت بنزین را پاشیدم روی سر و صورت میمونش... پاشیدم روی لباس و شلوارش... اصلا خوب کردم که رفتم سراغ کبریت... اما...
ادامه دارد...
جوانان انقلابی
🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇 #کف_خیابون_13 افشین گفته بود: از حرفای افسانه به مامانم فهمیدم که شب هایی که افسانه،
#کف_خیابون_14
پسر جلال شانس آورد که هر کاری کردم کبریت روشن نمیشد... پسر آشغال جلال که نمیدونست چیکار کنه و هول شده بود، تا میخواست از گود بپره بیرون، پاش گیر کرد پشت سیم لامپی که برای روشنایی گود برده بود... دیگه اونجا شانس نیاورد... خدا هم میخواست همینجوری که منو چرزنده، خودش هم بچرزه... محکم خورد زمین... با صورت هم خورد زمین... سیم برق اتصالی کرد... یهو صدای بلندی اومد...
با گود فاصله داشتم... هنوز درگیر کبریت بودم که دیدم آتیش وحشتناکی وسط گود روشن شده... دقیقا زیر ماشینی که پیچ روغنش هم بازه... پایین تنه پسر اوس جلال بود که آتیش گرفته بود ... آتیش داشت لباس چرب و چیلی را توی پوست و گوشت بدنش آب میکرد ... اگر به دادش نرسیده بودند، تمام هیکلش دود میشد میرفت هوا... دلم خنک نشد... دوس داشتم خودم آتیشش بزنم... اما... هنوزم معتقدم که شانس آورد که کبریت من روشن نشد...
تا کلی وقت درگیر دادگاه آتش سوزی گود گاراژ و نیم تنه پایین پسر جلال بودیم... اما اون چیزی که سبب شد اسمی از من وسط نیاد، این بود که پسر جلال فهمید که اون عکس، عکس مامان من بوده... آروم در گوشش گفتم که اگر شکایت بکنی و اسم منو بیاری، کل گاراژ را آتیش میکشم و به بابات هم میگم که قصه چه بوده... بعد از دو سه ماه کش و قوس، دادگاه تموم شد و چون شاهد خاصی نداشتند و اسمی از من هم مطرح نشد، جلال با بیمه سرشاخ شد...خلاصه آخرش پسر جلال تا مدت ها خونه نشین شد و منم به کارم در گاراژ ادامه دادم...
افشین یه جای دیگه نوشته بود:
نمیشد با اون وضعیت ادامه داد... خیلی اذیت میشدم که تابلو باشیم... اما نه میتونستم جلوی مامان و خواهرم بگیرم و نه راه چاره خاصی به ذهنم میرسید... فقط میدونستم که نمیتونم با اون وضعیت ادامه بدم... تصمیم گرفتم با مامانم مطرح کنم اما نمیدونستم چطوری مطرح کنم؟
تا اینکه یه شب... مامان و افسانه شو داشتند... منم تا ساعت یک یک و نیم خودمو بیدار نگه داشتم تا بالاخره بتونم با مامانم صحبت کنم... تا اینکه بالاخره مامان و افسانه برگشتند خونه... خیلی خسته بودند... جوری که تا اومدند فقط کفششون را درآوردند و رفتند ولو شدن رو تخت خواب!
من که خیلی تعجب کرده بودم... رفتم بالا سر مامانم... گفتم مامان باید حرف بزنیم!
مامان به زور چشمش را باز کرد و گفت: افشین جون! الان اصلا نمیتونم... حتی قادر نیستم ببینمت... بذار سر فرصت قربونت برم...
گفتم مگه بنایی بودین که اینجوری دوتاتون خسته این؟! این چه کاریه که شما را اینقدر خسته و کوفته میکنه؟ حالا خوبه یه دو مدل لباس پوشیدن و راه رفتینا... خوبه که کوه نکندین!
جوابم ندادن... افسانه که بیشتر میخورد بیهوش شده باشه تا اینکه خواب باشه... مامانم هم تلاش میکرد چشماش را باز نگه داره و جوابمو بده... که نتونست و چشماش بسته شد و خوابید!
اون شب خیلی تو ذوقم خورد... دوس داشتم تکلیفمون روشن بشه اما نتونستیم حرف بزنیم... رفتم توی رخت خوابم و دراز کشیدم... داشتم با گوشیم ور میرفتم که شیطون رفت تو جلدم...
پاشدم رفتم بالای سر مامان و افسانه... آروم صداشون کردم... دیدم نه بابا... بیدار نمیشن... خیالم راحت شد... هیجان زیادی داشتم... چند بار لعنت بر شیطون کردم... اما فایده نداشت... پاورچین پاورچین قدم برمیداشتم... رفتم سراغ کیف افسانه و مامانم... نمیدونستم چرا دارم این کارو میکنم... اما واسم جذابیت زیادی داشت... دوس داشتم وسایلشون را دید بزنم... دوس داشتم ببینم اونشب چه لباس جدیدی آوردن خونه و قراره باهاش تمرین شو کنند!
کیفشون را برداشتم با خودم بردم توی حال... نفسم داشت بالا میومد... از بس ترسیده بودم و هیجانی شده بودم... قلبمو که دیگه نگو... داشت از دهنم میپرید بیرون... هی برمیگشتم و پشت سرمو نگا میکردم... زیپ کیفشون را وا کردم... بوی سه چهار کیلو مواد آرایشی به مغزم خورد و گیج و منگم کرد... تا اینکه دیدم... لباس خیلی قشنگی توی کیف افسانه بود... درآوردم و خوب نگاش کردم... متاسفانه اتفاقی که نباید میفتاد، داشت میفتاد...
ادامه دارد...
صلی الله علیک یامولانایاسلطان یاابالحسن یاعلی بن موسی الرضاالمرتضی ❤ 😘
کاش دِلبَستهی نامت گردم ..
مانند کبوتری به بامت گردم ..
خواهم به جوانی، زِ خدا عمرِ دراز
تا پیر شوم ،پیر غلامت گردم
https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei