eitaa logo
جوانان انقلابی
147 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
283 ویدیو
77 فایل
بسم رب الشهدا 🌷 و آدمی تا بوده،شتابزده بوده است. این کانال شامل👈نوحه🎧تصاویر ومطالب شهدایی*✏📷وعاشقانه به شکل خدایی😍😍
مشاهده در ایتا
دانلود
یه چند ثانیه ای کنار هم لبخند بزنیم❤️😅😅😂😂❤️❤️
•|♥️🕌|• •| 🌱 ♡•مــݧ‌✋🏻⇓ همآن‌خسته‌‌ے‌‌بۍ‌حوصله‌‌ۍ‌ ‌غـم‌زده‌ام⇍💔• آدم‌ِبدقلقے‌‌ڪه‌رگِ‌خوابش‌ حـرم‌‌اسٺ⇍🕊•° [💛]https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
💢تقلب 🔷یک بار با حمید آقا داشتیم میرفتیم بیرون که بحث در امتحانات وسط کشیده شد. ❗️من گفتم :دانشگاه اگه کنی اصلا نمیشه ! 🔷حمید آقا سریع گفتن:نباید کنید مخصوصا تو دانشگاه حتی اگه رد بشی چون تاثیر مدرک روی حقوقتون میاد و حقوقت از نظر مشکل پیدا می کنه . 💫خودش می گفت بعضی وقتها ماموریت بودم نرسیدم درس بخونم ولی نکردم و رد شدم ولی پیش خدا مدیون نشدم و دوباره درس برداشتم و فرصت کردم بخونم و نمره خوب هم اوردم . 🌷 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
🏃🏃تا دیر نشده اقدام کنیم ✅✅با رای به برنامه های ارزشی صدا و سیما هم باعث استمرار حضورشان باشیم و هم مانع بالا آمدن برنامه های بی محتوای سیما باشیم📲 ◀برای هر کد تا 6بار می توان رای داد⏬ ✳ارسال رای رایگان است ،پس از ارسال رای گزینه ی لغو را بزنید. برنامه ی پر مخاطب:سمت خدا *3*934# برنامه ی پر مخاطب:طرح ملی بشارت 1452 *3*944# برنامه ی پر مخاطب:جهان آرا *3*943# مجری آقا:نجم الدین شریعتی سمت خدا *3*886# مجری خانم:آلا خامه یار(حافظ کل قرآن کریم) *3*875# https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
💢وانتش خراب شده و پلیس داره براش بارهاشو جا به جا میکنه. سعی کنید این مدل تصویرارو اشتراک بذارید تا مهربونی از یاد مردم شهر نره https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
༻﷽༺ 🌺 قیامٺ میڪنے ، وقٺِ قیامٺ تو اے مولاے من ، اے سروِ قامٺ و من در انتظارٺ ، بیقرارم همیشہ ، تا قیامٺ تا قیامٺ 💖 Join☞ https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
عجب ماهیه این اسفند ماه شهید حمید باکری : 6 اسفند عملیات خیبر 🌺 شهید حاج حسین خرازی : 8 اسفند عملیات🌸 کربلای 5 شهید امیر حاج امینی : 10 اسفند عملیات🌷 کربلای 5 شهید محمد ابراهیم همت : 17 اسفند عملیات🌼 خیبر شهید حجت الله رحیمی : 18 اسفند ✔ راهیان نورشهید 💐 عبدالحسین برونسی : 23 اسفند عملیات بدر🌼 شهید عباس کریمی : 23 اسفند عملیات کربلای 5 🌲 شهید مهدی باکری : 25 اسفند عملیات بدر🌳 ماهی به رنگ شهدا....آغازش با حمید و پایانش با مهدی...اسفند ماه بوی شهادت میدهد... ⚘السلام علی الشهداء و الصدیقین. https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
••☀️🌱•• 😍☕️ ❊•بــــرطلوع•❊ ❊•صبح ‌چشمانــــت•❊ ❊•ســــــــــــــــــــــــلام ...•❊ ◈ ❄️🍃 ✧❦▏ "کانال"جوانان"انقلابی* ▏❧ ☀️🌱 •|https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
مهدوی. ندبه. 🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
امروز جمعه 🌹روز مهربانی ست 🍀خدایا امروز 🌼دل هایمان را پر از محبت 🌸دست هایمان 🌻را پر از بخشندگی 💐لحظه هایمان راپر 🌺از آرامش و خانه هایمان را پر از حس خوشبختی بگردان به اونایی که دوسش داری بفرست😍❤️ Join 👇 ♥️ 🌸🍃https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
خواهــــــــــرم !📢 چند علـــی خلیــلی دیگر در راه دفاع از حریــــم تو شهیـــد شوند تا تو حجابت را حفظ کنـــی ؟😔 Join 👇 ♥️ 🌸🍃https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
♥️🍃 •| دعوا شده بود، آقا امیرالمومنین رسید. گفت: آقای قصاب ولش ڪن بزار بره. گفت: به تو ربطی نداره. گفت: ولش ڪن بزار بره به تو ربطی نداره. دستشو برد بالا، محکم گذاشت تو صورت علی(ع) آقا سرشو انداخت پایین رفت. مردم ریختن گفتن فهمیدی کیو زدی؟! گفت: نه فضولی میڪرد زدمش گفتن: زدی تو گوش علی خلیفه مسلمین. ساتورو برداشت دستشو قطع ڪرد، گفت: دستی ڪه بخوره تو صورت علی(ع) دیگه مال من نیست. دستی ڪه بخوره تو صورت امام زمانم نباشه بهتره امام زمان(عج) فرمود: هر موقع گناه میکنی یه سیلی تو صورت من میزنی.. •| ۴۱_ص۲۰۳ ... و من هر ثانیه از زندگی ام با سیلی زدن به صورتت عجین شده! راه ظهورت را بستم... قبول... خدا را چه دیدی؟! شاید قرار است حُر تو باشم Join 👇 ♥️ https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
{💚}•° جانا..گر بشنوم خبر آمدنٺ را•❥• پيش‌پايٺ‌ستاره‌ها‌↶ خواهم ريخٺツ Join👇 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
🔵 اگر کار را به بسپارید، را به یک تبدیل میکنند☝️ و اگر کار را به بسپارید، بهترین فرصتها را با و و به چالش تبدیل میکنند..! 🌐https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
جوانان انقلابی
🏃🏃تا دیر نشده اقدام کنیم ✅✅با رای به برنامه های ارزشی صدا و سیما هم باعث استمرار حضورشان باشیم و هم
اگه دقت بفرمایید در هیچ کدام از تبلیغات اسمی از برنامه های دینی نمی شود باید خودمااان نیروهای انقلابی دست بکار شویم
گفتم: محمد این لباس جدیدت خیلے بھت میاد... گفت: لباس شھادتــه! گفتم:زده بھ سرت! گفت:مے زنھ ان شاءاللّھ! •[ چند ثانیھ بعد از انفجار رسیدم بالاے سرش، نا نداشت، فقط آروم گفت:دیدے زد!!! ]• 💙 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
🔺مراسم تشییع پیکر آیت‌الله مؤمن فردا در قم برگزار می‌شود 🔹مسئول روابط عمومی شورای نگهبان: پیکر آیت‌الله مومن ساعت ۱۰ صبح فردا از مسجد امام حسن (ع) در قم به سمت حرم حضرت معصومه (س) تشییع می‌شود 🔹همچنین «آیت الله سعیدی» نماینده ولی فقیه در استان و «سرمست» استاندار قم در پیامی، روز شنبه را در این استان عزای عمومی اعلام کردند آخرین خبر https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
سرسفره که نشست گفت: آخرین صبحونه 🍳رو با من نمی خوری؟ با بغض گفتم: چرا اینطوری میگی؟😔 مگه اولین باره میری ماموریت؟ گفت:کاش میشد صداتو ضبط میکردم باخودم میبردم که دلم کمتر تنگ بشه.❤️ گفتم:قرار گذاشتیم هرکجاکه تونستی زنگ بزنی،من هرروزمنتظر تماست میمونم منو بی خبر نذار.✅ باهرجان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم،لحظه آخر به حمید گفتم:حمید تورو به همون حضرت زینب(س)هرکجاتونستی تماس بگیر. 😔 گفت:جورباشه حتما بهت زنگ میزنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چجوری بگم دوستت دارم؟💞 اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم😅 به حمید گفتم: پشت گوشی بجای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورتو میفهمم😁. از پیشنهادم خوشش آمده بود پله هارو که پایین 🚶♂میرفت برایم دست تکان میداد و با همان صدای دلنشین چندباری بلند بلندگفت : ! ! 😍 لبخندی زدم و گفتم : ! ! https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
واقعی ینی این😍👌 قسمت همه https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
⭕️برای ایرانیا کلا چیزی به اسم حریم خصوصی تعریف نشده!! ➕به حریم خصوصی دیگران احترام بگذاریم" https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
جوانان انقلابی
#کف_خیابون 28 دو تا کار داشتم... دو تا کاری که از همش واجب تره... یکی اینکه فورا تماس گرفتم با بچه
🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇 29 همینجوری که 233 داشت نفس نفس میزد و حرف میزد، دستمو بی اختیار محکم به فرمون گرفته بودم و فشار میدادم. دوس داشتم از ماشین پیاده شم و از فشار هیجان، تا محل درگیری بدوم! گفتم:« 233 حرف بزن! چی شده؟ مامور به درگیری نیستی... حتی اگر جونتو از دست بدی... اون که نمیشناستت!» 233 گفت: «نه قربان! دارن میبرنش... یه زنی را سوار ماشین کردن و دارن میبرنش... زنه داره سر و صدا میکنه! اما هیچکس بهش توجه نمیکنه... ممکنه جونش در خطر باشه... چی دستور میفرمایید! قربان لطفا سریعتر!» اصلا ذهنم کار نمیکرد... آخه چرا درگیری؟ مگه چه مشکلی دارن که بخوان به زور ببرنش؟! نمیفهمیدم... باید یه چیزی... دستوری... کاری ... خلاصه یه حرفی به 233 میزدم... گفتم : «هیچ کاری نکن... حتی اگر کشتنش... فقط تعقیب... یه چیزی پیدا کن و خودت تنها برو دنبالشون... بقیه باید همونجا باشن... 233 تکرار میکنم... برو دنبالش» 233 گفت: «چشم قربان! اصلا درگیر نشم؟» با عصبانیت گفتم: «مثل اینکه از درگیری خوشت میادا... دو بار گفتم نه... چرا دوباره میپرسی؟!» ⏱ سه دقیقه گذشت... گفتم: «233 لطفا اعلام موقعیت!» گفت: «22 شرقی... به طرف اتوبان!» گفتم: «چرا صدای سر و صدا میاد؟! مگه داری با چی و با کی میری دنبال سوژه؟!» گفت: «تنهام قربان! موتور یه پسره را از جلوی بانک کش رفتم!» با تعجب گفتم: «بله؟!!! بانک دوربین داره ها... شر نشه برامون!» گفت: «نه قربان! پشتم به دوربینش بود... دفعه اولم که نیست!» گفتم: «هنوز هم درگیرن؟!» گفت: «نمیبینم! اجازه بدید از تو جدول برم و بهشون نزدیک تر بشم!» سه دقیقه دیگه هم گذشت... گفتم: «233 کجایی؟ اعلام موقعیت!» جوابی نشنیدم! دوباره گفتم... جواب نداد... برای بار سوم گفتم... تا اینکه اومد پشت خط و گفت: «قربان! بهشون نزدیک شدم... اما... اما اصلا هیچ زن و دختری باهاشون نبود ... چه برسه به مامان افسانه!!!» گفتم: «ینی چی؟ مگه میشه؟!» گفت: «من هیچ زن و دختری ندیدم... فقط چهارتا گوریل دیدم... زن و دختر باهاشون نبود!» گفتم: «بسیار خوب! تعقیبشون کن! بنظرت ممکنه سر پیچ یا حالا ترافیک و یا هر چیز دیگه پیادش کرده باشن و تو نفهمیده باشی!» 233 گفت: «قربان جسارتا من یه زن هستم! میزان خطای دید و یا خطای تشخیص یک زن آموزش دیده در مواقع حساس بسیار کمتر از ثانیه است... بعیده که کمتر از یک یا دو ثانیه، ماشین را از حالت سرعت، متوقف کنند... در را باز کنند... پیادش کنند... در را ببندند... دوباره حرکت کنند... بعدش هم با همون سرعت قبلی به مسیرشون ادامه بدهند! پس من اینجا کلمم؟!» حرفش منطقی بود... اما پس زنی که به زور سوارش کرده بودن کی بوده؟! الان کجاست؟ چرا 233 اونو ندیده! یه احساسی بهم میگفت یه زن در اون ماشین هست... فقط یه چیزی به ذهنم رسید... گفتم: «233 هستی؟» گفت: «بفرمایید قربان!» گفتم: «این حقه حاج قاسمه!» ادامه دارد... https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
جوانان انقلابی
🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇 #کف_خیابون 29 همینجوری که 233 داشت نفس نفس میزد و حرف میزد، دستمو بی اختیار محکم به ف
30 233 انگار برقش گرفته بود... گفت: «وای بر من! شاید حق با شما باشه! اجازه بدید رصد کنم ... اطلاع میدم.» 233 اومد رو خط... گفت: «قربان! خودشه!» گفتم: «حدسم درست بود؟!» گفت: «کاملا حق با شما بود. رویا سرنشین نیست... اون داره رانندگی میکنه... با یه تیپ به هم ریخته... نمیدونم چرا متوجه این نشدم!» گفتم: «مشکلی نیست... چون تو فقط مواظب بودی که ماشینو گم نکنی... چشم از بدنه و پلاک ماشین برنداشتی... اما چندان توجهی به سرنشین ها و راننده نکردی... تقصیر تو نیست!» خب این بازی ها را نمیدونم چرا داشتن درمیاوردن! چرا زدنش... با اون وضعیت سوار ماشینش کردن؟ چرا رانندش کردن؟ پرسیدم: «کدوم محور هستین؟» گفت: «به طرف 33 غربی!» به gps دقت کردم... گفتم: «صبر کن ببینم... گقتی کجا؟» گفت: «33 غربی!» گفتم: «ینی دارن میان طرف من! ای داد... اونا دارن میان طرف بیمارستان! دارن میان به طرف افسانه... ازشون چشم برندار... مسلحی؟» گفت: «بله قربان! مسلحم... اما حالا بالاخره چیکار کنم؟ درگیر شم؟ درگیر نشم؟» گفتم: «منتظر دستور باش!» فورا برگشتم جلوی بیمارستان... میدونستم که نیروهامون کم هستند و اگر اونا آموزش دیده باشن، با یکی دو نفری که از دور مواظب افسانه بودن، نمیشه باهاشون درگیر شد... احساس تنهایی میکردم... نیاز داشتم که یکی دیگه هم باشه و به من فکر برسونه... با خودم میگفتم: حالا اگر خواستن افسانه را ترخیص کنند چیکار کنم؟ اصلا درگیری لازم نیست... بالاخره مادر هست و میخواد بیاد دخترشو ببینه یا ببره... اما... نه... نباید اونا برسن به بیمارستان... چون نباید تا دو سه ساعت، که البته اون زمان تقریبا دو ساعتش داشت تموم میشد، همدیگه را ببینند... چون نباید بفهمه که افشین زنده است یا مامانه نباید بفهمه که من با دخترش دیدار کردم... داشت زمان از دستمون میرفت... معمولا زمان اینجور موقع ها از هر لحظه ای تندتر میگذره و دست و پای آدم گم میشه... ما به افسانه در سکرت باشه نیاز داشتیم... ما به اطلاعات اون سه نفر از بچه های خودمون که داشتن روی تشخیص هویت و... کار میکردن نیاز داشتیم... ما به اینکه وقت بخریم نیاز داشتیم... به اینکه حداقل یکی دو ساعت زمان داشته باشیم نیاز داشتیم... گفتم: «233 هستی؟!» گفت: «درخدمتم قربان!» گفتم: «من زمان میخوام» گفت: «ینی مثلا چقدر؟!» گفتم: «هر چی بیشتر بهتر!» گفت: «بدون درگیری؟!» گفتم: «به ولای مرتضی علی اگر یه بار دیگه اسم درگیری آوردی، خودت میدونی!» گفت: «چشم... سعیمو میکنم... ببینم میتونم چیکار کنم... گفتین دو سه ساعت کافیه؟» گفتم: «آره ان شاءالله... امیدوارم کافی باشه!» گفت: «چشم... یاعلی!» گفتم: «صبر کن... صبر کن... میخوای چیکار کنی؟» خیلی صداش واضح نبود... من فقط دعا میکردم حالا حالاها سر و کلشون پیدا نشه... فقط شنیدم که 233 گفت: «تصادف نمیکنم... اومدیم و از روم رد شدند و رفتند... پس فقط یه راه میمونه... باید یه چیزی از تو ماشینشون بردارم و بزنم به چاک که بیان دنبالم!» ادامه دارد... https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei 🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠✨ 🌙 روزی شیخ عارفی در یکی از روستاهای کربلا زندگی می‌کرد. 🏇 شیخ در مزرعه کار می‌کرد که از روستای دوردستی پیکی با اسب آمد و گفت: 🌙 در روستای بالا فلانی مرده است، حاضر شو برای دفن او با من برویم. شیخ اسم آن متوفی را که شنید، به شاگرد طلبه خود گفت، با پیک برود. 🌙 شاگرد طلبه رفت و دو روز بعد که مراسم ختم آن مرحوم تمام شد، برگشت. ❗️پسر آن متوفی، شاگرد طلبه را آورد و در میدان روستا به شیخ با صدای بلند گفت: 🌙 ای شیخ، تو دیدی من مرد فقیری هستم به دفن پدر من نیامدی و شاگرد خود فرستادی!!! 🌙 کل روستا بیرون ریختند و شیخ سکوت کرد و درون خانه رفت. شاگرد شیخ از این رفتار آن مرد ناراحت شد و درون خانه آمد و از شیخ پرسید، داستان چیست❓ 🌙 شیخ گفت: پسر آن مرد متوفی که در روستا داد زد و مرا متهم ساخت، یک سال پیش دو گوسفند از من خرید و به من بدهکار است و من از این‌که او با دیدن من از بدهی خود شرمنده نباشد، نرفتم تا چشم در چشم هم نشویم. 🌙 ولی او نه تنها قرض خود یادش رفت مرا به پو‌ل‌پرستی هم متهم کرد. من به‌جای گناه او شرمنده شدم. و خواستم بدانم، خدا از دست ما چه می‌کشد که ما گناه می‌کنیم ولی او شرمش می‌شود، آبروی ما را بریزد. بلکه به‌جای عذر‌خواهی از گناه، زبان به ناسپاسی هم می‌گشاییم... 🌙 گویند شیخ این راز به هیچ‌کس غیر شاگرد خود نگفت و صبح بود که از غصه برای همیشه بیدار نشد. ❖ کرم بین و لطف خداوندگار ❖ گنه بنده کرده است و او شرمسار https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei