🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_سی_و_سوم
فردا ظهر وقتی پدرم برای ناهار به خانه برگشت، از حالت و رفتارهایش حدس زدم که اجازه ندادهاست. هرچه بیشتر و در رفتارهایش دقیق میشدم، بیشتر حدسم تبدیل بهیقین میشد. آن روز بعدازظهر به خانه برادرم رفتم و حدسم درست بود و برادرم گفت: «آقاجون بعضیوقتها واقعاً غیرقابلپیشبینی میشه. از هر راهی وارد شدم قبول نکرد، ولی ناراحت نباش، کمکم راضی اش میکنم. درست میشه.»
میدانستم برادرم نهایت تلاشش را کردهاست. این بود که فقط گفتم:«خدا کنه. خیلی ممنون داداش. زحمت کشیدین.»
خندید و گفت: «باز که شروع کردی؟ این حرفها چیه؟ حالا بهم بگو دوست داری چه رشتهای قبول بشی؟»
گفتم:«شیمی، از زمینشناسی هم خوشم میاد. نمیدونم. دلم میخواد دانشگاه برم و تحصیلات دانشگاهی داشته باشم.»
برادرم گفت:«باید تلاش کنی. پشتکار کلید موفقیته.»
آن روز مدتی با برادرم و زنش حرف زدم و حالم بهتر شد. بعد به خانهی نامادری کوچکم، آیلار برگشتم. با او خیلی راحت بودم و دوستش داشتم. بیشتر وقتها پیش او بودم و بعضی وقتها هم با خانهی نامادری بزرگم میرفتم تا مبادا ناراحت شود. روز ها در کارهای خانه به نامادری هایم کمک میکردم و موقع بیکاری هم درسهایم را دوره میکردم. مرتب به خانه برادرم میرفتم و او هم میگفت که دائم به آقاجون میگوید و کم کم راضی اش می کند.
دو ماه گذشت. یک شب که پدرم به خانه برگشت، رو به من کرد و گفت:«شنیدم که میخوای بری تهرون.»
حدس زدم که حرفهای برادرم بالاخره به نتیجه رسیدهاست. از سوال پدرم بوی رضایت میآمد. گفتم:«بله آقاجون. اگه شما اجازه بدین، من عماد می ریم. اونم میخواد درس بخونه و دانشگاه بره.»
پدرم دیگر حرفی نزد. فهمیدم که راضی است و من هم سکوت کردم. خیلی زود منو عماد آماده رفتن شدیم. در ترمینال به بدرقهمان آمده بودند. پدرم مقداری پول به من و عماد داد تا در تهران اتاقی اجاره کنیم و درس بخوانید. به من هم اجازه داد بعضیوقتها به خانه مادرم بروم. بالاخره پساز چندین ساعت به تهران رسیدیم و به منزل مادرم رفتیم. او را سر کوچهشان دیدم. سبدی دستش بود و میخواست به خرید برود. وقتی از دور مرا دید، سر جایش ایستاد. لبخندی صورتش را پوشاند و گفت:«رعنا تویی. چقدر دلم برات تنگ شده بود.»
من هم به طرفش دویدم و او را در آغوش گرفتم. آقا اسماعیل به ما کمک کرد و خانهای در همان نزدیکی اجاره کردیم. عماد برادر خوبی بود و مشکلی باهم نداشتیم. من هم بیشتر وقتها در خانه مینشست و درس میخواندم. هر وقتم خسته میشدم، به خانه مادرم میرفتم. از پولی که پدرم برای ما میفرستاد، سهم خودم را صرفهجویی میکردم و برای برادر و خواهرهایم خرید میکردم. مادرم از من پولی قبول نمیکرد و من هم سعی میکردم وسایل مورد نیازشان را بخرم.
بالاخره زمان کنکور فرا رسید. من و عماد رفتیم و امتحان دادیم. هر دو امیدوار بودیم. بعد از امتحان برایاینکه زیاد بیکار نباشم، رفتم و در یک آموزشگاه حسابداری ثبتنام کردم تا اگر در دانشگاه قبول نشدم، لااقل بتواند کار کنم. عماد اول نمیخواست در جایی ثبتنام کنند، ولی بعداً نظرش عوض شد و در یک مرکز فنیحرفهای اسمش را نوشت. هر دو مشغول شدیم و در انتظار نتیجه نشستیم. آن روز را هیچوقت فراموش نمیکنم. عماد با قیافهای گرفته به خانه آمد. میافتد پرسیدم: «چی شده؟ اتفاقی افتاده؟»
گفت: «ببین رعنا. می دونم که تو خیلی درس خوندی. برای قبول شدن شد شب و روز تلاش کردی.»
حدس زدم چه میخواهد بگوید. زانوهایم سست شد و نشستم. گفت: «آره، من بهاندازه تو درس نخوندم، ولی نه تو قبول شدی و نه من. نتیجهها رو اعلام کردن و اسم هیچ کدوممون نبود. برای تو بیشتر از خودم ناراحت شدم.»
فکر میکردم قبول میشوم. بیاختیار اشک در چشمانم جمع شد. بهسختی جلوی ریزش اشکهایم را میگرفتم و بعد از سکوتی طولانی گفته: «حالا تو چی کار می کنی؟»
گفت: «میرم سربازی. دلم میخواد سپاه دانش بشم و درس بدم. معلمی رو خیلی دوست دارم.»
مکثی کرد و پرسید: «خوب. تو میخواهی چه کار کنی؟»
گفتم: «هیچی. تو میگی چیکار کنم؟ کلاسم تا یک ماه دیگه تموم میشه. بعدش هم باید برگردم شیراز.»
گفت:«آره، حالا که قبول نشدی باید برگردی، وگرنه آقاجون ناراحت میشه. سربهسر آقاجون نمیشه گذاشت. خیلی لجبازه.»
گفتم: «آره.»
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_سی_و_سوم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#فونت_اسم
فونت اسم مبینا
「「「Mobina」」」
ⓜⓞⓑⓘⓝⓐ
̮̑m̮̑ȏ̮b̮̑ȋ̮n̮̑a
°º°º,¸ ๓๏๒เภค ¸,º°º°
●_● . [м][σ][ᙖ][ι][η][α] . ●_●
ஜ۩ Mobina۩ஜ
♕♕♕Mobina♕♕♕
•••´´ Mobina ´´•••
≈≈≈mobina≈≈
║█║▌║▌ Mobina ║▌█║
م ب ی ن ا
ﻡﺏﻯﻥﺍ
مبېڹٳ
مــبـیــنـ𝄞ـا
(م)(ب)(ی)(ن)(ا)
مبین⃢ا꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈ᬼᬼᬼᬼ⸎⚘⸎
(ღ˘⌣˘)مََََِِِِبََََِِِِیََََِِِِنََََِِِِاََََِِِِ(ღ˘⌣˘)
ℓℓℓمبیناℓℓℓ
#معاون_رز
╭━═━⊰🍃🖤🍃⊱━═━╮
@doghtaraneh88
╰━═━⊰🍃🖤🍃⊱━═━╯
#فونت_اسم
فونت اسم حدیثه
❆❇❈Hadiseh❉❊
(ღ˘⌣˘)Hadiseh(ღ˘⌣˘)
↝↝↝Hadiseh↝↝
h/α/d/ι/ऽ/℮/h/
ĦÂÐĪ$ЄĦ
Ħąďɨş€Ħ
¸¸.* ⓗⓐⓓⓘⓢⓔⓗ *.¸¸
─═हई╬Hɐdısəɥ╬ईह═─
ლლლ нαdιsєн ლლ
▁▂▄▅ ɥɐʍɹɥʌɥ▆▅▄▂▁
✘↬ʜɑᴅιƨєʜ⇜
๋→◦.♥̣̣̣̣̉♦ Hadiseh ♦♥̣̣̣̣̉.◦←๋
ح د ی ث ه
ﺡﺩﻯﺙﻩ
حډېٽه
حـــدیــثـهـــ
(ح)(د)(ی)(ث)(ه)
ح̲̲د̲ی̲ث̲عه̲
حدی҈یثه
✎حدیثــهـــ✐
ูููููู̪̺̪̺̪̺ࣹࣹࣹࣺ͕͔͔ࣺ̼ࣦࣩࣹࣺࣺ̭̭̬̬̬̼̼̫̫ࣦࣩ̺̺̺͖͕͔͋͋͋͋ࣧࣤࣤࣤࣤࣤࣤࣤࣸࣸࣧ͆ࣷࣷࣤحدیثه⚘⚘
#معاون_رز
╭━═━⊰🍃🖤🍃⊱━═━╮
@doghtaraneh88
╰━═━⊰🍃🖤🍃⊱━═━╯
برنامه متن نگار❤️
متن نگار یک برنامه فوق العاده عالی برای نوشتن بر روی عکس هست.
شما می تونید از قسمت نگار خانه کلی عکس دانلود کنید و روش متن بنویسید. از قسمت برچسب هم کلی برچسب داره که به شما کمک می کنه عکستون رو خوشگل کنید.
پس از طریق لینک زیر در گوگل پلی دانلود کنید 🌹☂️🥞
https://play.google.com/store/apps/details?id=com.ma.textgraphy
راستی باهاش می شه استیکر هم ساخت که آمار ۲۲۰ آموزشگاه می دم چطوری استیکر بسازیم😍😍❤️
#عمل_به_قول
کپی ممنوع
کپی=گزارش کانالت
گزارش=بسته شدن کانالت
#معاون_رز
╭━═━⊰🍃🖤🍃⊱━═━╮
@doghtaraneh88
╰━═━⊰🍃🖤🍃⊱━═━╯
22.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ادمین_مریم
╭━═━⊰🍃🖤🍃⊱━═━╮
@doghtaraneh88
╰━═━⊰🍃🖤🍃⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با کاموا و یک نوار مقوایی میتونید یک کلاه کوچیک بامزه درست کنید👍😍❤️
#ادمین_مریم
╭━═━⊰🍃🖤🍃⊱━═━╮
@doghtaraneh88
╰━═━⊰🍃🖤🍃⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارت پستال
برای روز پدر خیلی عالی حیف روز پدر گذشت
اما اگه هنوز به پدرتون کادو ندادید می تونید همین الان دیر نشده بدید
#ادمین_مریم
╭━═━⊰🍃🖤🍃⊱━═━╮
@doghtaraneh88
╰━═━⊰🍃🖤🍃⊱━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک کاردستی جذاب برای کودکان😍🤩
#ادمین_مریم
╭━═━⊰🍃🖤🍃⊱━═━╮
@doghtaraneh88
╰━═━⊰🍃🖤🍃⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببین چی آوردممممم براتون 😍❤️
زود برید درستش کنید 😁😁❤️🤩🤩
#ادمین_مریم
╭━═━⊰🍃🖤🍃⊱━═━╮
@doghtaraneh88
╰━═━⊰🍃🖤🍃⊱━═━╯