یادمه تابستون که میرفتم کلاس شاگردام بچه بودن تقریبا ۶ تا ۱۲ ساله بودن یک روز از امام زمان براشون گفتم خیلی خیلی زیاد گفتم
بعد ۱۰ دقیقه بهشون گفتم چشماتونو ببندید امام زمان دلتونو تصور کنید و هرچی دلتون میخواد بهش بگید
بعد که ۱۰ دقیقه تموم شد چشماشونو باز کردن گفتم حالا همون چیزهایی رو که تصور کردید روی کاغذ یا بنویسید یا نقاشی بکشید همه نقاشی کشیده بودن به غیر از یکی از بچه ها یکی امام زمانش صورتی بود یکی ابی یکی با امام زمان رو صخره نشسته بود و درد و دل میکرد
اون یدونه که تصواراتشو و درد و دلهاشو نوشته بود صدام کرد گفت خاله جون؟ با همون لحن مهربانانه که همیشه باهاشون حرف میزدم گفتم جان خاله گفت خاله من که نوشته ام رو نخوندم گفتم خاله خب الان بخون !
شروع کردم به خوندن
به نام خدا
سلام امام زمانم خوبی
عمو جونم من دلم براتون تنگ شده شما توی دلم سبز و سفید هستید
عمو شب ها من تو خونه تنها یک گوشه مینشینم فکر میکنم به بابام به بابایی که یکبار هم نشوده من را بغل بگیرد ولی صدایم کند
میشود زودتر بیایی ولی پدرم را با خودت بیاری چون مادرم میگوید وقتی امام زمان بیاید شهدا هم میایند میشه به پدرم سلام برسانی بگویی دلتنگشم !(:
جیگرم کباب شد
در آغوشم گرفتمش اشکایش را پاک کردم و دلداریش دادم
از آن ور کلاس یکی از بچه ها بلند شد گفت خاله اجازه است یه چیزی بگم گفتم بگو عزیزدلم گفت بچه ها بیاید به خاطر شهدا هم شده کمترشه گناه کنیم تا امام زمان بیاید و پدرهایی مث پدر زهرا را هم با خودش بیاورد
#کاشکے‌مثل‌بچه‌ها‌باشیم‌‌بہ‌فکر‌امام‌زمان‌وفرزندان‌شهد‌ا
•☘.⇲
@daldadgan_hosseini
