🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_دهم
پدرم رفت. مادربزرگ دستم را گرفت و به راه افتادیم. از کوچه باریکمان گذشتیم. در انتهای کوچه برگشتم و به در خانمان نگاه کردم. دلم می خواست قبل از رفتن، مادرم را ببینم، ولی او جلوی در نبود. شاید از لج پدرم نیامده بود و یا شاید فکر می کرد اگر او را ببینم، ممکن است گریه کنم و برگردم. هرچه بود، حتی تا جلوی در نیامده بود. من و مادربزرگم از پیچ کوچه گذشتیم و وارد خیابان شدیم. در یک طرف خیابان جوی آبی روان بود و ما در کنار جوی به راه افتادیم. مادربزرگم گفت: این قدر ناراحت نباش ننه. انسیه چاره ای نداشت. روزگار همینه دیگه. منم تنهام. پیش من می مونی…»
مادربزگم یک ریز حرف می زد، ولی من به حرف هایش گوش نمی کردم و در دنیای خودم بودم. به مادرم فکر می کردم، به پدرم...وزندگی جدیدی که انتظارم را می کشید. خانه مادربزرگ، کوچک ولی تمیز و مرتب بود. هنگام ورود باید از حیاط می گذشتیم و بعد وارد ساختمان می شدیم. گوشه و کنار حیاط پر و از گلدان بود. گلدان های شمعدانی و رازقی و شب بو دور تادور حیاط چیده شده بود. خانه مادربزرگ دوتا اتاق کوچک و یک آشپز خانه کوچک تر داشت. سکوی پهنی هم جلوی در خانه بود.
مادربزگم گفت:«رعنا جان، سرم خیلی درد می کنه. بیا یه چایی دم کنیم، بخوریم تا ببینیم خدا چه می خواد.»
کنار مادربزگم نشستم. آن قدر گریه کرده بودم که چشم هایم پف کرده بود و می سوخت. برای همین هم کنار سماور خوابم برد. وقتی بیدار شدم، مادربزرگ سفره ناهار را پهن کرده بود.
مادربزرگمزن ساده و مهربانی بود، ولی من دلم می خواستپیش مادرم باشم. بادختر همسایه دوست شده بودم و بعصی وقت ها به آنجا می رفتم و بازی می کردم. با اینکه در خانه مادربزرگم از نطر غذا و وسایل زندگی وصعم خیلی بهتر بود، ولی باز هم دلم می خواست پیش مادرم باشم. هروقت در می زدند به امید اینکه مادرم پشت در باشد، می دویدم و در را باز می کردم، ولی هیچ وقت او نبود. مثل اینکه اصلا دلش برای من تنگ نمی شد. ساعت ها دم در می ایستادم و همیشه به انتطارش بودم.
مادربزرگم که متوجه حالم شده بود، گفت:«رعنا جان، مادرت نمی تونه بیاد.»
گفت:«چرا مادر جون، چرا نمی تونه بیاد؟»
گفت:«می ترسه وقتی بیاد گریه کنی و مجبور تو رو با خودش ببره. اون وقت شوهرش دعواش می کنه.»
گفتم:«ولی من دلم براش تنگ شده.»
گفت:«خب... اون هم حتما دلش برات تنگ شده، ولی چاره ای نداره.»
گریه ام گرفت و گفت:«مامانم منو دوست نداره. بابا هم منو دوست نداره.چرا هیچ کدوم نمی آن؟»
مادربزرگم نارحت شد. دستی به سرم کشید و گفت:«نه ننه. همه دوست دان، ولی مجبورن که این طور باشن و این کارها رو بکنن. خدا بزرگه. همه چیز درست میشه.»
گفتم:«حالا نمی شه یک روز که آقا اسماعیل نیست، ما بریم ببینیمش؟»
گفت:«نه ننه، نمی شه. بدتر ناراحت می شی. این طوری بهتره.»
اصرار کردم:«نارحت نمی شم. گریه نمی کنم. به خدا گریه نمی کنم. راست می گم. بیا بریم. دلم می خواد مامانو ببینم.»
آهی کشید و گفت:«چاره ای نیست ننه. باید عادت کنی.»
#ادامه_دارد...
#پایان_قسمت_دهم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
فونت اسم رقیه💗
☆✎✎ Roghayeh ✎✎☆
¯
•¸•´¯ Roghayeh¯•¸•´¯ ✰✰✰Roghayeh✰✰ §.•´¨' ⒭⒪⒢⒣⒜⒴⒠⒣ ´¨'•..§ r໐ງhคฯēh ⓡⓞⓖⓗⓐⓨⓔⓗ
فونت اسم نازنین
▁▂▄▅▆▇█ Nazaneen █▇▆▅▄▂▁
【★】ᶰᵃᶻᵃᶰᵉᵉᶰ【★】
※宲會 ηαzαηєєη 會宲※
ⓝⓐⓩⓐⓝⓔⓔⓝ
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
تم خرسی💗💗
#ادمین_رز
╭━═━⊰🍃🇮🇷🍃⊱━═━╮
@doghtaraneh88
╰━═━⊰🍃🇮🇷🍃⊱━═━╯
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا