eitaa logo
‹ مـیثـٰاق ›
409 دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
470 فایل
﷽ میثاق؟ عَه‍د و پیمٰان . و ما ؟ متعهدانی عهدشکن به حضرت‌ولی‌عصر‹عج› . ای باد،بر آن‌ یار سفر کرده‌ بفرما . . باز آی،که‌ درمانده‌ی‌ درمان‌ تو هستیم (: . من؟ @Sandis_Khor_64 ناشناس؟ https://daigo.ir/secret/265230513
مشاهده در ایتا
دانلود
‹ مـیثـٰاق ›
سلام بله؟ با کی هستید؟
سلام من ادمین الینا هستم اگر با من کاری دارید لطفا به پیوی بیایید 😊😊😊 @برکنار_شد
عزیزم اگر جواب سوالت را میخواهی به پیوی بیا 😊😊😊👆👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‹ مـیثـٰاق ›
سݪام(⌒_⌒;) حاݪتۆن خۏبھ(◍•ᴗ•◍)
بریم بࢪا؁ فعاڵێت امروزم😊😊😊😊😊😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛 قسمت سـے و ششم ࢪمان زیبا؁ 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🌹 🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 من و آرایشگر در اتاق مخصوص عروس بودیم و بقیه در سالن نشسته بودند. آرایشگر مشغول درست کردن موهایم بود که ناگهان صدای داد و فریادی از سالن به گوش رسید. هر دو به طرف سالن دویدیم. خواهر من و خواهر بهمن خان دعوای شان شده بود و به یکدیگر فحش می دادند. آرایشگر و شاگرد هایش هرچه خواستند آن ها را آرام کنند، نشد. موضوع حادتر از این حرف ها بود. هرچه هم اصرار می کردم چه شده،جواب درستی نمی دادند و فقط به یکدیگر و خانواده ها بد و بیراه می گفتند. بعداً فهمیدم دعوا از یک متلک شروع شد و ادامه پیدا کرد. ناگهان خواهرم از جایش بلند شد، وسایلش را برداشت و گفت:«حالا نشونتون می دم حرف مفت زدن یعنی چی؟ وصلت با چنین خونواده ای باعث ننگه. » خواهر بمن خان هم گفت:«برو هر غلطی که دوست داری بکن. اتفاقا نظر منم همینه. وصلت با شما باعث ننگه. » بعد هم پشت سر خواهرم از آرایشگاه خارج شد. من و آرایشگر و شاگردهایش هاج وواج مانده بودیم. آرایشگر گفت:«نارحت نشو، بعضی وقت ها اینجور چیزا ها پیش می آد، ولی درست می شه. » گفتم:«نمی دونم، ولی فکر نمی کنم به این سادگی ها درست بشه، مخصوصا اینکه خواهرش فحشو کشید به پدرم و جد و آبادش. اگه این حرف ها به گوش پدرم برسه، دیگه تمومه. » یکی از شاگرد های آرایشگر که زن مسنی بود، گفت:«نباید اون حرف ها رو می زد. آدم که عصبانی می شه، نباید هر حرفی رو بزنه.» گفتم:«آره، منم خیلی بدم اومد. » آرایشگر گفت:«حالا شاید کار ها درست بشه. بیا بقیه کار هاتو انجام بدم.» گفتم:«حالا صبر کنین ببینیم چی می شه. » یک ساعت از رفتن خواهرم نگذشته بود که صدای عصبانی برادرم را از پشت در آرایشگاه شنیدم:«رعنا.رعنا... زودباش بیا بیرون. عروسی بی، عروسی. » آرایشگر دم در رفت و گفت:«حالا شما چرا این قدر عصبانی هستین؟ از این دعوا ها زیاد پیش میاد. درست نیست که الان این عروسی بهم بخوره. » برادرم گفت:«خیلی هم درسته. باید از همین جا جلوی این وصلت رو گرفت. یعنی باید بزاریم تا با یک بچه به خونه پدرش برگرده. اینها آدم نیستن. از همین الان که این طوری می کنن و به ود و آبادمون فحش می دن، وای به حالا اینکه حقشون از پل بگذره و عروسشون رو ببرن. » آرایشگر گفت:«حالا شما بزرگی کنین و کوتاه بیاین. عصبانی شد و یک چیزی گفت. » برادرم که دیگر تحملش تمام شده بود، داخل آرایشگاه شد. دستم را کشید و گفت:«زود باش باید بریم.» در این موقع مادر چاه زن عموی بهمن خان از راه رسیدند. هرچه گفتند و هر کاری کردند، نشد و برادرم مرا با خودش برد. در خانه، سفره عقد را چیده و مهمان ها هم آمده بودند. برادرم گفت:«به مهمون ها بگین عقد بهم خورده، ولی همه برای ناهار بمونن.» وقتی این خیر پخش شد، هرکس چیزی می پرسید. حرف برادرم بقیه ابن بود:«خواهرمون نباید عروس، این خونواده بشه. همون اول خودشونو خوب نشون دادن. خدارو شکر که زود شناختیمشون. » من به ظاهر چیزی نمی گفتم، ولی ته دلم نارحت نبودم که هیچ، خوشحال هم بودم. از بهمن خان و خانواده اش خوشم نمی آمد. خلاصه بدون اینکه من اصلا دخالتی در این ماجرا داشته باشم، مراسم عقد بهم خورد. این طوری کسی نمی توانست مرا سر زنش، کند. به یاد دومین باری افتادم که بهمن خان و خانواده اش به خانمان آمده بودند. مادرش گردنبندی آورد و به گردنم گذاشت. شب که آن ها رفتند، زنجیر گردنبند به دکمه لباسم گیر کرده و پاره شد. این موضوع را به فال بد گرفتم و فکر کردم چون خودم راضی نیستم، این ازدواج سر نمی گیرد. پدرم پول آینده شمعدان و بقیه وسایلی که خریده بودند را به آنها پس، داد. هیچ چیزی، را نگذاشت از قلم بیفتند؛ حتی پول میوه و شیرینی هایی که خریده بودند را به آن ها داد. بهمن و مادرش اصرار زیادی داشتند که دوباره این وصلت سر بگیرد. تا یک ماه بعد مرتب خودش و مادرش به حجره پدرم می رفتند و از رفتار آن روز خواهر بهمن عذر خواهی می کردند، ولی پدرم نمی پذیرفت. می دانستم اگر یک سال هم بیایند و بروند بی فایده است. پدرم تصمیمش را گرفته بود. چند بار مادرش به خانه نامادری ام آمد و او را واسطه قرار داد، ولی نامادری ام گفت:«وقتی حاجی بگه نه، یعنی نه. به حرف هیچ کدوم از ما هم گوش نمی کنه. » دو ماه از این ماجرا گذشته بود که پدرم به من گفت:«مثل اینکه آقا یان تالاری و خونواده اش دست بردار نیستن. بهتره چند وقتی بری پیش مادرت. آب ها که از آسیاب افتاد، دوباره بر می گردی. به برادرت می گم بلیت بگیره و با هم برید تهرون. » از این حرفش جان تازه ای گرفتم و گفتم:«آره آقاجون. راست می گین، این طوری خیلی بهتره. با اون همه سر و صدایی که برای عقد و عروسی راه افتاده بود، بهتره مدتی از اینجا دور باشم. هرکی منم می بینه، میپرسه چی شده. دیگه از بس واسه این و اون توضیح دادم، خسته شدم.» 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا