<🌱✨>
بـہانتـظـآرݪـبخندےنشـستہایـم
ڪہعطـرشدنیـآرابـهشٺمیـڪند...シ!
#امامزمانم💙
(( هـر جـا کـه نظر میکنم از 'تُ' اثـری هسـت :))
💌⃟❤️¦#غزالامامرضـا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قهر بودیم ؛ در حال نماز خوندن بود ،
نشسته بودم و توجهی به همسرم نداشتم
کتاب شعرش رو برداشت و با یھ لحن
دلنشین شروع کرد به خوندن ولی من باز
باهاش قهر بودم ؛ کتاب رو گذاشت کنار و
به من نگاه کرد و گفت :
غزل تمام نمازش ، تمام دنیا مات
سکوت بین من و واژهها سکونت کرد🥀
بازم بهش نگاه کردم ..!
این بار پرسید عاشقمی؟ سکوت کردم ؛
گفت :
عاشقم گر نیستی لطفی بکن نفرت بورز
بیتفاوت بودنت هر لحظھ آبم میکند !
دوباره با لبخند پرسید عاشقمی مگه نه؟
گفتم نه! گفت :
تو،نھمیگوییوپیداستمیگویددلتآری
كِاینساندشمنییعنیكِخیلیدوستمداری
زدم زیر خنده و رو به روش نشستم ؛
دیگه نتونستم بعش نگم که وجودش
چقدر آرامش بخشه ، بهش نگاه کردم و
از ته دل گفتم خدایا شکر که هستی :)) '
- به روایتِ همسر شهید بابایی -❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قهر بودیم ؛ در حال نماز خوندن بود ،
نشسته بودم و توجهی به همسرم نداشتم
کتاب شعرش رو برداشت و با یھ لحن
دلنشین شروع کرد به خوندن ولی من باز
باهاش قهر بودم ؛ کتاب رو گذاشت کنار و
به من نگاه کرد و گفت :
غزل تمام نمازش ، تمام دنیا مات
سکوت بین من و واژهها سکونت کرد🥀
بازم بهش نگاه کردم ..!
این بار پرسید عاشقمی؟ سکوت کردم ؛
گفت :
عاشقم گر نیستی لطفی بکن نفرت بورز
بیتفاوت بودنت هر لحظھ آبم میکند !
دوباره با لبخند پرسید عاشقمی مگه نه؟
گفتم نه! گفت :
تو،نھمیگوییوپیداستمیگویددلتآری
كِاینساندشمنییعنیكِخیلیدوستمداری
زدم زیر خنده و رو به روش نشستم ؛
دیگه نتونستم بعش نگم که وجودش
چقدر آرامش بخشه ، بهش نگاه کردم و
از ته دل گفتم خدایا شکر که هستی :)) '
- به روایتِ همسر شهید بابایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خنده هایت آتشے بر جان ماست
سوخت این دل و نگشت آرام باز...
#شهید_آرمان_علی_وردی
#امنیت
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش
﷽
سلام رفیق 👋🏻
ببخشید وقتت رو می گیرم ☝️🏻
خواستم بگم 😊
شما از طرف شهدا دعوت شدید 😍
تا بیشتر باهاشون آشنا بشید 🤩
شهدا در اصل ...
برادرهای معنویمونن 😇
غیر اینه ؟⁉️
الان هم خیلی خاص اومدن سراغ شما تا تو کانالی که مربوط به خودشونه عضو شی 😢😍🤩
اگه دوست داشتی بزن رو لینک زیر :👇🏻
پشیمون نمیشی
•---------------⚘---------------•
@Refiqeshahidam313
•---------------⚘---------------•
درسته که تو این کانال چند نفر به عنوان خادم فعالیت دارن اما هممون مثل خواهر و برادر دور هم جمع میشیم تا بیشتر با برادرامون آشنا شیم تا یاد بگیریم با توکل به خدا تو مواقع سختی مثل برادرامون عمل کنیم 💔🙂
تا یه روزی ما هم بشیم #شهید
* 💞﷽💞
🌱🤍#قسمت_بیست_ودوم
🤍🌱 #هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
حانیه گفت:
_نامرد مقاومت میکنه.
حنانه گفت:
_پشیمونی که جوابشو میدادی؟
گفتم:
_نمیدونستم اینقدر کینه ای و بی فکره. ولی حتی اگه میدونستم هم بازم جوابشو میدادم،حتی اگه میمردم هم پشیمون نبودم. آسیبی که سکوت امثال ما به اسلام میزنه کمتر از حرفهای اشتباه امثال شمس نیست.
در باز شد و محمد اومد نزدیک و گفت:
_شمس اعتراف کرد.
دو روز بعد مرخص شدم...
بعد یک هفته استراحت تو خونه حالم خوب شده بود.ولی دستم باید چهل روز تو گچ میموند.دوست و آشنا و فامیل برای عیادتم میومدن.
بچه های دانشگاه هم اومدن.
حانیه خیلی ناراحت بود.گفت:
_ امین میخواد بره سوریه.
معلوم بود هرکاری کرده که منصرفش کنه.
بیشتر از یک ماه از اون روز گذشته بود که خانواده صادقی اومدن عیادت من. سهیل؟؟!!! سهیل خیلی تغییر کرده بود.سه ماه از دیدار اون شب توی پارک گذشته بود.
سهیل الان جوانی خوش تیپ، مؤدب، محجوب و سر به زیر بود.ته ریش داشت ولی دکمه یقه شو نبسته بود.مثل خواهری که از دیدن برادرش خوشحال میشه از تغییراتش خوشحال شدم.
کاش محمد اینجا بود و سهیل رو میدید. فقط سهیل و پدر و مادرش اومده بودن.
بابا با آقای صادقی صحبت میکرد و مامان با خانم صادقی.
من و سهیل هم ساکت به حرفهای اونا گوش میدادیم.هر دومون سرمون پایین بود.همه ساکت شدن.
سرمو آوردم بالا،دیدم پدر و مادرامون به من و سهیل نگاه میکنن و لبخند میزنن.سهیل هم بخاطر سکوت جمع سرشو آورد بالا.جز من و سهیل همه خندیدن.
آقای صادقی به بابا گفت:
_آقای روشن!این جوون ها از صحبت های ما پیرمردها حوصله شون سرمیره، اگه اجازه بدید برن باهم صحبت کنن.
من خیلی جا خوردم...
سهیل هم تعجب کرده بود.بابا که از تغییرات سهیل خوشش اومده بود به من گفت:
_دخترم،با آقا سهیل برید تو حیاط صحبت کنید.
💭یاد محمد افتادم که گفته بود دیگه نه میبینیش،نه باهاش صحبت میکنی.
نمیدونستم چکار کنم...
آقای صادقی به سهیل گفت:
_پاشو پسرم.
سهیل بامکث بلند شد.ولی من همچنان سرم پایین بود.مامان گفت:
_زهرا جان! آقا سهیل منتظرن.
بخاطر حرف مامان و بابا مجبور شدم قبول کنم...
من روی تخت نشستم و آقاسهیل روی پله،جایی که من اون شب نشسته بودم.اینبار سعی میکرد فاصله شو حفظ کنه.چند دقیقه فقط سکوت بود.گفتم:
_چه اتفاقی براتون افتاده؟
همونجوری که سرش پایین بود بالبخند گفت:
_ظاهرا اتفاقی برای شما افتاده که ما اومدیم عیادت.
خنده م گرفت،خب راست میگفت دیگه،ولی جلوی خنده مو گرفتم.
گفت:
_بعد از اون شب ذهنم خیلی مشغول شده بود. #جواب سؤالامو گرفته بودم ولی خیلی چیزها بود که باید یاد میگرفتم. خیلی #مطالعه کردم.ولی فقط برای پیدا کردن جواب سؤالام.اما کم کم بهشون #عمل میکردم.اوایل فقط برای این بود که به خودم و شما #ثابت کنم این چیزها آرامش نمیاره.ولی کم کم خیلی آرومم میکرد. #آرامشی رو که دنبالش بودم داشتم پیدا میکردم.
-خوشحالم پیداش کردین.حسی رو که با هیچ کلمه ای نمیشه توصیفش کرد.
-دقیقا.از این بابت خیلی به شما مدیون هستم.
-من با خیلی ها در این مورد صحبت میکنم،اما همه مثل شما پیداش نمیکنن. این نشون میده شما هم دنبالش بودید.این توفیقی بود که خدا به من داد وگرنه خدا کس دیگه ای رو برای شما میفرستاد.
دوباره سکوت شد.گفتم...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
.↯🌱↯. @dokhpkjbbvdsryj
* 💞﷽💞
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
🌱🤍#قسمت_بیست_وسوم
🤍🌱 #هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
دوباره سکوت شد. گفتم:
_البته هنوز راه زیادی در پیش دارید.
-چطور؟
-هنوز دکمه یقه تونو نبستین.
اولش متوجه منظورم نشد.یه کم فکر کرد بعد آروم خندید.گفت:
_بعد از اینکه جواب منفی دادید، پدرومادرم چند بار خواستن بیان با شما و خانواده تون صحبت کنن،اما من هر بار مانعشون شدم.الان هم به من نگفتن قراره بیایم منزل شما،وگرنه من مزاحم نمیشدم.در هر حال نظر شما برای من قابل احترامه.
دکمه آیفون زده شد و در باز شد...
مریم و ضحی تو چارچوب در ظاهر شدن و بلافاصله محمد اومد.
از دیدن ما توی حیاط خشکشون زد. محمد به من بعد به سهیل نگاه کرد.یه کم بادقت بهش نگاه کرد،بعد لبخند زد و رفت سهیل رو بغل کرد.
سهیل هم از دیدن محمد خوشحال شد،گفت:
_من آدم بدقولی نیستم.پدرومادرم بدون اطلاع من قرار گذاشتن و منو تو عمل انجام شده قرار دادن.الان هم قرار نیست اتفاقی بیفته،این دیدار فقط یه عیادت ساده ست.
محمد تعارفش کرد برن داخل.
سهیل هم بدون هیچ مقاومتی و بدون اینکه به من #نگاه کنه قبول کرد و رفتن داخل.
من و مریم و ضحی هم پشت سرشون رفتیم داخل.محمد و مریم یه کم زود اومدن،هنوز یه سؤالم مونده بود.محمد به سهیل گفت:
_شما که میخواستید برگردید خارج و اونجا زندگی کنید،چی شد؟
چه جالب،دقیقا سؤال من بود.
سهیل گفت:
_رفته بودم.دو ماه طول کشید تا کارهای فارغ التحصیلی رو انجام دادم.الان دو هفته ست برگشتم.
با خودم گفتم عجب!..
پس این همه تغییرات تازه خارج ازکشور اتفاق افتاده.
خانم صادقی گفت:
_یه هفته بعد از اینکه شما جواب زهراجان رو به ما گفتید،سهیل رفت. خیلی تو فکر بود.گفت شاید برگردم،شاید هم همونجا بمونم و زندگی کنم.بعد دو ماه گفت برمیگردم.ما هم وقتی توی فرودگاه دیدیمش مثل الان شما خیلی تعجب کردیم.
💭باخودم گفتم.. اگه همه ی بنده ها بفهمن چه خدای خوب و مهربونی داریم خیلی زود دنیا گلستان میشه.
وقتی خداحافظی کردن و رفتن،منم رفتم توی اتاقم...
دلم میخواست با خدای خوبم صحبت کنم.بعد نمازم سرسجاده نشسته بودم که محمد اجازه گرفت و اومد تو اتاقم. فقط نگاهم میکرد.گفتم:
_چیشده داداش؟
-بعد دیدن سهیل چیزی تغییر کرده؟
-آره..ایمان زهرا قوی تر شده.
-فقط همین؟
-منظورتو واضح بگو.
-نمیخوای درمورد پیشنهاد ازدواجش تجدید نظر کنی؟ اگه این سهیل سه ماه پیش میومد خاستگاری بهت میگفتم همونیه که تو میخوای.
ساکت نگاهش کردم.گفت:
_سهیل #واقعاتغییرکرده.کافیه یه اشاره کنیم،با جون و دل دوباره میادخاستگاری. آرزوشه با تو ازدواج کنه.
-خوشحالم سهیل راهشو پیدا کرده.ولی تو قلب من چیزی تغییر نکرده.
محمد دیگه چیزی نگفت و رفت.
چند روز بعد رفتم بهشت زهرا(س)... قطعه ی سرداران بی پلاک،تو حال خودم بودم،..
گاهی کتاب میخوندم،گاهی قرآن، گاهی دعا،گاهی فکر.💭
میخواستم سرمزار عمو و دایی شهیدم هم برم...
چند قدم رفتم که کسی گفت:
_ببخشید خانم روشن!
سرمو چرخوندم.گفت:
_سلام.
امین بود... گفتم:
_سلام
-میتونم چند دقیقه وقت تون رو بگیرم؟
یه کم فکر کردم.سرش پایین بود و مستأصل به نظر میومد.گفتم:
_در چه مورد؟
-درمورد حانیه.
حانیه یکی از بهترین دوستام بود.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_باشه.فقط مختصر و مفید بفرمایید.
یه جایی همونجا نشستیم،با بیشترین فاصله.در حدی که بتونم صداش رو بشنوم.گفت:
_احتمالا حانیه بهتون گفته که من میخوام برم سوریه.
-یه چیزایی گفته.
-پس حالشو دیدید.
-حالش خیلی بد بود.معلوم بود هرکاری کرده که منصرفتون کنه... ازاینکه اینقدر خوب میدونستم راضی بود انگار،احتمالا برای اینکه نیاز نمیدید زیاد توضیح بده.
-ممکنه شما باهاش صحبت کنید تا آروم بشه...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
.↯🌱↯. @dokhpkjbbvdsryj
* 💞﷽💞
:
#قسمت_بیست_وچهارم
#هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
_ممکنه شما باهاش صحبت کنید تا آروم بشه که آروم بشه؟
-یعنی برای شما آرام شدنش مهمه؟رضایتش مهم نیست؟
-خیلی دوست دارم راضی هم باشه،ولی میدونم راضی شدنی نیست.فعلا میخوام آروم بشه.حال بدش و بی قراریش همه رو ناراحت میکنه.
-به نظرم بهترین کسی که میتونه آرومش کنه مادر شماست.وقتی ببینه مادر شما با وجود مادر بودن راضیه،اونم حداقل آروم میشه.
-فکر کردم حانیه از زندگی ما براتون گفته!!
-نه،دلیلی نداشت از زندگی شما چیزی بگه.
-آخه گفته بود...
حرفشو ادامه نداد.یک دقیقه ای سکوت کرد.بعد گفت:
_پدر من قبل از اینکه من به دنیا بیام شهید شد.مادرم هم بخاطر علاقه ی زیادش به پدرم و سن کم و حال بدش، موقع زایمان از دنیا رفت.
خیلی جا خوردم...
به نظر نمیومد اینقدر توی زندگیش سختی کشیده باشه.
-از همون موقع من با خاله و شوهرخاله م، که دوست وهمرزم پدرم هم بوده، زندگی میکنم...اونا حتی به من بیشتر توجه میکردن تا بچه های خودشون.الان هم خاله م قلبا راضی نیست،اما به ظاهر راضی شده.میترسم ناآرامی های حانیه نظرشو عوض کنه.
گذشته ش خیلی ذهنمو درگیر کرد.
ناراحت و متأسف یا با عقده تعریف نمیکرد. معلوم بود از صمیم قلب راضی شده به رضای خدا و زندگیشو پذیرفته.✨
گفتم:
من چکار میتونم بکنم؟
-حانیه گفت برادر شما هم چند بار رفتن سوریه،درسته؟
-درسته..خیلی سخته آقای رضاپور.من میفهمم حانیه چه حالی داره.
با خواهش گفت:لطفا کمکم کنید.
-کی عازم میشید؟
-دو هفته ی دیگه.
-بهتر بود دیرتر میگفتید بهشون.
-میخواستم،ولی حانیه اتفاقی فهمید.
بلند شدم و گفتم:
_من هرکاری بتونم انجام میدم.الان هم اگه دیگه حرفی نیست من برم.
امین هم بلند شد و خوشحال گفت:
_ممنونم،خیلی لطف میکنید.
خداحافظی کردم و رفتم...
توی راه به امین و زندگیش فکر میکردم. تو تک تک جملاتش دنبال جواب سؤالاتم بودم شهادت آرزوی من هم بود... ولی مطمئن نبودم وقتی اون لحظه برسه جان شیرینم رو تقدیم کنم.اون روز تو درگیری با اون دو تا نامرد با خودم گفتم حاضرم بمیرم اما حجابم حفظ بشه، جونمو میدم ولی دست نامحرم بهم نخوره. ولی درواقع من از ایمانم و از خودم دفاع میکردم.
اما امثال محمد و امین از اسلام و از مردم مظلوم یه کشور دیگه دفاع میکردن.
✨این #ایمان_قویتری میخواد.
💭این ایمان قوی تر رو چطور به دست بیارم؟
💭اون چیزی که بهشون یقین میده کارشون درسته و ارزش جون دادن داره چیه؟
ایمان مراتبی داره و من تو مرتبه ی پایین گیر کرده بودم...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده_مجاز است
.↯🌱↯. @dokhpkjbbvdsryj
* 💞﷽💞
#قسمت_بیست_وپنجم
#هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
ایمان مراتبی داره و من
تو مرتبهی پایین گیر کرده بودم و این از هر چیزی برام دردناکتر بود.
فرداش با حانیه تماس گرفتم و قرار گذاشتم... وقتی دیدمش تازه منظور امین رو از بی قراری فهمیدم. حانیه بیشتر شبیه کسانی بود که داغ عزیز دیدن وقتی منو دید اومد بغلم و یه دل سیر گریه کرد.منم گذاشتم حسابی گریه کنه تا آروم بشه.
گریه هاش تموم شدنی نبود،حانیه آروم شدنی نبود.بهش گفتم:
_حانیه!! چی شده؟!!
باتعجب نگاهم کرد و گفت:
_مگه نمیدونی؟! امین داره میره.
-کجا؟
-سوریه
-برای چی؟
تعجبش بیشتر شد.گفت:
_جنگه،جنگ..میفهمی؟داره میره بجنگه
-برای چی بجنگه؟
با اخم نگاهم کرد.گفتم:
_مگه ارث باباشو خوردن؟
حانیه که تازه متوجه منظورم شده بود، هیچی نگفت و سرشو انداخت پایین.
سریع تو گوشیم داعش رو سرچ کردم و بهش گفتم:
_میدونی دعوا سر چیه؟..جنگ سر چیه؟
عکس های گوشیمو بهش نشون دادم و گفتم:
_ببین.
سرشو آورد بالا و به گوشیم نگاه کرد.یه مرد وحشی با ریش و سربند (لااله الا الله) میخواست چند تا آدم دیگه رو بکشه.
حانیه سرشو برگردوند.بهش گفتم:
_ببین.خوب دقت کن..یه مرد با ریش، وقتی #ریش داره اولین چیزی که به ذهن خیلی ها میاد اینه که مسلمانه.👉سربند #لااله_الاالله داره یعنی مسلمانه. میخواد آدم بکشه.آدم ها رو ببین.قشنگ معلومه ترسیدن.قشنگ معلومه اگه گناهکار هم باشن، پشیمونن. اما میخواد اونا رو بکشه.نه کشتن عادی،نه..کشتن وحشیانه. این عکس رو تو آمریکا،اروپا،چین،ژاپن و همه ی کشورها پخش میکنن.
من و تو مسلمانیم و میدونیم اسلام این نیست.اما اون آمریکایی، اروپایی، چینی وژاپنی از اسلام چی میدونه؟ این عکس رو ببینن چی میگن؟ میگن اسلام اینه..
دعوا سر ارث بابامون نیست.
جنگ سر #اسلامه.. بقیع یه زمانی گنبد و بارگاه داشت اما #وهابی_های نامرد خرابش کردن.یه بقیع مظلوم برای تمام نسل بچه شیعه ها بسه.نمیذاریم حرم خانوم زینب (س) و حرم نازدانه امام حسینمون(ع)رو هم خراب کنن...
ما جون مون رو میدیم که اسلام حفظ بشه،جون مون رو میدیم تا ذره ای گرد به حرم اهل بیت(ع) نشینه.
اصلا جون ما و عزیزامون وقتی فدای اسلام بشه،با ارزش میشه.
یه عکس دیگه بهش نشون دادم.
عکس یه بچه کوچیک که گیر یکی از اون وحشی ها افتاده بود و گریه میکرد.بهش نشون دادم و گفتم:
_ببین.
نگاه کرد ولی سریع روشو برگردوند.
گفتم:
_ببین،خوب ببین.جنگ سر #انسانیته..اگه جوانهای ما نرن و این وحشی ها نابود نشن چی به سر دنیا میاد؟ اگه این وحشی ها نابود نشن مثل غده ی سرطانی رشد میکنن،دیگه اونوقت هیچ جای دنیا جای زندگی نیست.
درواقع جوانهای ما دارن به همه ی #آدمهای_کره_ی_زمین لطف میکنن.
دیگه چیزی نگفتم...
همه ی اینا جواب سؤالای خودم هم بود. حانیه ساکت بود ولی آروم گریه میکرد. میدونستم تو دلش چه خبره.
تو دلش میگفت خدایا همه ی اینا قبول،درست.
ولی اگه داداشم نباشه،اگه شهید بشه،من میمیرم.حتی فکرشم نمیتونم بکنم،زندگی بدون داداشم؟نه.فکرشم نمیتونم بکنم.
سرمو بردم نزدیک گوشش و آروم بهش گفتم:
_تو مطمئن نیستی داداشت بره شهید میشه.امید داری برگرده.ولی حضرت زینب(س)عصر عاشورا یقین داشت امام حسین(ع) بره،دیگه برنمیگرده.امیدی به برگشتن برادرش نداشت وقتی گردنشو میبوسید.
چند ثانیه سکوت کردم.بعد گفتم:
_اگه اونقدر #خودخواه هستی که حاضری برادرت فقط بخاطر تو سعادت شهادت نصیبش نشه،امام حسین(ع)رو
#به_لحظه_ی_ناامیدی_خواهرش قسم بده، داداشت برمیگرده.
دیگه حرفی برای گفتن نداشتم...
یه ساعتی همونجا موندیم.حانیه که حسابی گریه کرده بود به من گفت:
_دیگه بریم.
حالش خیلی بد بود.دربست گرفتم.
اول حانیه رو رسوندم خونه شون.
زنگ آیفون رو زدم در باز شد.
امین توی حیاط بود.تا چشمش به حانیه، که من زیر بغلشو گرفته بودم،افتاد از جاش پرید و اومد سمت ما.بانگرانی پرسید:
_چی شده؟
گفتم: ...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
.↯🌱↯. @dokhpkjbbvdsryj
https://harfeto.timefriend.net/16953986631047
نظرات✨
حتما عضو کانال باشید 👇🏻
https://eitaa.com/harchytobekhay
رمیصا جون واقعا عالی بود تشکر انشا الله دردرساتهمموفقباشی
+ تشکر
#رمیصابانو
یه سوال داشتم از خواهر های عزیزم که مثل خودم چادر سر میکنن میخواستم بدونم بچه های مدرسه شما با یه دختر چادری چطور برخورد میکنن ؟؟
+ بد رفتار میکنند. البته این بر میگرده به رفتار خیلی از چادری ها و مذهبی ها که با یه سری اخلاق و رفتارشون شأن چادر و میبرن زیر سوال. خیلی باید حواسمون باشه هر چیزی رو نگیم و هرکاری رو نکنیم !
#رمیصابانو
بازم مثل همیشه عالییی ولی جای بدی تموم میکنین
+ دیگه دست من نیست دو تا پارت میدم حالا چه جای خوب چه بد
#رمیصابانو
یعنی کلن عادت داری آدمو بزاری تو خماری خانم هکر🫤😂❤️
+ ای جان😂
#رمیصابانو
قشنگ حس میکنم خودمی به خدا😂 هم کلاس نهمی هم چادری هستی هم شوخ طبعی هم با ادب حرف میزنی و حد و مرز خودت و بقیه رو نگه میداری هم سعی میکنی تو مدرسه مذهبی ها رو اون جوری که شبکه های مجازی و... جلوه دادن عوض کنی تو منی یا من تو ام 😂
+ عزیزدلم😍😂
گزینه ی سوم درسته 😅
#رمیصابانو
ببین خواهرم ما که چادر سر میکنیم واقعا بچه های کلاس بد رفتار میکنن من خودم واقعا دختر ارومی هستم و تنها نفری هستم تو کلاس ک چادر سر میکنم و هرمعلمی جدید ک امسال میاد در مورد حجاب حرف میزنه میگن خانم ما یه نفر محجه داریم تو کلاس بسه
+ کاملا درکت میکنم.
#رمیصابانو
سلام خواهرا
حتما عضو کانال باشید 👇🏻 از این به بعد پارت رمان #هرچی_تو_بخوای هافقط در کانال زیر ارسال میشه.
https://eitaa.com/harchytobekhay
May 11
_______🌱هوالمحبوب🌱______
منعاشق✨مهربان ترین موجود عالم✨
هستم و به عشقم افتخار میکنم،
با ماژیک روی وایتبرد پررنگ و درشت و خوش خط نوشتم
خدا
__اگه بخوای میتونی بیای ولی اونوقت امین دیگه شهید نمیشه،از غصه ی تو می میره.
__حتی به زبان آوردن ازدواج بعد امین..برام سخت بود.
__ اون خانم به وحید ابراز علاقه میکرد،وحید هم لبخند میزد....
__وحید پیش منه و من همسرش هستم.از زندگی ما برو بیرون...
__زینب،زینبم،زینب ساداتم....
.دخترم مرده بود.زینب پنج ماهه م مرده بود💔
گوشه ای از داستان زندگی دختری پرانرژی که حضورش باعث ثبات قلب خانواده اش است.🌱
.↯🌱↯. https://eitaa.com/harchytobekhay
May 11
گفتیم ڪربلا... دلمان بےهوا گرفٺ
آرے دل غریبہ و هر آشنا گرفٺ
اے خوش بہ حال آنڪه نگاهٺ گرفتش
اے خوش بہ حال آنكه براٺ ازشما گرفت❤️🩹
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(( هـر جـا کـه نظر میکنم از 'تُ' اثـری هسـت :))🌱
#شهیدمصطفیصدرزاده