🎥 چـادری اگر هستم
لباس های قشنگ هم دارم
غروب جمعه اگر دلم میگیرد
شادی ها و دیوونه بازیای دخترونه ام سرجایش است!
سر سجاده اگر گریه میکنم !
گاهی هم از ته دل میخندم
شاید جایم بهشت نباشد!
اما چادر من بهشت من است.✨~💕
#⃣ #چادری_ها_افسرده_نیستند .
#حجاب
#چادر
«💚🌿»
چــ♡ــادرم
سیاہ ترین رنگ جهان
هم ڪہ باشد
باطنش رنگـ🌸ـے ست!
پر از نقش حیا
و عفت و پاڪ دامنی✨
اگر تو فقط سیاهے اش رامیبینے
ایراد از چادر من نیست
عمیق بنگر...
#حجاب
#تـݪنگࢪانہ!
+پرسید چرا اکثرا حجاب ندارن؟
- گفتم شما ببین تو یه
کلاس چند نفر ۲۰ میشن؟
خب قاعدتاً تعداد کمتری!
حجاب هم همون شکله،
شمایی که #حجاب داری
جز اون نفراتی هستی که
پیش خدا یه نمرهی بیست داری!😉
#تـݪنگࢪانہ!
+پرسید چرا اکثرا حجاب ندارن؟
- گفتم شما ببین تو یه
کلاس چند نفر ۲۰ میشن؟
خب قاعدتاً تعداد کمتری!
حجاب هم همون شکله،
شمایی که #حجاب داری
جز اون نفراتی هستی که
پیش خدا یه نمرهی بیست داری!😉
+میگفت..
ایخواهران!
جهادِشماحجابشماست!
واثریکهحجابشمامیتواندبررویِمردمبگذارد،
خونِمانمیتواندبگذارد!'
#حجاب
#لبیک_یاخامنه_ای
#شهیدمحمدرضاشیخی
کی گفته دخترا شهید نمیشن؟!
مگه خود شهدا نبودن که میگفتن:
"سیاهی چادرتو از سرخی خون من کوبنده تر است"♥︎
چادر تو حکم شهادت را دارد:)
#حجاب
•تُـــــو• دوستداشتنیتَرین
نُسخهِایهَستیکهِمیشَودپیچید..!
بهِدستوپای •زندگــــی• مَن
تاهِیقَدبِکشیتوی •لَحظـــهِهایَم•
وحالمراخــوبتَرکنی :)!🙃💙
#اللهم_ارزقنا🥲
#امام_زمان
#حجاب🌱
به خانم ها بگو ؛ #حجاب همانند
چتری است که انسان را در برابر
بارانی از گناه حفظ میکند...!
#شهیدانه
#شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری
✍رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۹
نگرانی توی صورتش معلوم بود.زهره خانوم از آشپزخونه اومد و گفت:
-معلوم هست کجایی تو؟چرا اینقدر دیر کردی؟
فاطمه با حالت معصومانه ای گفت:
_ببخشید خب..دیگه تکرار نمیشه.
امیررضا از اتاق بیرون اومد و گفت:
-نخیر آبجی کوچیکه..الان این لوس بازیا جواب نمیده.باید تنبیه بشی.
رو به مادرش گفت:
_مامان یه هفته ظرفهارو بشوره،خوبه؟
فاطمه مثلا با التماس گفت:
-نه مامان،خواهش میکنم.ظرف چیدن تو ماشین ظرف شویی کار خیلی سختیه.
زهره خانوم و حاج محمود و امیررضا خندیدن.
بعد از شام به اتاقش رفت.
تمام شب بیدار بود و #ازخدامیخواست کمکش کنه.نمیخواست خانواده شو نگران کنه.ناراحتی هاشو میریخت تو خودش.
روز بعد طبق معمول به دانشگاه رفت. هنوز هم امیدوار بود پویان اشتباه کرده باشه.میخواست یکبار دیگه ازش بپرسه تا مطمئن بشه.ولی پویان دانشگاه نرفته بود و فاطمه تو نگرانی موند.
پویان خیلی دوست داشت بره دانشگاه تا روزهای آخر بیشتر مریم رو ببینه ولی حالا که فاطمه از علاقه ش به مریم خبر داشت،نگران بود که مریم هم متوجه این موضوع بشه.
تصمیم گرفت دیگه دانشگاه نره.
پدر و مادرش هم مهمانی خداحافظی گرفته بودن.بیشتر وقتش رو با افشین بود و بقیه مواقع مشغول جمع کردن وسایلش و با خانواده ش بود.
چند روز گذشت.
دو روز به رفتنش مونده بود.برای اینکه آخرین بار مریم رو ببینه به دانشگاه رفت.دوستان نزدیک ترش میدونستن که برای همیشه داره از ایران میره،وقتی دیدنش خوشحال شدن و دورش جمع شدن.ولی چشمان پویان مدام دنبال مریم و فاطمه میگشت.
بالاخره بعد از دو ساعت فاطمه رو دید،
ولی مریم همراهش نبود.
بهانه ای آورد،از دوستانش جدا شد و سمت فاطمه رفت.
اما یاد ناراحتی فاطمه افتاد و منصرف شد.برگشت که بره ولی فاطمه متوجه ش شد.
-جناب سلطانی
پویان شرمنده برگشت سمت فاطمه. فاطمه گفت:_سلام
-سلام
-برای خداحافظی با بچه ها اومدید دانشگاه؟
-بله.
فاطمه متوجه شد که برای دیدن مریم اومده ولی نمیدونه چجوری بگه.گفت:
_من و دوستم کلاس جداگانه داشتیم. چند دقیقه دیگه کلاسش تموم میشه، اینجا باهم قرار گذاشتیم.
مدتی ساکت بودن.هیچ کدوم به اون یکی نگاه نمیکردن.فاطمه گفت:
_آقای سلطانی،حرفهای اون روزتون درمورد دوست تون،شوخی بود دیگه؟.. آره؟
فاطمه بغض داشت.پویان خیلی ناراحت شد.برگشت بره که فاطمه گفت:
_آقای سلطانی.
پویان ایستاد.
-من کار اشتباهی نکردم و عذرخواهی نمیکنم.اون به #حجاب و #ایمان من توهین کرد.تا آخرش پای ایمانم میمونم، هرچی که بشه..فقط اینکه خانواده مو ناراحت کنن برام سخته.
پویان ساکت بود.
نمیدونست چی بگه.شرمنده بود.فاطمه از حالت های پویان مطمئن شد که اون حرفها حقیقت بوده، و افشین واقعا همچین آدمی هست.دیگه چیزی نگفت.
مریم رو دید که نزدیک میشد.گفت:
-خانم مروت دارن میان.
پویان سرشو بلند کرد.وقتی مریم رو دید هول شد...
🌱ادامه دارد...