eitaa logo
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
1.9هزار دنبال‌کننده
21.6هزار عکس
9.8هزار ویدیو
150 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال: @Amamzmanaj ⩥ رزرو تبلیغات‌و‌تبادلات: @Amamzmanaj تولد کانال✨ : ۱۴۰۰/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
و دوم رها : بازهم معذرت میخوام بابت این همه اتفاقاتی که بخاطر من افتاد 😓الانم میرم فقط از مامان و باباتون خداحافظی کنید 🙂💔دوست داشتم خودم باشم بعد یه دل سیر خداخافظی کردن برم ولی خدا این طوری خواست 🙂🥀 خداحافظ داداش گفتن کلمه ی داداش برام سنگین بود اونم به کسی که بارها و بارها ازش کتک خوردم 💔 ولی ته دلم عاشقش بودم عاشق غیرتش همین طوری داشتم ازش دور میشدم رسول : بهم گفت داداش😳به منی که این همه زجرش دادم به منی که اون طوری بهش سیلی زدم نمیزاشتم دست به وسایل های خونه بزنه حالا با اینهمه حقارتی که کشید بهم گفت داداش تا به خودم اومدم دور و برم و دیدم ولی نبود : رهاا رهاا کجا رفتی.... ولی نبود خدایا اشتباه کردم اگر اتفاقی براش بیوفته چیکار کنم 😔 همه جا رو گشتم کل بهشت زهرا رو زیر و رویا کردم نبود 😓همش بخاطر منعهههع😓منی که درکش نکردم منی که تنهاش گذاشتم رفتم خونه ببینم شاید رفته اونجا ولی شک داشتم که اونجا باشه __________________________ ریحانه تقریبا ساعت ۴ بود هیچ کدوم نخوابیده بودیم بابا که همش زنگ میزد به رها و رسول هیچ کدوم جواب نمیدادن مامان هم داشت نمازش و میخوند سر سجاده همش گریه میکرد خیلی وابسته ی رسول بود از طرفی رها هم رفته بود نمیدونستم از نبودن اون خوشحال باشم یا از نبودن داداشم ناراحت که یهو در باز شد و رسول اومد تو😬
https://harfeto.timefriend.net/16590739673896 نظراتونننننن☺️😍 درمورد رمان نظر بدید ✨❤️
https://harfeto.timefriend.net/16590739673896 نظراتونننننن☺️😍 درمورد رمان نظر بدید ✨❤️
https://harfeto.timefriend.net/16590739673896 نظراتونننننن☺️😍 درمورد رمان نظر بدید ✨❤️
پنجاه و هفتم * خونه * ریحانه : حال داداش اصلا خوب نبود ☹️اصلا عاشق اون دختره شده بود انگار نه انگار خودش بیرونش کرده😢اصلا حواسش نیست به هیچی بابا هم که رفته💔 رسول : داشتم سکته میکردم اگر اتفاقی براش بیوفته مقصر منم من بودم اینهمه اذیتش کردم 💔همین طوری با خودم کلنجار میرفتم که بابا رسید محمد : رسیدم رسول با شتاب اومد سمت ام ولی بی توجه رفتم تو اتاقم 💔 من کاری کردم که رها از اینجا بره💔 فاطمه : رفتم تو اتاق : محمد جان خوبی؟ رها کو پس ؟ مگه خونه ی محمد : نزاشتم حرفش کامل بشه : نه نبود همش هم بخاطر بی مسئولیتی منه 💔معلوم نیست کجاست فاطمه : یعنی چی؟ یعنی هیچ خبری ندارییی ازش؟😱 محمد : سرم و انداختم پایین و : نه هیچ خبری😓 فاطمه : خدا این طوری خواسته شاید مقصر ما بودیم نباید انقدر رو اینجا بودنش تاکید میکردیم 💔 ما چی از دل اون میدونیم؟ اصلا خبر داری ریحانه و رسول چیا که بهش نگفتن _ ریحانه : همه ی حرف هاشون و می شنیدم مامان راست میگفت از اتاقم بیرونش کردم کاملا یادمه 😢 وقتی که شب ها نمیتونست رو زمین بخوابه و من حتی اجازه ندادم یه شب رو تخت ام بخوابه 💔😓احساس گناه میکردم ولی بازهم از اینکه نیست دلم آروم بود
https://harfeto.timefriend.net/16590739673896 نظراتونننننن☺️😍 درمورد رمان نظر بدید ✨❤️
و هشتم رسول : دیگه نمی تونستم تحمل کنم ، اصلا معلوم نیست رها کجا غیبش زده . 😢 زنگ زدم بهش : جواب نمیداد . اعصابم خورد شد . گوشی رو محکم پرت کردم سمت دیوار اتاق . یه صدای خیلی ترسناکی داد . بلند داد زدم : اَه . بعد نشستم رو زمین و فقط گریه کردم . حالم خوب نبود . 💔 ریحانه : یه صدای ترسناکی از اتاق داداش اومد . اومدم بدو بدو برم بالا که : فاطمه : نه نرو . حالش الان خوب نیست بزار تنها باشه . 😢😞 بعد خودم بلند شدم و یه لیوان اب ریختم تو لیوان رفتم بالا . در زدم . آقا رسول ، اجازه هست بیام داخل ؟ رسول : فقط اشکامو پاک کردم و رو تخت دراز کشیدمو پتو رو کشیدم روم بعد گفتم : بفرمایید . فاطمه : رفتم تو اتاق دیدم رو تختش خوابیده . اب رو گذاشتم رو میزش و گفتم : اقا رسول ، من میدونم حالت خوب نیست ولی مطمئن باش تقصیر تو نیست که رها رفته . اون خودش داشت تو این خونه اذیت میشد . 😭 رسول : سرم رو گذاشتم رو پای مامان فاطمه و فقط اشک ریختم . چرا تقصیر منه . من حالشو بد کردم . من با کتک زدنام اذیتش کردم 😭💔💔
https://harfeto.timefriend.net/16590739673896 نظراتونننننن☺️😍 درمورد رمان نظر بدید ✨❤️
شصت و یکم محمد : حال فاطمه اصلا خوب نبود هرجایی که رها یه بار هم تو عمرش رفته بود زنگ میزد و سراغش رو میگرفت . 😞 رسول هم تو اتاقش بود و خودش رو مقصر این ماجرا میدونست . 😒 ریحانه هم نه حرفی میزد نه چیزی میخورد . 😭 کلا خانواده از هم پاشیده بود 🤦🏻‍♂ در خونه رو باز کردم و رفتم تو حیاط . زنگ زدم به علی (یکی از بچه های سایبری سایت) . علی : علو سلام اقا . 😀 محمد : سلام علی جان یه شماره بهت میدم به محض روشن شدن گوشی ردش رو بزن . علی : باشه اقا مشکلی تیست فقط... محمد : فقط چی ؟ نمیتونی ؟ علی : نه اقا من نمیگم نمیتونم . منظورم اینه که چرا به رسول نمیگید اون که به شما نزدیک تره ... محمد : حالش خوب نیست . 😔یاعلی ‌ علی : ان شا ءالله بهبود پیدا کنن . یاعلی .
شصت و دوم رادمهر : حدود یه هفته گذشته بود ولی هیچی تغیر نکرده بود روشا : یهو دکتر و پرستارا با کلی دستگاه و ....رفتن و اتاق رها : خدایا یعنی چی شده 😭😭😭😭😭😭 رادین : آروم باش 😓 روشا : یه کاری کنننن😭😭😭😭 بعد از نیم ساعت دکتر اومد بیرون دکتر : 😓برای آخرین بار می تونید ببینیدش ما سعی مون و کردیم ولی خدا این طوری خواسته روشا :دنیا رو سرم خراب شد😭😭😭😭😭😭😭😭سریع رفتم تو اتاق و رادین : رادمهر هر چه سریعتر باید به خونواده اش اطلاع بدی برو زووود😔 رادمهر : چشم 😭😭😭💔 __ محمد : رد گوشی رها رو زدن و بیمارستان و نشون میداد داشتم حاضر میشدم که برم در و زدن ریحانه رفت تا درو باز کنه ریحانه : در و باز کردم : بله و یهو با دیدن تعجب کردم 😳 رادمهر : سلام😓 رسول : با بابا از خونه خارج شدیم به در که رسیدم با دیدن رادمهر 😳عصبی شدم رفتم جلو : یقه اش و گرفتم اینجا چه غلطی میکنی 🤬🤬🤬 محمد : رسول و عقب کشیدم : 😡یوااش چیکار داری میکنی حتما کاری داشته اومده اینجا رادمهر : قضیه رو گرفتم تا برن بیمارستان
https://harfeto.timefriend.net/16590739673896 نظراتونننننن☺️😍 درمورد رمان نظر بدید ✨❤️
شصت و سوم رادمهر : حال محمد بد شده بود از حال ریحانه و مادرش بد تر بود . بفرمایید من میرسونمتون .😢 رسول : نخیر لازم نکرده 😡 محمد : رسول بسه . ممنون میشم ☺️💔 رادمهر : در طول راه صدا از هیچ کس در نمیومد . سکوتتتتتت😢 خیلی طول نکشید تا رسیدیم ‌. وارد بیمارستان شدیم .😭 محمد : حالم دست خودم نبود انقد حالم بد بود که اصلا حضور رادین رو حس نمیکردم . 😭 رادمهر : خانم پرستار . خانم پرستار . مریض این اتاق کجا رفته . نیست 😡 پرستار : اون مریض به سردخونه انتقال پیدا کرد .😔 تسلیت میگم غم اخرتون باشه😢 رادمهر : (با داد ) یعنی چی ؟؟؟ من اینجا رو رو سرتون خراب میکنم 😡😡😡😡😢 ریحانه : پرستار اومد سمتم و ازم خواهش کرد که ساکتش کنم . میخواستم بگم من چی کاره ی اینم که بهش بگم ساکت شه که رفت 😡 نزدیکش شدم اقا رادمهر خواهش میکنم ارامشتونو حفظ کنید . رادمهر : چی میگییی ؟ من یه عمر باهاش زندگی کردم شما چی ؟ یه روزه صاحابش شدید و فقط تحقیرش کردید . 😡
شصت و چهارم رسول : وقتی دیدم صداشو واسه ریحانه بلند کرد دیگه نتونستم تحمل کنم 😡 رفتم سمتش و دهنتو ببند بیشعور . خفه خون بگیر احمق . یه بار دیگه ببینم دهن کثیفتو باز میکنی زندت نمیزارممم😡 ریحانه : احساس غرور کردم ولی ته دلم . دلم واسش سوخت 💔 دیدم رسول پاشد و اومد سمتم دستمو محکم گرفت و کشید و برد بیرون . دستمو از دستش کشیدم بیرون چته داداشششش؟😬 رسول : محکم زدم زیر گوشش و تو چی کاره ی اونی که بهش تذکر میدی که صداشو بلند کنه 😡 ریحانه : هیچی نگفتم و فقط سکوت کردم . همونجا نشستم و فقط اشک ریختم 😭 هنوز رسول نرفته بود داخل که رادمهر : (رو به رسول) پس شما با رهای بیچاره هم همین کار رو میکردید که همیشه صورتش کبود بود 😡 رسول : اینکه با خواهرام چیکار کنم به خودم مربوطه . به شما هم ربطی نداره فهمیدیییییی؟😡 ریحانه : تحمل نداشتم پاشدم و رفتم داخل بیمارستان . رفتم پیش پذیرش و گفتم ببخشید بیمار رها حسنی درسته که بردنش قسمت سردخونه ؟ پرستار : دفتر رو باز کردم ، خیر اون مریض به بخش انتقال پیدا کردند مریض تخت بغلیشون به سردخونه انتقال پیدا کردن .