eitaa logo
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
2هزار دنبال‌کننده
21.7هزار عکس
9.9هزار ویدیو
150 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال: @Amamzmanaj ⩥ رزرو تبلیغات‌و‌تبادلات: @Amamzmanaj تولد کانال✨ : ۱۴۰۰/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿 ⃟ ⃟💞 با چادرت به معرکه ی جنگ آمدی غیر از بهش یقیناً نیست بهای تو🌸›⿻.! ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
زن زندگی آزادیتون بخوره تو سرتون که از اولش تا آخرش خون کلی جوون ریخته شد...
شهید مرتضی مطهری شهادت : ۱۳۵۸/۰۲/۱۲ نحوه شهادت : ترور توسط گروهک تروریستی منافقین کلام شهید : غلط‌ترین فکر این است که ما همه اصلاحات جزئی و کلی را از مصلح و ظهور غیبی بخواهیم.
❬دَرعِشق‌اَگَرچٖہ‌مَنزِل‌آخَرشَھآدَت‌ اَست‌تَڪلیٖف‌اَوّل‌اَست‌ شَھیٖدآنہ‌زیٖستَن...ッ❭ 💛⃟🦋⸾⸾⇢
|•‹‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شیطان‌همیشه‌از‌در‌ِ‌ خیرخواهی‌وارد‌میشه. . ! ‹‌‌‌‌‌‌شهیدمحمودرضا‌بیضایی
Photo by:جهاد
10.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سَـلام‌اللهـ‌اَمین‌اللهـ‌فی‌ارضهِ
می‌گفت‌رفقامراقبِ‌اون‌امام‌زمانِ‌گوشه قلبتون‌باشید،نزاریدیادش‌خاک‌بخوره! هرشب‌ویه‌خلوتی‌باآقاداشته‌باشیم؛ یه‌عرضِ‌ارادتی،یه‌دردودلی..(: هیچ‌چیزی‌ارزشِ‌اینونداره‌که‌جای‌آقارو توقلبامون‌بگیره،که‌هرچی‌شیعه‌می‌کشه ازفراموشی‌وجودامام‌زمانشه!
نگاهی به پشت سر کردم قلبم تند تند می زد احساس می کردم قلبم با تمام فشار سینه ام را می شکافد قدم هایم را تند تر کردم مامورین با فاصله ی کمی از من در حرکت بودند چاره ای نبود ناچار باید خودم را جایی پنهان می کردم نگاهی به اطراف کردم در خانه ای نیمه باز بود به آرامی در را باز کردم وارد شدم بعد از ورود در را به پشت سر خود بستم زنانی که داخل حیاط بودند متعجب به من نگاه کردند زنی جلو آمد مشکلی پیش آمده ! مامورین دنبالم هستند اجازه می دهید این جا پناه بگیرم ؟ زن در حالی که صورتش عرق کرده بود دستانش را بهم فشرد و به آرامی داخل زیر زمین بروید ممکن هست مامورین برای شناسایی به خانه بیاید در حالی که پاهایم توان راه رفتن نداشت به آرامی قدم بر داشتم از کنار باغچه ی پر از درخت رد شدم در حالی عطر گل های نسترن در حیاط پیچیده بود ،کودکان مشغول بازی بودند شادی کودکانه با اضطراب درونی من آمیخته شده بود احساس خوشایندی به من نمی داد زن صاحبخانه به سمت زیر زمین رفت به آرامی در را باز کرد ، وارد زیر زمین شدم اتاقی کوچک ، با سقفی کوتاه قدم هایم را جلو گذاشتم نگاهی به اطراف کردم طاقچه چوبی در حالی که روی آن چند شیشه سرکه پوشانده بود یک سبد چوبی بزرگ روی دیوار آویزان بود ، یک آیینه قدیمی هم گوشه طاقچه گچی قرار داشت احساس کردم زیر پایم چیزی حرکت می کند نگاهی به سمت پائین کردم چند بچه موش مشغول جویدن پاچه شلوارم بودند کمی خودم را حرکت دادم به سمت جلو رفتم در گوشه سمت راست چند کیسه برنج و گونی سیب زمینی قرار داشت به نظر می رسید در این خانه چند خانواده زندگی می کنند به سمت چهار پای چوبی رفتم خاک آن را با دستم گرفتم روی آن نشستم نویسنده :تمنا🌺