یکم درک کنید بی معرفت نباشید نهم سخته سال آخر هست تعیین رشته هم مهمه باید درس خوند پس بزارید ب دلخواه خودش رمانشو بزاره
+ ❤️✨
#رمیصابانو
🌹#شهیدانه
شرطِ ورود در جمعِ شهدا
اخلاص است!
و اگر این شرط را داری ،
چه تفاوتی می کند
نامت چیست و شغلت؟!
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥 توصیف حیرتانگیز حاج قاسم از شجاعت یک شهید
♨️ مالک اشتر در دنیای مدرن!!
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
شهید محمدخون عسکری نژاد🌺
ما در این دنیا امانتی بیش نیستیم و مثل مسافری در این دنیا خانه اجاره ای داریم مگر دنیا گذر نیست، مگر پیشینیان و اقوامان و پدران خود را ندیده اید که چند روزی یا چند سالی بیش پهلوی شما نبوده اند به دنیای ابدی انتقال یافتند.. اما چه خوش است که توشه آخرت ما تقوی باشد.🕊🌹
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
ولی من معتقدم کاسبی که هوای دل بچه ها رو داره؛ خدا هم هوای دخل و خرجشو داره رفیق :)
#سبک_زندگی #مهربانی
_پـروردگـاراۅاژهشهـیـدچیست..؟!
ڪہروۍهرجـوانۍمیگذارۍاینچنینزیـبا مےشود...!✨
#شهیدانہ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم اکنون در حال عکاسی از شهر تبریز
#قبل از طلوع آفتاب ✨
<🌱✨>
بـہانتـظـآرݪـبخندےنشـستہایـم
ڪہعطـرشدنیـآرابـهشٺمیـڪند...シ!
#امامزمانم💙
(( هـر جـا کـه نظر میکنم از 'تُ' اثـری هسـت :))
💌⃟❤️¦#غزالامامرضـا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قهر بودیم ؛ در حال نماز خوندن بود ،
نشسته بودم و توجهی به همسرم نداشتم
کتاب شعرش رو برداشت و با یھ لحن
دلنشین شروع کرد به خوندن ولی من باز
باهاش قهر بودم ؛ کتاب رو گذاشت کنار و
به من نگاه کرد و گفت :
غزل تمام نمازش ، تمام دنیا مات
سکوت بین من و واژهها سکونت کرد🥀
بازم بهش نگاه کردم ..!
این بار پرسید عاشقمی؟ سکوت کردم ؛
گفت :
عاشقم گر نیستی لطفی بکن نفرت بورز
بیتفاوت بودنت هر لحظھ آبم میکند !
دوباره با لبخند پرسید عاشقمی مگه نه؟
گفتم نه! گفت :
تو،نھمیگوییوپیداستمیگویددلتآری
كِاینساندشمنییعنیكِخیلیدوستمداری
زدم زیر خنده و رو به روش نشستم ؛
دیگه نتونستم بعش نگم که وجودش
چقدر آرامش بخشه ، بهش نگاه کردم و
از ته دل گفتم خدایا شکر که هستی :)) '
- به روایتِ همسر شهید بابایی -❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قهر بودیم ؛ در حال نماز خوندن بود ،
نشسته بودم و توجهی به همسرم نداشتم
کتاب شعرش رو برداشت و با یھ لحن
دلنشین شروع کرد به خوندن ولی من باز
باهاش قهر بودم ؛ کتاب رو گذاشت کنار و
به من نگاه کرد و گفت :
غزل تمام نمازش ، تمام دنیا مات
سکوت بین من و واژهها سکونت کرد🥀
بازم بهش نگاه کردم ..!
این بار پرسید عاشقمی؟ سکوت کردم ؛
گفت :
عاشقم گر نیستی لطفی بکن نفرت بورز
بیتفاوت بودنت هر لحظھ آبم میکند !
دوباره با لبخند پرسید عاشقمی مگه نه؟
گفتم نه! گفت :
تو،نھمیگوییوپیداستمیگویددلتآری
كِاینساندشمنییعنیكِخیلیدوستمداری
زدم زیر خنده و رو به روش نشستم ؛
دیگه نتونستم بعش نگم که وجودش
چقدر آرامش بخشه ، بهش نگاه کردم و
از ته دل گفتم خدایا شکر که هستی :)) '
- به روایتِ همسر شهید بابایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خنده هایت آتشے بر جان ماست
سوخت این دل و نگشت آرام باز...
#شهید_آرمان_علی_وردی
#امنیت
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش
﷽
سلام رفیق 👋🏻
ببخشید وقتت رو می گیرم ☝️🏻
خواستم بگم 😊
شما از طرف شهدا دعوت شدید 😍
تا بیشتر باهاشون آشنا بشید 🤩
شهدا در اصل ...
برادرهای معنویمونن 😇
غیر اینه ؟⁉️
الان هم خیلی خاص اومدن سراغ شما تا تو کانالی که مربوط به خودشونه عضو شی 😢😍🤩
اگه دوست داشتی بزن رو لینک زیر :👇🏻
پشیمون نمیشی
•---------------⚘---------------•
@Refiqeshahidam313
•---------------⚘---------------•
درسته که تو این کانال چند نفر به عنوان خادم فعالیت دارن اما هممون مثل خواهر و برادر دور هم جمع میشیم تا بیشتر با برادرامون آشنا شیم تا یاد بگیریم با توکل به خدا تو مواقع سختی مثل برادرامون عمل کنیم 💔🙂
تا یه روزی ما هم بشیم #شهید
* 💞﷽💞
🌱🤍#قسمت_بیست_ودوم
🤍🌱 #هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
حانیه گفت:
_نامرد مقاومت میکنه.
حنانه گفت:
_پشیمونی که جوابشو میدادی؟
گفتم:
_نمیدونستم اینقدر کینه ای و بی فکره. ولی حتی اگه میدونستم هم بازم جوابشو میدادم،حتی اگه میمردم هم پشیمون نبودم. آسیبی که سکوت امثال ما به اسلام میزنه کمتر از حرفهای اشتباه امثال شمس نیست.
در باز شد و محمد اومد نزدیک و گفت:
_شمس اعتراف کرد.
دو روز بعد مرخص شدم...
بعد یک هفته استراحت تو خونه حالم خوب شده بود.ولی دستم باید چهل روز تو گچ میموند.دوست و آشنا و فامیل برای عیادتم میومدن.
بچه های دانشگاه هم اومدن.
حانیه خیلی ناراحت بود.گفت:
_ امین میخواد بره سوریه.
معلوم بود هرکاری کرده که منصرفش کنه.
بیشتر از یک ماه از اون روز گذشته بود که خانواده صادقی اومدن عیادت من. سهیل؟؟!!! سهیل خیلی تغییر کرده بود.سه ماه از دیدار اون شب توی پارک گذشته بود.
سهیل الان جوانی خوش تیپ، مؤدب، محجوب و سر به زیر بود.ته ریش داشت ولی دکمه یقه شو نبسته بود.مثل خواهری که از دیدن برادرش خوشحال میشه از تغییراتش خوشحال شدم.
کاش محمد اینجا بود و سهیل رو میدید. فقط سهیل و پدر و مادرش اومده بودن.
بابا با آقای صادقی صحبت میکرد و مامان با خانم صادقی.
من و سهیل هم ساکت به حرفهای اونا گوش میدادیم.هر دومون سرمون پایین بود.همه ساکت شدن.
سرمو آوردم بالا،دیدم پدر و مادرامون به من و سهیل نگاه میکنن و لبخند میزنن.سهیل هم بخاطر سکوت جمع سرشو آورد بالا.جز من و سهیل همه خندیدن.
آقای صادقی به بابا گفت:
_آقای روشن!این جوون ها از صحبت های ما پیرمردها حوصله شون سرمیره، اگه اجازه بدید برن باهم صحبت کنن.
من خیلی جا خوردم...
سهیل هم تعجب کرده بود.بابا که از تغییرات سهیل خوشش اومده بود به من گفت:
_دخترم،با آقا سهیل برید تو حیاط صحبت کنید.
💭یاد محمد افتادم که گفته بود دیگه نه میبینیش،نه باهاش صحبت میکنی.
نمیدونستم چکار کنم...
آقای صادقی به سهیل گفت:
_پاشو پسرم.
سهیل بامکث بلند شد.ولی من همچنان سرم پایین بود.مامان گفت:
_زهرا جان! آقا سهیل منتظرن.
بخاطر حرف مامان و بابا مجبور شدم قبول کنم...
من روی تخت نشستم و آقاسهیل روی پله،جایی که من اون شب نشسته بودم.اینبار سعی میکرد فاصله شو حفظ کنه.چند دقیقه فقط سکوت بود.گفتم:
_چه اتفاقی براتون افتاده؟
همونجوری که سرش پایین بود بالبخند گفت:
_ظاهرا اتفاقی برای شما افتاده که ما اومدیم عیادت.
خنده م گرفت،خب راست میگفت دیگه،ولی جلوی خنده مو گرفتم.
گفت:
_بعد از اون شب ذهنم خیلی مشغول شده بود. #جواب سؤالامو گرفته بودم ولی خیلی چیزها بود که باید یاد میگرفتم. خیلی #مطالعه کردم.ولی فقط برای پیدا کردن جواب سؤالام.اما کم کم بهشون #عمل میکردم.اوایل فقط برای این بود که به خودم و شما #ثابت کنم این چیزها آرامش نمیاره.ولی کم کم خیلی آرومم میکرد. #آرامشی رو که دنبالش بودم داشتم پیدا میکردم.
-خوشحالم پیداش کردین.حسی رو که با هیچ کلمه ای نمیشه توصیفش کرد.
-دقیقا.از این بابت خیلی به شما مدیون هستم.
-من با خیلی ها در این مورد صحبت میکنم،اما همه مثل شما پیداش نمیکنن. این نشون میده شما هم دنبالش بودید.این توفیقی بود که خدا به من داد وگرنه خدا کس دیگه ای رو برای شما میفرستاد.
دوباره سکوت شد.گفتم...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
.↯🌱↯. @dokhpkjbbvdsryj
* 💞﷽💞
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
🌱🤍#قسمت_بیست_وسوم
🤍🌱 #هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
دوباره سکوت شد. گفتم:
_البته هنوز راه زیادی در پیش دارید.
-چطور؟
-هنوز دکمه یقه تونو نبستین.
اولش متوجه منظورم نشد.یه کم فکر کرد بعد آروم خندید.گفت:
_بعد از اینکه جواب منفی دادید، پدرومادرم چند بار خواستن بیان با شما و خانواده تون صحبت کنن،اما من هر بار مانعشون شدم.الان هم به من نگفتن قراره بیایم منزل شما،وگرنه من مزاحم نمیشدم.در هر حال نظر شما برای من قابل احترامه.
دکمه آیفون زده شد و در باز شد...
مریم و ضحی تو چارچوب در ظاهر شدن و بلافاصله محمد اومد.
از دیدن ما توی حیاط خشکشون زد. محمد به من بعد به سهیل نگاه کرد.یه کم بادقت بهش نگاه کرد،بعد لبخند زد و رفت سهیل رو بغل کرد.
سهیل هم از دیدن محمد خوشحال شد،گفت:
_من آدم بدقولی نیستم.پدرومادرم بدون اطلاع من قرار گذاشتن و منو تو عمل انجام شده قرار دادن.الان هم قرار نیست اتفاقی بیفته،این دیدار فقط یه عیادت ساده ست.
محمد تعارفش کرد برن داخل.
سهیل هم بدون هیچ مقاومتی و بدون اینکه به من #نگاه کنه قبول کرد و رفتن داخل.
من و مریم و ضحی هم پشت سرشون رفتیم داخل.محمد و مریم یه کم زود اومدن،هنوز یه سؤالم مونده بود.محمد به سهیل گفت:
_شما که میخواستید برگردید خارج و اونجا زندگی کنید،چی شد؟
چه جالب،دقیقا سؤال من بود.
سهیل گفت:
_رفته بودم.دو ماه طول کشید تا کارهای فارغ التحصیلی رو انجام دادم.الان دو هفته ست برگشتم.
با خودم گفتم عجب!..
پس این همه تغییرات تازه خارج ازکشور اتفاق افتاده.
خانم صادقی گفت:
_یه هفته بعد از اینکه شما جواب زهراجان رو به ما گفتید،سهیل رفت. خیلی تو فکر بود.گفت شاید برگردم،شاید هم همونجا بمونم و زندگی کنم.بعد دو ماه گفت برمیگردم.ما هم وقتی توی فرودگاه دیدیمش مثل الان شما خیلی تعجب کردیم.
💭باخودم گفتم.. اگه همه ی بنده ها بفهمن چه خدای خوب و مهربونی داریم خیلی زود دنیا گلستان میشه.
وقتی خداحافظی کردن و رفتن،منم رفتم توی اتاقم...
دلم میخواست با خدای خوبم صحبت کنم.بعد نمازم سرسجاده نشسته بودم که محمد اجازه گرفت و اومد تو اتاقم. فقط نگاهم میکرد.گفتم:
_چیشده داداش؟
-بعد دیدن سهیل چیزی تغییر کرده؟
-آره..ایمان زهرا قوی تر شده.
-فقط همین؟
-منظورتو واضح بگو.
-نمیخوای درمورد پیشنهاد ازدواجش تجدید نظر کنی؟ اگه این سهیل سه ماه پیش میومد خاستگاری بهت میگفتم همونیه که تو میخوای.
ساکت نگاهش کردم.گفت:
_سهیل #واقعاتغییرکرده.کافیه یه اشاره کنیم،با جون و دل دوباره میادخاستگاری. آرزوشه با تو ازدواج کنه.
-خوشحالم سهیل راهشو پیدا کرده.ولی تو قلب من چیزی تغییر نکرده.
محمد دیگه چیزی نگفت و رفت.
چند روز بعد رفتم بهشت زهرا(س)... قطعه ی سرداران بی پلاک،تو حال خودم بودم،..
گاهی کتاب میخوندم،گاهی قرآن، گاهی دعا،گاهی فکر.💭
میخواستم سرمزار عمو و دایی شهیدم هم برم...
چند قدم رفتم که کسی گفت:
_ببخشید خانم روشن!
سرمو چرخوندم.گفت:
_سلام.
امین بود... گفتم:
_سلام
-میتونم چند دقیقه وقت تون رو بگیرم؟
یه کم فکر کردم.سرش پایین بود و مستأصل به نظر میومد.گفتم:
_در چه مورد؟
-درمورد حانیه.
حانیه یکی از بهترین دوستام بود.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_باشه.فقط مختصر و مفید بفرمایید.
یه جایی همونجا نشستیم،با بیشترین فاصله.در حدی که بتونم صداش رو بشنوم.گفت:
_احتمالا حانیه بهتون گفته که من میخوام برم سوریه.
-یه چیزایی گفته.
-پس حالشو دیدید.
-حالش خیلی بد بود.معلوم بود هرکاری کرده که منصرفتون کنه... ازاینکه اینقدر خوب میدونستم راضی بود انگار،احتمالا برای اینکه نیاز نمیدید زیاد توضیح بده.
-ممکنه شما باهاش صحبت کنید تا آروم بشه...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
.↯🌱↯. @dokhpkjbbvdsryj